-
قاليچه روضه حيران رسيد مغازه بعد. در دکان پيرمردي نشسته بود و خوش داشت ره گذران سرا را خوب بپايد. مرد را قاليچه به دست که ديد، انگار که ماهي شکم سيري، طعمه تکراري ديده باشد، کمي تأمل کرد و باز، روي گرداند. چشم هاي بي رمق پيرمرد، بار ديگر، با صداي قاليچه به دست چرخيد روي نقش تبريز: - فرش سوخته مي خريد؟ پيرمرد، طوري که شنيدن جمله اش، فقط براي گوش هاي خودش اهميت داشته باشد، گفت: - برو به يکي مث خودت بفروشش. م