واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قاليچه روضه حيران رسيد مغازه بعد. در دکان پيرمردي نشسته بود و خوش داشت ره گذران سرا را خوب بپايد. مرد را قاليچه به دست که ديد، انگار که ماهي شکم سيري، طعمه تکراري ديده باشد، کمي تأمل کرد و باز، روي گرداند. چشم هاي بي رمق پيرمرد، بار ديگر، با صداي قاليچه به دست چرخيد روي نقش تبريز: - فرش سوخته مي خريد؟ پيرمرد، طوري که شنيدن جمله اش، فقط براي گوش هاي خودش اهميت داشته باشد، گفت: - برو به يکي مث خودت بفروشش. مرد سعي کرد و هجاها را کنار هم گذاشت و بالاخره، جمله را فهميد.نگاه کرد پيرمرد را و قلب سوخته قالي را که به قاعده يک مشت بسته، تار و پودش، آتش گرفته بود. روي دست اش، جابه جايش کرد و سوختگي را براي بار چندم پوشاند و راه افتاد. سادگي لباس مرد، نقش کم نظير قاليچه را بيشتر به چشم مي آورد. واسطه هاي بي حجره، مرد را از همه جاي سرا مي پاييدند؛ مثل جوجه عقاباني که منتظر پس زدن لاشه حيواني لذيذ، به شانس، دل مي بندند. توي مغازه بعدي، جواني بود که داشت از توي گوشي تلفن، براي آن طرف خط، اداي کسي را در مي آورد و خودش، ريسه مي رفت. حرف اش را قطع نکرد و فقط با اشاره پرسيد: «چند؟ » سوختگي را نديده بود. مرد، نشان اش داد و جوان که حالا ايستاده بود و داشت مدام توي تلفن ريسه مي رفت با دست، سوختگي فرش را ماليد و پس زد و دوباره رفت که پشت ميز بنشيند. به هم صحبت اش گفت: - اينو نگفتم واست...مرد زد بيرون. طاق سرا پر از همهمه و ذرات ملعق خاک که در مسير تابش خورشيد مي رقصيدند. حمال ها، فرش ها را يکي يکي، سوار چرخ دستي شان مي کردند و پياده مي کردند. سر پول حمالي، چانه مي زدند و راضي و ناراضي، دوباره مي رفتند سراغ بار بعدي. از هم، مشتري مي قاپيدند، طي مي کردند و جملات تکراري مي گفتند.جوان، از پشت سر، داد زد: - حاجي جون! 100 مي خرم. واسه بيشترش نگرد. مشتري نداره. بي اختيار جواب داد: - يا علي. ممنون. يادش آمد با پدرش آمده بود از همين مغازه قاليچه را خريده بود، لااقل 30 سال پيش تر. همين مغازه که حالا پسر جوان داشت تويش مدام ريسه مي رفت. شايد از قاب ديوار فهميد که يک شمايل قديمي، تويش داشت و زيرش نوشته بود «منسوب به اميرالمومنين علي بن ابي طالب» .لااقل 30 سال پيش، پدر، پسرش را آورده بود مغازه دوست قديمي. قاليچه اي نو خريدند، براي تکميل وسايلي که قرار بود به خانه عروس و داماد ببرند. داماد 30 سال پيش، حالا نوه هم داشت. دوباره چشم اش به قاليچه افتاد. انگار هر بار که مي ديدش، بدتر از دفعه قبل، سوخته بود. از سرا زد بيرون. قاليچه را جابه جا کرد. جوجه عقاب ها، يکي يکي آمدند نوک بزنند: - حالا چند مي دي؟ - بيا! خودم از همه منصف ترم والا. يه جوري بر مي دارم اش که هم تو راضي باشي، هم ما. - من 120 مي دم، راضي اي؟ حله حاجي؟ - اينو که نمي شه کاريش کرد، 120 هم زياده. بدم؟ مرد، آرام مي رفت. فقط محجوب جواب مي داد «نه، ممنون». و بغض، سخت گلويش را فشار مي داد. راسته فرش فروش ها داشت تمام مي شد. سکويي پيدا کرد بنشيند؛ جلوي مغازه اي با نور زرد. انگار کسي داخل اش نبود. سر بر گرداند طرف مردم که مي رفتند و مي آمدند. اول خواست بنشيند روي قاليچه که پشيمان شد و دوباره نشاندش توي بغل. دستي روي شانه اش خورد: - آقا! قاليچه مي فروشين؟ چشم دوخت به چشم مرد. صاحب مغازه بود. قدش، کوتاه و موي سرش، کم و جليقه به تن. دعوت اش کرد داخل. اولين جايي بود که از صبح، ناخودآگاه، تا وارد شد، فرش را گذاشت روي ميز مغازه، به خودش که آمد حس کرد شايد بي ادبي باشد، آمد فرش را بردارد که صاحب مغازه، دست اش را آرام گذاشت روي قاليچه: - چه قدر حيف! و شروع کرد به معاينه قاليچه؛ پشت و رو، به خواب و به جهت مخالف خواب. - کار بچه هاست، آقا!؟سرش همان طور پايين بود: - نه، اتفاقي شد، پيش اومد. - خيلي حيفه. عتيقه س. ديگه نيست از اينها تو بازار. يعني ديگه نمي بافن. حالا شما چند قيمت گذاشتين؟ اگه سالم بود که مي دونين، حداقل، يک و نيم براش پول مي دادن. توي رودربايستي ناخواسته گفت: - هر چي شما بفرمايين. - با چه سوخته؟ - منقل برگشت روش، حقيقت اش روضه داشتيم، بي احتياطي شد. يعني تقصير خودمون بود. نبايستي مي ذاشتيم اش دم بساط چاي. اصرار خانوماس ديگه. به هر حال مي دونيم ديگه خيلي ارزشي نداره ولي خب، خيلي ارزون مي خريدن اش. صاحل مغازه نشست روي سکوي مفروش کنار ديوار: - خيلي ارزشي نداره؟ يک دفعه بغض کرد. بي تاب، چند بار صورت اش رو روي نقش هاي فرش ها چرخاند. زد زير گريه. مرد، دست پاچه شد. نمي دانست بايد چه کار کند. پيش خودش فکر کرد شايد صاحب مغازه تعادل روحي ندارد. مغازه اش هم که خلوت بود شايد دليل داشت. مرد پشت سرهم از خطايي که نمي دانست چه بوده و کرده عذرخواهي مي کرد و صاحب مغازه هي زير لب اش تکرار مي کرد: - خيلي ارزشي نداره؟ ...باز گريه، پشت گريه. نشست پشت ميزش. هنوز مرد متعجب بود از گريه هاي صاحب مغازه. از صندوق اش، دسته چک اش را در آورد و يک برگ اش را نوشت. باز هم زمزمه مي کرد: - خيلي ارزشي نداره ...يک قطره اشک اش افتاد روي چک. با انگشت کوچک اش، پاک اش کرد. پاشد و اين سو هم، مرد پاشد. آمد کنار مرد و سينه به سينه اش ايستاد. چک را تا کرد، داد دست مرد. گفت: دو ميليون نوشتم، نداشتم که بيشتر بنويسم. باز، گريه، امان اش نداد. هاج و واج مانده بود چه بگويد. گفت: - مي فهميد داريد ...حرف اش را قطع کرد: - من تاجرم ... مگر فرش عزاي ارباب نيست؟ شما چيزي آوردي که به سرمايه ام مي ارزيد.مرد چانه اش لرزيد و چشم اش توي چشم صاحب مغازه دودو زد. اين بار، صاحب مغازه، دست اش را گذاشت روي دست مرد. با گريه گفت:- پس نگير.مرد، از مغازه بيرون زد. مردم و گاري ها و همهمه اي که پيش تر هم بود.آرام، از مغازه اي دور شد که شمايل جديد سينه ديوار آن، به خاطرش مي ماند. زيرش نوشته بود «نوري که هرگز خاموش نمي شود. »منبع: مجله ي خيمه شماره 37/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 465]