تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندان خود را به كسب سه خصلت تربيت كنيد: دوستى پيامبرتان و دوستى خاندانش و قرائت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820647827




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فراز و فرودهاي روايت «پستچي سه بار درنمي زند»


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فراز و فرودهاي روايت «پستچي سه بار درنمي زند»
فراز و فرودهاي روايت «پستچي سه بار درنمي زند» نويسنده: يزدان سلحشور 1ترجيح مي دهم از اين نقطه شروع کنم که چرا پستچي سه بار در نمي زند نه ژانر دلهره است نه ژانر وحشت، نه نوآور، نه ملودرام، نه کمدي، نه رُمنس، و اما همه اينها هست! ايراني ها از قديم الايام اصطلاحي داشتند که براي ناکارآمدي تجميع فنون در عملکرد يک فرد به کار مي بردند: «همه کاره و هيچ کاره!» اين اصطلاح البته چندان به درد پست مدرن ها نخورد و نمي خورد، چرا که اساساً پست مدرنيسم زاده اختلاط ژانرهاست (چه در معماري، چه در هنر، چه در سياست، چه در... چه در...) از اين «صغراچيني» لابد مي خواهم برسم به اين «کبراچيني» که دومين ساخته سينمايي يک مجموعه ساز صاحب امضاي تلويزيوني اثري پست مدرن است! خب، اين چه مشکلي از من، شما، کارگردان يا فيلمنامه نويس (که از سر اتفاق آن قدر نامش، قيافه اش و عملکردش شبيه کارگردان است که آدم را ياد «کلون»هاي جورج لوکاس مي اندازد!) حل مي کند؟ بگذاريد از اول شروع کنيم: «يکي بود يکي نبود. يک شازده اي بود که قجر بود و خيلي خيلي بد بود و دخل «ماه رخي» را که به تحريک همسر شرعي اش مي خواسته دخلش را بياورد آورده و پسر «ماه رخ» تا بزرگ شود، آن قدر بدبختي کشيده که شده يک لمپن قداره کش آدم کش که از خون هر کسي که بخواهد کلک بزند، حتي «نشانده»ي خودش هم نمي گذرد و بعدها که سنش بالاتر مي رود، چنان دخل همه را مي آورد که يک کرور دشمن دارد و يکي از همان ها، «مثلاً دختر اين آدم» را مي دزدد و مي برد و به ويلاي دورافتاده اين آدم، تا دخل اين هيولا را با اين گروگان گيري بياورد.» روايت خطي اين قصه - با مختصري يادآوري خاطرات و فلاش بک - مي شود.هزاردستان: اگر کمي وجه روشنفکري يا لمپنيزم قضيه را زياد و کم کنيم و بخواهيم شبيه اروپايي ها (مثلاً فليني، روسليني، پازوليني) يا اروپايي هاي آمريکايي شده (مثلاً سرجئولئونه) فيلم بسازيم، مي شود شازده احتجاب يا ردپاي گرگ. اگر بخواهيم... اگر بخواهيم... اما حسن فتحي، دنبال اين گزينه ها نمي رود. او بدون اين که برود دنبال فلاش بک، هرسه حکايت را در سه طبقه همان ويلا روايت مي کند. اول با سينماي «دلهره» شروع مي کند. (جريان يک گروگان گيري که بايد طبقه پيش فرض هاي فرامتني به مرگ گروگان يا گروگان گير در چنين مکان استريليزه شده از هر ذي حيات ديگري بينجامد.) بعد معلوم مي شود که اين ويلا، يک خانه «جن زده» است و آدم هاي ديگري (يا در واقع ارواح يا در پايان، آدم هايي عبور کرده از مرز زمان) در طبقات فوقاني زندگي مي کنند. پس وارد مرحله «وحشت» مي شويم. بعد متوجه مي شويم که چندان هم نبايد از اين ارواح تباه شده بترسيم، چون دائماً نقششان از «حاکم» به «محکوم» و از «محکوم» به «حاکم»، در حال تغيير است و چنان «طنز» بر اين صحنه هاي «جن زدگي» حاکم