واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شخصيت پردازي «پستچي سه بار درنمي زند» نويسنده: نزهت بادي مهم ترين نکته در شخصيت پردازي فيلم پستچي سه بار درنمي زند اين است که هر شخصيت هم برآمده از وقايع تاريخي دوران پيش از خود است و هم قابليت تأثيرگذاري بر شخصيت هاي دوره هاي بعد را دارد. در واقع شخصيت ها به صورت هاي مختلف تکرار مي شوند و پيوند و ارتباط آنها به نوعي ادغام و درهم آميزي در يکديگر مي انجامد. گويي خصلت هايي که نسل گذشته از دوران قبل از خود به ارث برده است، به نسل بعد از خود واپس مي راند تا آنها را به نسخه هايي از خود بدل سازد. شايد بتوان همه چيز را در اين فيلم زاييده پندارهاي هذياني و بيمارگونه نسل معاصر دانست که تلاش مي کنند تا در خيال خود، راهي براي رهايي از کابوسي که آنها را از گذشته تاريخي شان در برگرفته، بيابند. در واقع گذشته، امري نيست که بتوان آن را براي هميشه پشت سر خود نگه داشت و آن را رويدادي از دست رفته و تمام شده تلقي کرد، بلکه تأويل و برداشت امروز ما از گذشته، به کنش ها، باورها و ذهنيات ما در حال و آينده جهت مي دهد. با توجه به همين رويکرد در شخصيت پردازي است که فيلم قابليت اين را مي يابد که ما مي توانيم کابوس هاي خصوصي شخصيت ها در دوره هاي مختلف تاريخي را به مثابه کابوس هاي جمعي خود پنداريم. و اين موضوع از آنجا ناشي مي شود که فتحي توانسته به پرسوناژهاي تاريخي اش، شخصيتي هم دوران با ما ببخشد و آنها را از پوسته تاريخ رسمي بيرون بياورد و به واسطه آنان انديشه ها و باورهاي انسان معاصر را بيان کند.فيلم با تفکيک شخصيت ها به سه زوج در سه طبقه يک عمارت شروع مي شود که اين خانه ترسناک خود تجسم شخصيت هاي ساکنان خانه است و اشياي آن انحطاط روحي و فروپاشي عاطفي آنها را نشان مي دهد. اما در نهايت آنچنان شخصيت ها سرنوشت مشترکي مي يابند که گويي زندگي هر يک به طور هراس انگيزي بازتاب زندگي ديگري است. در ابتدا شخصيت ها رفتاري ظاهراً ساده و معمولي دارند و در رابطه شان خبري از رمز و راز نيست، اما به تدريج بخش هاي هولناک شخصيت ها بيرون مي ريزد و رابطه ويرانگر و نفرين شده شان سرباز مي کند. گذر از جهان آشنا و منطقي حاکم بر طبقه اول به جهاني وهم انگيز در طبقات ديگر، چنان آرام و ملموس صورت مي پذيرد که ما به راحتي مواجهه شخصيت هاي دوران معاصر با ارواح گذشتگان را مي پذيريم بدون اين که نياز باشد نويسنده مدام به ما يادآوري کند که آنها صورت هاي ذهني شخصيت ها هستند که سر از هزار توي مخوف و رازآميز گذشته درآورده اند. انگار که ما نيز به جنگيدن با همين صورت هاي خيالي و اشباح ذهني که در خواب و بيداري دست از سرمان برنمي دارند و مي خواهند سرنوشت محتوم تاريخي خود را به ما تحميل کنند عادت داريم.بنابراين وقتي مرد بدون صورت که انگار از دل نيستي ظاهر مي شود به سراغ زوج دوران معاصر مي رود تا با تصاحب روياهايشان هويتي را که در کودکي از او غصب شده پس بگيرد، ما احساس ميکنيم که او همان بخش جدا افتاده وجود جمعي ماست که مدام در طول تاريخ مورد ظلم و ستم قرار گرفته غارت شده و برباد رفته و حالا به موجودي سرخورده و انتقام جو تبديل شده که مي خواهد با نسل بعد از خود همان رفتاري را انجام دهد که با خودش شده است.بنابراين وقتي مي بينيم زوج جوان از سر درماندگي و يأس به درون چيزي فرومي روند که مي دانند قادر نخواهند بود آن را مهار کنند ما نيز همراهشان به دل فاجعه قدم مي گذاريم؛ نوعي خودآگاهي براي تسليم شدن و پذيرش سرنوشتي که از آن گريزي نيست. انگار که اميدي بيهوده ما را براي تغيير وضعيت موجودمان که حاصل دوران سپري شده اين مملکت است، به پيش مي راند.در واقع ما نيز همچون پسربچه داستان ترکيبي از دو بعد معصوميت و شرارت هستيم. به همين دليل اين فرشته ترسناک هم با دلبستگي به مادر واشک هايش ما را به همدلي وا مي دارد و هم با شيطنت و بدجنسي اش ما را به وحشت مي اندازد و همين سرنوشت هيولايي کودک است که به واکنش ما حالتي دوپهلو مي بخشد و اين موضوع تا حدودي از احساسي که ما به او به عنوان يک کودک معصوم و بي گناه داريم، ريشه مي گيرد؛ احساسي که به ما مي گويد او خود قرباني است.فتحي با روش هاي مختلف بر اين که هويت فردي آدم ها در مناسبات تاريخي مي تواند حالت ناپايدار و دگرگون شونده اي داشته باشد، تأکيد مي کند که اوج آن را مي توان در تبديل شدن پسربچه دوران رضاخان به لمپن دوره پهلوي و ناپايداري بدون هويت دوره معاصر جست وجو کرد. يکي از صحنه هايي که توانسته اين استحاله شخصيتي را به نحو فوق العاده اي نشان دهد، جايي است که زوج جوان به دنبال يافتن ناپدري هستند و ما مي بينيم سايه هولناک ناپدري که از پله ها پايين مي آيد، به پسر بچه اي وحشت زده که گريه سر مي دهد، تبديل مي شود و واقعيت بيروني پسربچه به کابوسي که او در قالب مرد بدون صورت نمايندگي مي کند، اعتبار مي بخشد.با توجه به همين رويکرد است که وقتي دخترجوان تصميم مي گيرد پسربچه را بکشد، هرچند لحظه تکان دهنده اي است اما دور از انتظار به نظر نمي رسد. زيرا از ابتداي فيلم ما همواره در موقعيتي قرار گرفتيم که در ذهنيات زوج جوان شريک باشيم و مرد بي صورت را چونان کابوسي در ميان واقعيت بيروني امروزي در اتاقک ها و دالان هاي عمارت تعقيب کنيم. ما درست جايي که دختر تصميم به نابودي پسربچه مي گيرد همان طور که پسرجوان او را تنها مي گذارد، ما نيز از او جدا مي شويم و اين پرسش برايمان به وجود مي آيد که آيا انگيزه دختر براي نابودي پسربچه تمايلي است براي بيرون آمدن از خواب آشفته اي که او را در خود فرو بلعيده و يا بيشتر فرورفتن در کابوسي که ديگر بعد از کشتن ناپدري، وجود عيني ندارد. فتحي با همين مواجهه عريان و مستقيم انسان با ترس ها، نااميدي ها و تحقيرهايش، رابطه پيچيده او با ذهن و خيالش را نشان مي دهد. در واقع دختر جوان از اين رو مي خواهد پسربچه را از بين ببرد که احساس مي کند شبح ناپدري اش در او پنهان شده است و اين صحنه به خوبي نشان ميدهد که بيش از آن که واقعيت هاي پيرامون مان ما را از پاي درآورد، اين ذهنيات بيمارگونه ماست که به ما حمله مي کند. جنگ و گريز با بخش هاي تلخ و تاريک زندگي، کاري است که همه ما مدام در حال انجام دادن آن هستيم.ما وارثان اجباري عشق هاي از دست رفته، رابطه هاي عقيم و فرديت هاي سرکوب شده هستيم. کاش زنان سرزمين ما به جاي آن که به حرمسراي شاهزاده هاي قجري تبعيد شوند و يا به صيغه نوچه هاي شعبون بي مخ درآيند، با همان جوان تعزيه گردان و يا آزادي خواهي که مهرش را به دل داشتند، وصلت مي کردند و مردان ما به جاي آن که حس سرخوردگي و طرد شدن خود را با قمه کشي و زن کشي جبران کنند، زير علم همان طيب مي ماندند و نمي گذاشتند مملکت دست قزاق ها بيفتد.منبع: نشريه فيلم نگار- ش 83
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]