واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: اصطلاح روانكاوي (psychoanalysis) تداعيكننده نام روانشناس معروف زيگموند فرويد است. شخصيتي كه بر خلاف بسياري از روانشناسان علاوه بر مجامع علمي در ميان توده مردم نيز شناخته شده و از شهرتي خاص برخوردار است. در واقع نه تنها انديشههاي روانشناسي قرن بيستم مديون آراي فرويد است، بلكه درك تفكر قرن بيستم بدون تحليل و فهم آراي وي امكانپذير نيست. بسيار اين سخن نقل شده است كه در طول تاريخ 3 حادثه شوك عميقي بر من جمعي)collective ego( انسان وارد كرده است: نخستين حادثه مربوط به اظهار نظر ستاره شناس هلندي كپرنيك بود كه نظري بر خلاف نظر رايج پيرامون زمين مطرح كرد. او مدعي شد زمين برخلاف آنچه تصور ميشود مركز ثقل جهان نيست، بلكه خود سيارهاي است كه به دور خورشيد ميچرخد. دومين حادثه مربوط به انقلابي بود كه توسط دانشمند انگليسي چارلز داروين در حوزه زيستشناسي رخ داد. وي با طرح نظريه تكاملي خويش منجر به تحولات عظيم در علوم مختلف طبيعي شد. بدون شك سومين حادثه مربوط به شخص فرويد است كه مدعي شد اصل حاكم بر بسياري از مكاتب فلسفي و روانشناسي كه انسان را حيوان ناطق ميدانند كه رفتارش از منطق و خرد سرچشمه ميگيرد قابل تشكيك و نقض است. وي بيان كرد آنچه بر انسان تسلط دارد و رفتار وي را جهت ميدهد نيروهاي ناهشيار درون وي است. 3حادثه فوق در واقع زلزلههاي علمي عظيمي بودند كه بر پيكره علم وارد شد و بسياري از اصول و مباني حاكم را متحول كرد. روانكاوي در مواجهه با ساير مكاتب از نگاه تاريخي پيدايش روانكاوي مقارن با ظهور نظام ساختگرايي است و اين در حالي بود كه هنوز رفتارگرايي و روانشناسي گشتالت شكل نگرفته بودند. روانكاوي به عنوان يك روش براي درمان اختلالات رواني به كار ميرفت كه بن مايههاي اصلي آن را تداعي آزاد و تعبير رويا تشكيل ميداد. از سوي ديگر روانكاوي در قالب يكي از نظريههاي شخصيت بر مفاهيمي همچون نهاد، خود، فراخود، انگيزش و ناخودآگاه اشاره و به تحليل آنها ميپرداخت. در واقع روانكاوي درصدد حل تعارضات رواني از طريق آشكار كردن محتواي ناخودآگاه انسانها بود. با مرگ فرويد در سال 1939، مكاتب رفتارگرايي و روانشناسي گشتالت در كانون توجه قرار گرفتند. ميان روانكاوي و ساير مكاتب روانشناسي تفاوت بارزي وجود دارد. تمام مكاتب و نظامهاي روانشناسي از روانشناسي وونت گرفته تا رفتارگرايي واتسون با وجود اختلافات بسيار در مباني و ديدگاهها همگي در يك نقطه اشتراك داشتند و آن اينكه خاستگاه همه آنها پژوهشهاي دانشگاهي بود. در واقع بنيانگذاران و پيروان اين مكاتب از طريق مباحثات نظري و پژوهشهاي عملي دانشگاهي به بسط و توسعه نظام فكري خود ميپرداختند. اما درباره روانكاوي داستان به شكل ديگري است. روانكاوي بر خلاف ساير مكاتب محصول پژوهشهاي دانشگاهي نبود. در واقع خاستگاه آن را بايد در روانپزشكي جستجو كرد. زمينهاي كه متخصصان آن تلاش ميكردند بيماران رواني را معاينه و درمان كنند. با درك دقيق مطالب فوق ميتوان چنين نتيجه گرفت كه روانكاوي از همان ابتدا هم از لحاظ هدف و هم از لحاظ موضوع و روش مطالعه مسيري متمايز از ساير مكاتب را طي كرده است. در روانكاوي، رفتار نابهنجار(abnormal) به عنوان موضوع و مشاهده باليني(clinical) به عنوان روش در نظر گرفته شده است. همچنين ناخودآگاه (ناهشيار) كه مورد غفلت ساير مكاتب بود در روانكاوي به مساله اصلي تبديل شد. امتناع روانشناساني چون وونت و تيچنر از پذيرش ناهشياري به عنوان يكي از مباحث مورد بحث در روانشناسي نوين بدان علت بود كه اساساً با روش دروننگري(introspection) بررسي ناهشياري ممكن نبود. براي كاركردگرايان نيز ناهشياري كاربردي نداشت. مسلماً بينياز بودن از بررسي ناهشيار در رفتارگرايي واتسون آنچنان مشهود و بديهي است كه نيازي به توضيح ندارد. پيشينه روانكاوي 2 عامل بيش از هرچيز ديگري در پيدايش روانكاوي تأثير داشتند: عامل اول: محوريت قرار گرفتن پديده رواني ناهشيار در مباحث فلسفي. عامل دوم: بررسي و پژوهشهاي مقدماتي پيرامون آسيبشناسي رواني در ابتداي قرن 18 نظريه مونادشناسي (monadology) توسط فيلسوف آلماني گاتفريد ويلهلم لايبنيتس مطرح شد. از نگاه اين فيلسوف آلماني، مونادها «جواهر رواني بسط نيافته» بودند كه حقيقت واقعيت را تشكيل ميدادند. فعاليت مونادها دامنهاي از ناهشياري كامل تا هشياري كامل را در برمي گيرد. در نتيجه ميتوان چنين گفت كه ميان موناد و ادراك ارتباط تنگاتنگي وجود دارد. حدود يك قرن بعد، يوهان فريدريچ هربارت تحت تأثير مفهوم ناهشيار لايبنيتس به طرح مفهوم آستانه حسي يا آستانه هشياري پرداخت. به نظر وي انديشههايي كه پايينتر از آستانه قرار داشته باشند به عنوان ناهشيار در نظر گرفته ميشوند. حال اگر اين انديشهها به سطح هشياري از آگاهي برسند، اندريافت ميشوند. لازمه اين مساله، همسازي اين انديشهها با انديشههايي است كه از قبل در هشياري وجود داشتهاند. از سوي ديگر گوستا فخنر با تشبيه ذهن به يك قطعه يخ و طرح اين موضوع كه بخش اعظم ذهن همچون يخ در آب پنهان است، كمك شاياني به شكلگيري نظريه فرويد پيرامون ناهشياري كرد. در واقع ميتوان چنين نتيجه گرفت كه فرويد در طرح نظام انديشه خود بيش از هر كس ديگري وامدار انديشههاي فخنر است. حتي عدهاي بر اين اعتقادند كه فرويد برخي مفاهيم كليدي انديشه خويش از جمله اصل لذت و مفهوم انرژي رواني را از فخنر به عاريت گرفته است. بيان يك نكته در اينجا براي فهم روانكاوي و انديشههاي فرويد ضروري به نظر ميرسد. برخي گمان ميكنند فرويد نخستين كسي است كه به طرح مفهوم ناهشيار پرداخته است. اما در واقع بايد اعتراف كرد چنين پنداري كاملاً غلط است زيرا انديشه ناهشيار جزو مفاهيم حاكم بر ادبيات علمي عصر فرويد بوده است و چنان كه خود فرويد بيان ميكند بسياري از فيلسوفان و روانشناسان در نوشتههاي خود از انديشه ناهشيار و ذهن ناهشيار سخن به ميان آوردهاند. اما آنچه كار فرويد را متمايز ميكند، كشف شيوه مطالعه اين مفهوم كليدي است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 423]