است که ابهت «وحشت» را در ذهن مخاطب مي شکند. (شما بخوانيد«اقتدار» يعني فيلمنامه نويس توسط طنز نسبت به اقتدار يک ژانر، دست به حرکتي نفي گرايانه - از نوع ايدئولوژيکش- مي زند. حسن فتحي با ورود طنز به اين سکانس ها و ازدحام دم به دم آن نشانه ها و مفاهيم ژانري را دچار دگرگوني مي کند) تا اين دقايق، مخاطب فکر مي کند با اثري در هجو ژانر «وحشت» روبه روست و وقتي گفت و گوهاي جوان گروگان گير و دختر گروگان را کنار هم مي چيند، يقين مي کند که فتحي خواسته يک نسخه بومي از روي ابوت و کاستلو به ديدار دراکولا مي روند بسازد! (ببينيد! اگر شما تکليفتان با مکانيسم «پست مدرنيسم» روشن نباشد، در همين نقطه خودتان را قانع مي کنيد که «فيلم» قافيه را باخته! پس مي بينيد آن اشاره آغازين به رويکرد «پست مدرنيستي» روايت در اين فيلم چقدر لازم بوده! اما عجله نکنيد ما که هنوز تکليفمان با اين مسئله که اين رويکرد، رويکردي «زاينده» يا «کاهنده در خود» است روشن نشده، شده ؟!) با اين همه دوباره ورق برمي گردد. چند صحنه گريه دار متأثر کننده چند عشق نافرجام، تمثال هايي از جواني که شباهت تام و تمام دارد با همان جوان گروگان گير، ما را راضي مي کند که روايت ايراني تلألو را از فتحي بپذيريم که اين طور هم نمي شود. يعني فيلمنامه نويس نمي گذارد اين آب خوش هم از گلوي مخاطب پايين برود. در طبقه مياني البته، آن قصه نامکرر گانگستر همه چيز باخته (دراينجا لمپن) وزن خائن پشت پازن، ما را متوجه يک آقايي به نام ژان يپرملويل مي کند (البته از همين الان صداي فتحي را مي شنويم که فرياد مي زند اين دو شخصيت فيلم هيچ ربطي به آثار ملويل ندارند و «يک تکه» از بخشي از اليور توييست - جايي که سايکس رفيقه اش را به شکل فجيعي مي کشد- قلوه کن شده اند!) خب در ايران معمولا مرسوم نبوده که چند ژانر با هم قاطي شوند (يادمان باشد که تلفيق دو ژانر «تاريخي» و «دلهره» در هزاردستان بيشتر به نفع ژانر «تاريخي» تمام شد تا «دلهره»؛ يعني اختلاط دو ژانر با نسبت هاي نامساوي) گاهي اوقات هم اگر کسي سمت اين کار رفته (خود فتحي بارها اين کار را در تلويزيون کرده، البته نه به اين وسعت در اختلاط، اما به هرحال با موفقيتي بيش از حد انتظار) خودش، مخاطبان و اثر دچار مشکل جدي شده اند. (خلاصه اش کنم: همه چيز جمع و جور شده در اين اختلاط حسن فتحي و مي دانيم که عامه به «گپ» مي گويند «اختلاط» و اين گپ با عامه، يعني سينماي بدنه، به گمانم مسيري تازه در سينماي بدنه ايران که روايت فداي استعاره نشده در آن و جذابيت فداي روشنفکري، خيلي خوب جواب داده، جايي نرويد. کانال را هم عوض نکنيد! من هنوز نگفته ام چرا! نگفته ام چرا اين طور شده!2ببينيد!پستچي سه بار در نمي زند فيلمي در يادماندني نيست (گرچه سکانس هاي بالقوه در يادماندني در آن کم نيست!) فيلمي است براي يک بار ديدن، جلب مخاطب، فروش بيشتر و البته ارتقاي فرهنگي بصري تماشاگران ايراني! اصلاً قرار نيست که آن سه طبقه نماينده سه دوره تاريخي ايران، تفاسير روشنفکرانه، شکست هاي تاريخي يک ملت باشد و اين ماشين زمان اچ،جي. ولزي هم، راهي براي جبران اين شکست ها! اگر چنين تصوري از اين فيلم داريد... خب، داشته باشيد، اما به درد کسي نمي خورد!