واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چراغ را روشن کن به من دروغ گفته بودند . به من گفته بودند تو رفته اي آسمان . و من هر شب تا صبح مي نشستم لب ايوان خانه و آن بالا را نگاه مي کردم . نبودي . ستاره ها که بيرون مي آمدند ، رد همه شان را مي گرفتم و با يکي شان حرف مي زدم ؛ يکي از ستاره ها که زود تر از همه بيرون مي آمد ؛ آن يکي که کنار ماه بود . تابستان ها بيشتر به آسمان خيره مي شدم و تو را نزديک تر مي ديدم . دوازده تابستان گذشت . فصل درو هم تمام شد . گندم ها درو شدند . درختان گردو را هم يکي يکي تکانديم بد نبود . مثل هر سال نبود ؛ اما آن قدر شد که هر روز صبح با پنير و نان تازه بخوريم . آن قدر شد که سر سفره ي افطار سهم بي بي و آقا جون را بدهيم . دوازده تابستان گذشت . ديوارهاي کوچه پايين ده را برداشتند تا کمي جاده باز شود و مسافران تابستان بياييند و چند روزي را در ده خوش گذراني کنند . ديوارهايي که مادر مي گفت تو با بچه هاي مسجد محمديه بالا برده بوديد . ديوار ها را پايين ريختند . چند تايي از درختان را هم بريدند .وقتي درختان گيلاس و گردو مي افتادند ، مادر گريه کرد ، بي بي گريه کرد . من هم ندانسته گريه کردم . مادر مي گفت درختان گيلاس ، براي تو بودند . من چيزي از سهم تو را نمي دانستم ؛ نه سهم زندگي ات را ، نه سهم رفتنت را ، از اين دنيا حالا دوازده سال گذشته است . بي بي هر شب برايت دعا مي خواند . قرآن مي خواند و من آن قدر بزرگ شده ام که مي دانم تو در قبرستان امامزاده يحيي دفن شده اي . آن پايين . کنار درخت بيد .به من دروغ گفته بودند به من گفته بودند تو رفته اي آسمان و من هر شب دنبال تو در آسمان مي گشتم . اما امروز که نه ، چند سالي است که فهميده ام آن آسماني که بي بي مي گفت و مادر ، کجاست . حالا آن قدر بزرگ شده ام که هر شب جمعه مي آيم سر مزارت . حالا آن قدر بزرگ شده ام که مي دانم روز پدر بايد بيايم سرمزارت و گل بيارم ؛ مثل اشرف خانم و بچه هاي قد و نيم قدش .باد پيچيده لابه لاي درختان . مادر رفته است تا دستگاه موتور آب را بگذارد توي جوي آب و سهم مان را بردارد . آخر امسال سهم آب درختان خانه مان به جاي چهار ساعت دو ساعت شده است .بچه ها بزرگ شده اند . خرج دارند . هر کدامشان سازي مي زنند . يکي شان لباس اسپرت مي پوشد يکي شان دنبال بازي هاي کامپيوتري است . مادر مي خندد ؛ اما آن قدر صورتش چروک برداشته است که هيچ کس باور نمي کند هنوز پنجاه سالش تمام نشده است . بوي به مي آيد . بي بي مي گويد تو خيلي علاقه داشتي بخوري .چراغ امام زاده يحيي روشن است . مادر داخل شبستان است . ستاره ها در آمده اند . سر را مي گذارم روي سنگ . بوي تو مي آيد ، بوي به مي آيد ، بوي گندم مي آيد .مردم کم کم به خانه هايشان بر مي گردند . کسي در امامزاده نيست . از همهمه ي گنجشک ها خبري نيست . باد ساکت شده است . بلند مي شوم که بروم دنبال مادر . بلند مي شوم ، اما نمي توانم . پايم خشک شده است مي نشينم . دوباره سرم را مي گذارم روي سنگ سنگ هنوز داغ است . هنوز بوي به مي دهد . صداي اذان مي پيچد نگاه مي کنم به آسمان . تو آنجا نيستي . به سنگ خيره مي شوم . دستم را مي گذارم روي سنگ . صدايت مي کنم . نامت روي سنگ زير نور ستاره مي درخشد . دست مي گذارم روي نامت و بلند مي شوم .منبع: مجله ي امتداد شماره 10/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 558]