واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: وقتي ديدمش، در گوشهاي از هتل لاله مشهد نشسته بود، كنارش فاطمه طاهري بود و آن طرفتر عصاي چهارپايهاش. نزديكش كه شدم معلوم بود ناخوش احوال است ولي سلام بلندي كرد، آمد بلند شود، نگذاشتم. به چشمم خيره شد، بدون آنكه نشان دهد اشك ريخت، دستش را برد و از جيب مانتويش دستمال كاغذي درآورد و اشكش را پاك كرد، گفت: بشين. نشستم، فاطمه طاهري جوري كه معلوم بود پروين سليماني به زور ميشنود، بلند گفت: «پروين! گمون كنم خبرنگاره»! خنديدم و گفتم «گمون نكنيد، درست گفتيد» خواستم ضبطم را روي ميز بگذارم ، گفتم شايد احساس غريبگي كند، شنيده بودم هنرمندان كه سنشان بالا ميرود كمتر صحبت ميكنند، درست ميگفتم، فاطمه طاهري سرش را نزديك گوشم كرد و گفت كه اهل مصاحبه نيست، كمكم ناهارش را آوردند ، كمتر از آن چيزي كه فكرش را بكنيد، خواستم بروم بعد از ناهار بيايم ، نگذاشت ، دستم را گرفت در عصبانيتي كه بوي شوخي ميداد گفت: «مگه تو نميخواي ناهار بخوري؟» گفتم: چرا، گفت: «پس همينجا بشين ديگه»! نشستم، حواسم به خوردن نبود، زير چشمي ميپاييدمش، راستش باورم شده بود كه شايد فقط چند روز ديگر... اما خب باز هم بيش از چيزي كه همه فكر ميكردند ماند. گوشيام را در ميآورم تا عكاس را خبر كنم كه به طور نامحسوس نزديكمان شود، ميخندد ميگويد: «تو اين چي ميگذره كه مدام دست شماها داره ميچرخه؟» نميگذارد جواب بدهم، «بذار كنار اونو... ناهارتو بخور كه سرد نشه»! ناهارم را شروع و زود تمامش ميكنم. ميگويم: «چرا اومدين مشهد؟» - «دعوتم كردن ديگه، مگه ميشه بگن بيا پيش امام رضا نيام؟» - «آخه حال شما آنقدر خوب نيست كه از تهران بلندشين بياين اينجا» بر ميگردد سمت دوستش، ميگويد: «فاطمه! واسه اين توضيح بده من چقدر عاشق امام هشتم هستم.» فاطمه طاهري كه آن روزها در حال بازي در «خانه شمعداني» در مشهد بود، ميگويد: «راست ميگه، از وقتي شنيده من اومدم مشهد هر روز بهم زنگ ميزنه كه واسش دعا كنم، فكر ميكنه من هر روز تو حرم هستم.» عكاس از راه ميرسد... پروين سليماني ميخندد، چنگالش دستش است، بالا ميگيرد و به دوربين لبخند ميزند، ميگويد: «طاهره خانم رو يادته؟ يادت مياد با اين چنگالا درو باز ميكردم؟ اونا الكي بودها، اصلا نميشه با چنگال درو باز كرد، فيلم بود همش، كل زندگيمون فيلم شد رفت»! ميگويم: «خانم سليماني! ديگه نميتونين بازي كنين يا نميخواين؟» نوشابهاش را ميخورد، نگاهم ميكند و ميگويد: «نه ميخوام، نه ديگه بازيم ميدن»! فاطمه طاهري ميخندد و سليماني ادامه ميدهد: «والا... من كدوم نقشو ميخوام بازي كنم؟ برم دوست دختر كي بشم؟»! اين را ميگويد و بلند بلند ميخندد و من هم بايد همپاي او بخندم. ميگويم: «نقش مادربزرگا كه بهتون مياد» فاطمه طاهري خندهاي ميكند، انگار كه ميداند شوخيام واكنش پروين سليماني را در پي خواهد داشت. سليماني يكدفعه از جا ميپرد: «اوهوكي... فكر كردي من بازي ميكنم؟ من هنوز 18 سالمه، بالاتر كه نميرم هيچ، شايد پايينترم بيام» ناهارش را ميخورد، بند روسرياش را محكمتر ميكند و ميگويد: «تو نمازتو خوندي پسر؟» ساعت از 3 گذشته... ميگويد: «بلند شو برو نمازتو بخون، پاشو باز بيا ببينم چي ميگي؟» ازش دور ميشوم... آن طرفتر نمازخانه است، مينشينم و به ديوار تكيه ميدهم، دارم فكر ميكنم كه با چهار پايهاش از جلوي نمازخانه رد ميشود و صدا ميزند: «خوندي پسر؟» روي كاناپه مينشيند، تصميم ميگيرم روند مصاحبه را جديتر كنم. - الان از وضعيت زندگي راضي هستين؟ - راضي از چي؟ از زندگي؟ چي بگم والا؟ ميگذره ديگه... اگه شما خبرنگارا بذارين، روزي ده نفرتون زنگ ميزنين كه بياين مصاحبه؛ اولا من موندم چرا از وقتي حالم خوب نيست، همه ميخواين مصاحبه كنين؟ دوما مگه ما چندتا روزنامه داريم كه انقدر زنگ ميزنن؟ يكدفعه فكرم منحرف ميشود؛ «چرا از وقتي حالم خوب نيست، همه ميخواين مصاحبه كنين؟» ميخواهم توضيح كه نه برايش توجيه كنم، اما دوست صميمياش خندهاي ميكند و ميگويد: «خب اينجوري قيمتت بالاتر ميره» سليماني كه داشت با يكي از دوستدارانش عكس يادگاري ميگرفت، يكدفعه بر ميگردد: « چي گفتي؟» - هيچي بابا! ميگم مصاحبه تو اين اوضاع بعدا به درد ميخوره! راست گفت، آنقدر مصاحبهاش ماند تا همينطور شد كه گفت... برميگردم رو به سليماني، ميگويم «سينما رو دنبال ميكنين؟» انگار كه از سوالم خندهاش گرفته باشد، ميگويد: «با اين وضعيت كه بايد بفهمي نميتونم برم سينما، اما گاهي اين نوهام (ماه چهره خليلي) فيلمي مياره و باهم ميبينيم.» ازش ميخوام برايم از وضعيت سينما بگويد: «پر شده از جووناي خوشگل، يعني چي خب؟ اينا قراره سينما رو راه ببرن؟ ولم كن بابا... به من چه؟» ميخواهم اگر حرفي براي اينها دارد، بگويد: «اگه واقعا واسه پول و شهرتش اومدن، همين الان بذارن برن.» - اما اگه واسه اين اومدن كه رسيدن بهش. - خب برسن! اصل اينه مگه؟ فاطمه طاهري كه گويا سابقه اين گلايهها را دارد، رو به من ميگويد: «بند دلشو شل كردي، حالا بايد گوش كني تا واست گلايه كنه و حرف بزنه» پروين سليماني انگار كه بهش برخورده باشد، ميگويد: «نه خواهر من! اصلا هيچي نميگم، به خدا خوبي همشونو ميخوام، هم خوبي اينا هم خوبي سينما و هنر، باور كن خوبيشون رو ميخوام»! مدير روابط عمومي جشنواره ميآيد و اعلام ميكند كه اتوبوس دارد به سمت حرم ميرود، سليماني بدون مكثي ميگويد: «پاشو بريم... بلند شو كه فردا بايس برگردم تهران»! دستش را روي سرم ميكشد و از كنارم ميرود، دنبالش ميروم تا پاي اتوبوس؛ به زور ميخواهد سرعتش را زياد كند، چندنفر نزديكاش ميشوند تا كمكش كنند، جلوي در كه ميرسد 2 اتوبوس ايستاده در يكي فقط «صديقه كيانفر» پيشكسوت عرصه دوبله و بازنشسته و در اتوبوس ديگر تقريبا همه هنرمنداني كه در مشهد حاضر هستند. سليماني مردد است كه سوار كدام يكي شود، كسي نزديكش ميشود «اين يكي ميره كوهسنگي واسه سياحت، اين يكي ميره حرم واسه زيارت» و پروين سليماني بدون هيچ درنگي كنار كيانفر همكار قديمياش مينشيند و اتوبوس با 3 سرنشين همسال راه ميافتد و ميرود و درست يكسال و پنج ماه بعد هم پروين سليماني سوار بر اتوبوس مرگ راه ميافتد و... ميرود!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 262]