روزگاري بود در عصر موج نوي سينماي ايران و بعدهم تداوم آن در دهه 60 و بعد هم تنوّر آن در دهه 70، که «وضعيت» بهانه روايت مي شد براي ورود به مفاهيم «شبه فلسفي» که بدل به روايت نشده بودند. فتحي اين معادله را معکوس کرده يعني تمام آن مفاهيم «شبه فلسفي» را بدل به «بهانه روايت» (و نه حتي «انگيزه روايت») کرده تا بخشي يا اعظم تماشاگراني را که بهانه شان براي ديدن فيلمي درباره دوران قاجار يا سال هاي پس از کودتاي سال 32، رسيدن به اين مفاهيم است به دام بيندازد! تقريباً کاري که ماهي گيران چوب ماهي گيري به دست انجام مي دهند؛ يک کرم مي گذارند سرقلاب! فتحي براي تماشاگران خاص پسند، «بهانه روايت» را اين مفاهيم قرار داده و براي تماشاگران عام پسند تمام فرامتني را که از سينماي پرمخاطب (چه هاليوود، چه فيلم فارسي) مي شناسند، در جايگاه تزيينات روايت! هر روايتي،تزييني دارد که برخاسته از ذائقه شنونده، خواننده يا بيننده است. پس من مي توانم به جاي تزيين کردن روايتم با «ديو سفيد» شاهنامه، برادران آب منگل را با «تيز»ي و «کافه» و «گرمابه» بياورم در روايتم تا هم ذائقه بيننده امروزي را ارتقا دهم و هم به فرامتني که او مدنظر دارد وفادار بمانم. فتحي البته با عوض شدن روزگار، ترجيح مي دهد که کلاه مخملي ها را بگذارد کنار پولدارهاي هفت خط و ديوسفيد را هم اضافه کند به قضيه و آن بزغاله ماماني حسن کچل حاتمي را که طلسم، بدل به غولش کرده بود، در قالب پسربچه اي زنده کند. وظيفه آن جوان طلسم شکن آن است که به اول قصه برگردد و بزغاله را از همان اولش از شر ديو شدن برهاند. اينها فرامتن هاي ايراني روايت فتحي اند که فتحي با آنها بازي کرده و خوب هم بازي کرده براي اين که يک فيلمنامه بسامان و فيلمي بسامان را شکل دهد براي يک بار ديدن مخاطبان خاص و منتقدان. (يا چند بار ديدن مخاطبان عامي که گاهي تا شش بار هم به ديدن يک فيلم مي روند و نسخه ديجيتال ميوه ممنوعه را لااقل پنج بار ديده اند!) و بخش قابل توجهي از اين «فرامتن» ايراني روايت، در گرو گفت و گوهاي فيلم است که لابد- يا بايد- يادآور فرامتني همه گير و دوست داشتني براي مخاطبان عام (گفت وگوهاي سريع، ضربه زننده، پر از کلمات از رده خارج غير بورژوايي، بي پرده و پر از مفاهيم ماندگار، براي طرفداران «دم را غنيمت دان» باشد. اين نوع گفت وگونويسي که آميخته اي از ترجمه هاي حيرت انگيز گفت وگوهاي آثار هاليوودي (دوبله شده در دهه 40) و تکه پراني هاي لمپن هاي ترک کلاه مخملي کرده از ايرج به عارف رسيده است هنوز هم در ايران طرفدار دارد و به نظر من، آن قدر هم قدرت «توسع» دارد که باز قادر به جان بخشي به آدم هاي روايات ما باشد و فتحي هم خيلي خوب از اين نوع گفت وگو نويسي در روايات طبقات اول (بيشتر) و دوم (کمتر، و بيشتر متأثر از گفت و گو نويسي هاي مجيد محسني در لات جوانمرد و پرستوها به خانه برمي گردند و تا حدي هم، روايت بينابيني حاتمي از چنين گفت وگو نويسي اي) استفاده برده است. اين دست گفت وگوهاي فيلم، بي پرده ترين گفت و گوهاي سينماي ايران از 1350 تاکنون است!3بي پردگي بخشي از جذابيت هاي گفت و گو نويسي اين فيلم است.يعني همان کرم سرقلاب است براي بعضي ها يا خيلي ها! اما نبايد از ياد برد که «تزيين» است. تزيين هم کمکي به کنش روايت نمي کند. عاريت است که بر متن افزوده مي شود بنابراين گفت وگوهاي تزيين شده فتحي، هيچ کمکي به پيش بردن قصه، فاش شدن زيربناي شخصيتي شخصيت ها و حتي استفاده بهينه از «زمان» روايت نمي کند. بدترين بخش هاي فيلم - و فيلمنامه- همان بخش هاي طبقه اول است که آن گفت و گوهاي ميان فروتن و کوثري، با تمام تلاشي که دو بازيگر از خود نشان ميدهند که بتوانند فضاي ساکن، بي کنش (منظور حرکت شخصيت ها در دل «وضعيت» است نه بالا و پايين رفتن در صحنه چيده شده) و به بن بست رسيده در «توسع بيشتر» را به جايي برسانند، به جايي نمي رسند و البته الحق، بسيار هم از تجربيات سابق خود براي بهبود وضع بهره مي گيرند اما بازي هاشان (پيش از تلفيق روايات طبقات) زير انبوهي از الفاظ «مسلمان نشنود کافر نبيند» مدفون مي شود. خب! چنين کنند بزرگان!4پستچي سه بار درنمي زند پر از عطف به همه فرامتن هاي جذاب براي «عشق فيلم هاست» و حتي در آن به اعتبار اين که سه قصه در سه طبقه اتفاق مي افتد و سه برهه زماني را شامل مي شود عنوان رماني شديداً سينمايي را (با دو نسخه سينمايي قابل قبول که دومي حاوي يکي از بهترين بازي هاي دوران بازيگري جک نيکلسون است) با اندک تغييري مورد استفاده قرار مي دهد؛ پستچي سه بار در نمي زند. در واقع کل فيلمنامه فتحي يک «بازي» است (به شيوه «بازي ها»ي اريک برن استاد تامس هريس) که مخاطب را بکشاند توي روايتي که جذاب است، اما «ته» اش چيزي نيست، اين البته براي فيلمي متعلق به سينماي بدنه اصلاً بد نيست. خصوصيت سينماي بدنه اين است که کسي انتظار ندارد همه آن نشانه ها، جهان بيني و دگرگوني مهندسي ذهن مخاطب که در اين گروه خشن پکين پا اتفاق مي افتد، در آفتاب سرخ ترنس يانگ هم اتفاق بيفتد. اما به نظرم آن فرامتن هاي جذاب که از آثار کوروساوا، ملويل و جان استرجس در ذهن داريم، در آن سکانس پاياني سه نفره که برانسون از خير طلاها مي گذرد و دلون را به خاطر ميفونه مي کشد، به يک نقطه ادامه دار در ذهن مي انجامد. مي خواهم نتيجه بگيرم نقاطي که در فيلمنامه فتحي موجودند، ادامه دار نيستند. چون نتوانسته به تجميع همه آن نشانه هاي فرامتني در نگرشي نو يا تکرار نوستالژيک نگرشي کهن موفق شود. بگذاريد خلاصه کنم: فتحي توانسته پايان بندي اثر را، از لحاظ ساز و کار روايي (برخاسته از ابزار روايي) به سرانجام درخوري برساند و اين فيلم را دچار مصيبت هاي پايان بندي در مجموعه هاي تلويزيوني اش (از همه بدتر شب دهم) نسازد، اما نتوانسته آن ضربه نگرشي را (برخاسته از تجميع انرژي روايي در نقطه پاياني را که با جهان نگري اثر در ارتباطي دو سويه است) خلق کند.(در ضمن: يادتان باشد که اين متن تمام شد و من هنوز تکليف اين پست مدرنيسم نهفته در متن و زاينده يا کاهنده بودنش را مشخص نکرده ام! خب خواستم عملاً به شما نشان دهم که چطور مي توان از لحاظ روايي، اثري را خوب بست، اما ماندگاري را از آن گرفت. خوشتان آمد؟! نيامد؟ حس بدي است؟ به گمانم همان حسي باشد که يک مخاطب خاص پس از پايان پستچي سه بار درنمي زند دارد. فکر مي کند سرکارش گذاشته اند! و اين، مشکل عمده پست مدرنيسم هم هست. و «پساپست مدرن» دو دهه است که مي خواهد ايده جايگزين را جانشين تخريب هر نوع ايده کند. البته اين بحث ديگري است، و براي فتحي، يک فيلم ديگر!)منبع: نشريه فيلم نگار- ش 83
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن