تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 16 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس با يقين بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم را قرائت كند، كوه‏ها به همراه او تسبيح م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804935273




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من‌ دوستي‌ ناباب‌ بودم‌ سرگذشت‌ محمدرضا ـ ي‌


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: منبع : مجله راه زندگی براساس‌ سرگذشت‌ محمدرضا ـ ي‌ ديروز، بعد از مدتها نشستم‌ و تلويزيون‌ تماشاكردم‌. مادرم‌ آنقدر خوشحال‌ بود كه‌ نمي‌دانست‌چه‌ بكند. آخه‌ برنامه‌ راجع‌ به‌ جوانان‌ بود. مادرهميشه‌ آرزو داشت‌ كه‌ من‌ توي‌ خانه‌ بمانم‌ و پاي‌صحبتهاي‌ او بنشينم‌. ولي‌ من‌ بچه‌ سر به‌ راهي‌نبودم‌. از اول‌ هم‌ مثل‌ بقيه‌ بچه‌ها نبودم‌. يادم‌مي‌آيد، روز اولي‌ كه‌ با بچه‌هاي‌ محله‌ به‌ مدرسه‌رفتم‌ طاقت‌ نياوردم‌ و بعد از زنگ‌ تفريح‌ از ديوارمدرسه‌ پريدم‌ و تا ظهر توي‌ خيابان‌ فوتبال‌ بازي‌كردم‌. چه‌ كسي‌ اهميت‌ مي‌داد كه‌ من‌ درس‌بخوانم‌؟ آن‌ موقع‌ها پدرم‌ سخت‌ مشغول‌ كار بود.جنگ‌ بازار بعضي‌ چيزها را رونق‌ داده‌ بود. از قندو شكر گرفته‌ تا نخ‌ و كاموا را توي‌ انبارخانه‌ جمع‌مي‌كرد و بعد از چند ماه‌ چند برابر مي‌فروخت‌.وضعمان‌ خيلي‌ خوب‌ شده‌ بود ولي‌ چه‌ فايده‌.تمام‌ خانه‌ پر شده‌ بود از وسايل‌ احتكار شده‌. باهيچ‌ كس‌ رفت‌ و آمد نمي‌كرديم‌ كه‌ مبادا كسي‌ ازماجرا بو ببرد. مادرم‌ مي‌گفت‌ مردم‌ فضول‌هستند و چشم‌ ندارند كه‌ پيشرفت‌ ما را ببينند.مادر مدام‌ مشغول‌ خريد طلا و فروختن‌ سكه‌ ودلار بود و پدر هم‌ جنس‌ مي‌خريد و احتكارمي‌كرد و... ما شش‌ خواهر و برادر بوديم‌. نمي‌دانم‌ چطوربزرگ‌ شديم‌. چهار تا برادر بوديم‌ كه‌ از صبح‌ تاشب‌ توي‌ كوچه‌ها پرسه‌ مي‌زديم‌. محمود برادربزرگ‌ام‌ گرفتار اعتياد شد. احمد سر از ژاپن‌درآورد و الان‌ شش‌، هفت‌ سالي‌ هست‌ كه‌آنجاست‌. زياد از او خبر نداريم‌ گاهي‌ هم‌ يادم‌مي‌رود كه‌ اصلا برادري‌ به‌ اسم‌ احمد داشتم‌.مهدي‌ برادر كوچكترم‌ خوش‌شانس‌ترين‌ ما بود.چون‌ بچه‌ آخر بود پدر و مادرم‌ بيشتر به‌ او توجه‌كردند. الان‌ مشغول‌ درس‌ و مدرسه‌ است‌ و بچه‌سر به‌ راهي‌ است‌. هر دو تا خواهرهايم‌ هم‌سرنوشت‌ بدي‌ داشتند. يكي‌ از آنها بعد از شش‌ماه‌ كه‌ از ازدواجش‌ مي‌گذشت‌ طلاق‌ گرفت‌ وبرگشت‌ خانه‌ و خواهر دومم‌ با يك‌ پسر لاابالي‌ازدواج‌ كرده‌ كه‌ بعد از پنج‌ شش‌ سال‌ كه‌ داماد ماشده‌ هنوز نمي‌دانيم‌ شغلش‌ چيست‌. فقطخبردار شديم‌ كه‌ در شهرستان‌ زن‌ ديگري‌ گرفته‌و حالا يك‌ پايش‌ توي‌ تهران‌ است‌ و يك‌ پايش‌شهرستان‌ و اما من‌... پسر سوم‌ خانواده‌ هستم‌.وضع‌ من‌ بدتر از همه‌ بود. اصلا به‌ درس‌ علاقه‌نداشتم‌. كلاس‌ اول‌ را سه‌ سال‌ خواندم‌. با كلي‌جان‌ كندن‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را ياد گرفتم‌ وبعدش‌ راهي‌ بازار كار شدم‌. توي‌ يك‌ مغازه‌شاگردي‌ مي‌كردم‌ ولي‌ اهل‌ كار نبودم‌ خيلي‌ زودانداختنم‌ بيرون‌ و من‌ ويلان‌ كوچه‌ و خيابان‌شدم‌. روزهايم‌ را با پرسه‌ زدن‌ توي‌ كوچه‌ وخيابان‌ سپري‌ مي‌كردم‌ و شبها تا ديروقت‌ بابچه‌ها اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ مي‌رفتيم‌. مادرم‌خيلي‌ غرغر مي‌كرد اما كي‌ به‌ حرف‌هاي‌ او گوش‌مي‌داد. توي‌ اين‌ شهر بزرگ‌ تهران‌ هميشه‌چيزهايي‌ وجود داشت‌ كه‌ بتوانيم‌ وقتمان‌ را پركنيم‌. ديگه‌ عادت‌ كرده‌ بودم‌ توي‌ خيابانها پرسه‌بزنم‌. اين‌ وضع‌ زندگي‌ مرا تا سن‌ 15 سالگي‌كشاند. كم‌كم‌ سيگار روشن‌ كردن‌ و سيگاركشيدن‌ داشت‌ عادتي‌ روزانه‌ مي‌شد كه‌ به‌يكباره‌ خداوند بذل‌ توجه‌اش‌ را نصيب‌ من‌ كرد.هميشه‌ مي‌گويند دوست‌ ناباب‌ زندگي‌ انسان‌ رابه‌ خطر مي‌اندازد و شايد همين‌ امر باعث‌ شده‌بود كه‌ هيچ‌ پسر خوبي‌ تا آن‌ زمان‌ توي‌ زندگي‌من‌ نيامده‌ بود. چون‌ مي‌ترسيدند من‌ به‌ عنوان‌يك‌ دوست‌ ناباب‌ زندگي‌شان‌ را از هم‌ بپاشم‌.ولي‌ جواد چنين‌ جسارتي‌ را به‌ خرج‌ داد. با اوتوي‌ يكي‌ از پاركها آشنا شدم‌ داشت‌ شطرنج‌بازي‌ مي‌كرد. خيلي‌ زود همه‌ را كيش‌ و مات‌مي‌كرد. از بازي‌ او خوشم‌ آمد. كنارش‌ نشستم‌ واز او خواستم‌ ترفند بازي‌هايش‌ را به‌ من‌ هم‌ يادبدهد و اين‌ آغاز دوستي‌ ما بود. هر روز او را توي‌پارك‌ مي‌ديدم‌. من‌ سيگارم‌ را مي‌كشيدم‌ و او باشطرنجش‌ بازي‌ مي‌كرد. من‌ به‌ او سيگار تعارف‌مي‌كردم‌ و او به‌ من‌ شطرنج‌ ياد مي‌داد. من‌ براي‌ اودوست‌ ناباب‌ بودم‌ ولي‌ او برايم‌ فرشته‌ نجات‌ بود.كم‌كم‌ با دوستهاي‌ جواد آشنا شدم‌. شبهاي‌ ماه‌رمضان‌ مي‌رفتم‌ محله‌شان‌ و فوتبال‌ بازي‌مي‌كردم‌. جمعه‌ها با هم‌ به‌ استاديوم‌ مي‌رفتيم‌ ومسابقه‌ها را از نزديك‌ تماشا مي‌كرديم‌. تازه‌داشتم‌ معني‌ تفريحات‌ سالم‌ را مي‌فهميدم‌.روزها چند ساعتي‌ توي‌ مغازه‌ پدرش‌ كار مي‌كردو آن‌ ساعتها به‌ من‌ خيلي‌ سخت‌ مي‌گذشت‌.حوصله‌ام‌ سر مي‌رفت‌ و جاي‌ او را نمي‌توانستم‌ باهيچ‌ چيز ديگري‌ پر كنم‌ وقتي‌ جواد متوجه‌بيكاري‌هاي‌ من‌ شد، كاري‌ برايم‌ دست‌ و پا كرد.توي‌ همان‌ راسته‌اي‌ كه‌ مغازه‌ پدرش‌ بود، يك‌تراشكاري‌ قديمي‌ هم‌ بود كه‌ با پدر جواد آشنابودند. به‌ اعتبار آنها بهم‌ كار دادند. برايم‌ خيلي‌سخت‌ بود كه‌ صبح‌ زود به‌ سر كار بروم‌. ولي‌ وقتي‌ديدم‌ كم‌كاري‌هاي‌ من‌ باعث‌ شده‌ جواد سخت‌ ازمن‌ دلخور شود به‌ خاطر او هم‌ كه‌ شده‌ بود، به‌ هرسختي‌ صبح‌ زود به‌ سر كار مي‌رفتم‌. دلم‌نمي‌خواست‌ جواد را از دست‌ بدهم‌. پدر جواد ازمن‌ خوشش‌ نمي‌آمد. مي‌گفت‌ اين‌ پسر نان‌ حلال‌نخورده‌. بي‌قيد و لاابالي‌ است‌ و خلاصه‌ هزار ويك‌ حرف‌ به‌ من‌ مي‌زد. جواد اما مثل‌ هميشه‌ بامن‌ مهربان‌ بود. سيگار را ترك‌ كردم‌ اين‌ هم‌ به‌خاطر جواد بود. با گذشت‌ زمان‌ من‌ هم‌ كم‌كم‌ به‌ زندگي‌ام‌ راه‌ ورسمي‌ دادم‌. شبها به‌ مدرسه‌ مي‌رفتم‌ و بعد ازچند سال‌ توي‌ كارم‌ استاد شده‌ بودم‌. مادرم‌چيزي‌ از اين‌ كارها نمي‌دانست‌. او عادت‌ كرده‌بود كه‌ بچه‌هايش‌ از خانه‌ بيرون‌ بزنند و تا پاسي‌از شب‌ به‌ خانه‌ برنگردند. مي‌دانست‌ كه‌ كارمي‌كنم‌ ولي‌ خيلي‌ به‌ آن‌ اهميت‌ نمي‌داد. آنقدرگرفتار درس‌هاي‌ خواهر و برادرهايم‌ بود كه‌ اصلامرا فراموش‌ كرده‌ بود. بيشتر ساعتهاي‌ روز را در بيرون‌ از خانه‌مي‌گذراندم‌. رفاقت‌ با جواد مثل‌ زندگي‌ دوباره‌بود. همه‌ چيز از نو شروع‌ شده‌ بود. البته‌ من‌ هم‌روي‌ جواد تأثير گذاشته‌ بودم‌. كم‌كم‌ او هم‌ عادت‌كرده‌ بود كه‌ ساعات‌ زيادي‌ را از خانه‌ بيرون‌ باشدو به‌ همين‌ علت‌ خانواده‌اش‌ مرا دوستي‌ ناباب‌براي‌ پسرشان‌ مي‌دانستند وقتي‌ مي‌رفتم‌ دم‌ درخانه‌شان‌، مادرش‌ بدبيراه‌ بهم‌ مي‌گفت‌. شايدحق‌ با او بود ولي‌ از اينكه‌ هيچ‌ كس‌ برايم‌شخصيتي‌ قائل‌ نبود ناراحت‌ مي‌شدم‌. موقع‌ سربازي‌ بود. بايد مي‌رفتم‌ خدمت‌سربازي‌. دوران‌ سربازي‌ام‌ را در يك‌ شهرستان‌دورافتاده‌ گذراندم‌. جواد هم‌ سرباز بود ولي‌ اوتوي‌ شهر تهران‌ ماند. اين‌ دو سال‌ خيلي‌ بهم‌سخت‌ مي‌گذشت‌. نه‌ خبري‌ از جواد داشتم‌ و نه‌ ازخانواده‌. بالاخره‌ تمام‌ شد. اما وقتي‌ به‌ تهران‌برگشتم‌ يك‌ آدم‌ ديگري‌ شده‌ بودم‌. سختي‌هاي‌دوران‌ خدمت‌ حسابي‌ مرا آب‌ ديده‌ كرده‌ بود.جواد چند ماهي‌ زودتر از من‌ خدمتش‌ تمام‌ شده‌بود. وقتي‌ به‌ سراغش‌ رفتم‌، باخبر شدم‌ كه‌ بادختر دايي‌اش‌ ازدواج‌ كرده‌. خيلي‌ تعجب‌ كردم‌.آخه‌ جواد و زن‌ گرفتن‌؟!!... اما انگار خيلي‌ وقت‌بود كه‌ خاطرخواه‌ بود و من‌ اصلا متوجه‌ نشده‌بودم‌. گرفتاري‌هايش‌ زياد شده‌ بود. ديگه‌ وقت‌نداشت‌ با من‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ برود. تازه‌مهم‌تر از همه‌، زنش‌ اصلا دوست‌ نداشت‌ جواد بامن‌ رفت‌ و آمد كند و به‌ همين‌ علت‌ روابط ما روزبه‌ روز كمتر شد. احساس‌ بدي‌ داشتم‌. نه‌ كارمناسبي‌ داشتم‌ و نه‌ دوستي‌ كه‌ بتوانم‌ وقتم‌ را بااو بگذرانم‌. دوستان‌ قديمي‌ ديگه‌ برايم‌ قابل‌تحمل‌ نبودند و نمي‌توانستم‌ دوست‌ خوبي‌ پيداكنم‌. هركس‌ مرا مي‌ديد، تصور مي‌كرد كه‌ پسرلاابالي‌ هستم‌. سر و وضع‌ ظاهري‌ و مدل‌ موهايم‌همه‌ آدمهاي‌ خوب‌ را از من‌ دور مي‌كرد. حوصله‌توي‌ خانه‌ نشستن‌ را هم‌ نداشتم‌. اوضاع‌ خانه‌بهم‌ ريخته‌ بود. باز شده‌ بودم‌ مثل‌ قديم‌ها. ازصبح‌ تا شب‌ توي‌ خيابانها پرسه‌ مي‌زدم‌. اما اين‌بار احساس‌ نارضايتي‌ مرا ديوانه‌ كرده‌ بود.نمي‌دانستم‌ واقعا بايد چه‌ بكنم‌. انگار پشتم‌ يك‌دفعه‌ خالي‌ شده‌ بود. ولي‌ من‌ آدم‌ خوش‌شانسي‌بودم‌. كاري‌ در يك‌ شهرستان‌ پيدا كردم‌. همان‌تراشكاري‌ بود. مي‌توانستم‌ از مهارتم‌ خوب‌ بهره‌بگيرم‌. هر چند كه‌ درآمدش‌ خوب‌ نبود ولي‌ به‌ هرحال‌ از اين‌ بيكاري‌ بهتر بود. راهي‌ سفر شدم‌ و به‌شهر سمنان‌ رفتم‌. سمنان‌ برايم‌ مثل‌ بهشت‌شده‌ بود. اتاقي‌ اجاره‌ كردم‌ و زندگي‌ مجردي‌خودم‌ را شروع‌ كردم‌. صبح‌ تا غروب‌ كار مي‌كردم‌و غروب‌ خسته‌ و كوفته‌ به‌ اتاقم‌ برمي‌گشتم‌.تصميم‌ داشتم‌ سخت‌ كار كنم‌ و پولم‌ را جمع‌ كنم‌تا بتوانم‌ مثل‌ برادرم‌ به‌ ژاپن‌ بروم‌. مي‌دانستم‌ كه‌آنجا كار براي‌ من‌ زياد است‌ ولي‌ حديث‌ دل‌ چيزديگري‌ است‌. هنوز شش‌ ماهي‌ از ماندنم‌ درسمنان‌ نمي‌گذشت‌ كه‌ احساس‌ كردم‌ به‌ دخترصاحب‌ خانه‌ علاقمند شدم‌. بعد از چند ماه‌ اين‌دست‌ و آن‌ دست‌ كردن‌، بالاخره‌ دل‌ به‌ دريا زدم‌و از دخترشان‌ خواستگاري‌ كردم‌. آنها خانواده‌بسيار ساده‌ و مهرباني‌ بودند. پدرش‌ حرفي‌نداشت‌ اما مادرش‌ اصرار داشت‌ كه‌ راجع‌ به‌ من‌در تهران‌ تحقيقي‌ كند و من‌ نمي‌دانستم‌ كه‌ مردم‌اهل‌ محل‌ اينقدر به‌ ما به‌ چشم‌ بدي‌ نگاه‌مي‌كنند. وقتي‌ راجع‌ به‌ من‌ تحقيق‌ كرده‌ بودند،مردم‌ حرفهاي‌ عجيب‌ و غريبي‌ زده‌ بودند. يكي‌گفته‌ بود، پدرش‌ دزد است‌. ديگري‌ گفته‌ بود،خانواده‌ لاابالي‌ هستند. پسرهايشان‌ يا معتادنديا توي‌ خيابانها پرسه‌ مي‌زنند و... نمي‌دانم‌ بايد بگويم‌ راست‌ مي‌گفتند يا دروغ‌ولي‌ به‌ هر حال‌ رأي‌ پدر آن‌ دختر را زدند و از آن‌بدتر اين‌ كه‌ به‌ وضع‌ بسيار بدي‌ مرا از خانه‌شان‌بيرون‌ كردند. توي‌ سمنان‌ كارم‌ را از دست‌ دادم‌ ومجبور شدم‌ به‌ تهران‌ برگردم‌. مادرم‌ براي‌ اولين‌بار احساس‌ كرد بچه‌اش‌ دچار چه‌ مشكلاتي‌شده‌ است‌. براي‌ اولين‌ بار عميقا نگاهم‌ كرد و درچشمهاي‌ من‌ غصه‌ و درد را مي‌ديد. خيلي‌ دلش‌مي‌خواست‌ با من‌ درد دل‌ كند اما چه‌ فايده‌، ما كه‌حرفهاي‌ همديگر را نمي‌فهميديم‌. او روز به‌ روزشاهد آب‌ شدن‌ من‌ بود و كاري‌ از دستش‌برنمي‌آمد. حالا ديگر فهميده‌ بود با اعتباربچه‌هايش‌ چطور بازي‌ كرده‌ بود. چند روزي‌ توي‌ اتاقم‌ خودم‌ را حبس‌ كردم‌اما بالاخره‌ بايد كار مي‌كردم‌ و يا علي‌ گفتم‌ ورفتم‌ دنبال‌ كار. هفته‌ قبل‌ كاري‌ پيدا كردم‌.حقوقش‌ خيلي‌ كم‌ است‌، به‌ زور كفاف‌ خرج‌ خودم‌را مي‌دهد اما باز خوشحالم‌ ولي‌ نمي‌دانم‌ باگذشته‌ تار و بي‌اعتباري‌ خانواده‌ام‌ چه‌ كنم‌؟! دلم‌مي‌خواهد با دختري‌ ازدواج‌ كنم‌ كه‌ سر سفره‌ نان‌حلال‌ خورده‌ باشد و زير سايه‌ پدر و مادرش‌بزرگ‌ شده‌ باشد. دلم‌ مي‌خواهد با كسي‌ ازدواج‌كنم‌ كه‌ پدر و مادرش‌ او را عاشقانه‌ دوست‌ داشته‌باشند اما مي‌دانم‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ حاضر نيست‌دخترش‌ را به‌ پسري‌ چون‌ من‌ و به‌ اين‌ خانواده‌،بدهد. به‌ راستي‌ چه‌ بايد بكنم‌؟!!




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 676]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن