واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زائر متفاوت نويسنده:سيد مهدي شجاعي سري که درد مي کند اسم گروه مان را گذاشته ايم هشل ــ هفت، براي اين که جمعاً هشت نفر بوديم. ولي اغلب اوقات يکي مان به يک دليل غايب است و هميشه جمع مان در برزخ بين هفت و هشت تلو مي خورد. بيشتر بوديم. حدود بيست نفر بوديم. ولي طي ساليان سال و گذر حوادث بچه ها يکي يکي آب رفتند و همين هشت نفر مانديم...تنها چيزي که ما را به هم پيوند مي دهد رعايت آداب رفاقت و رسم و رسومات الواطي است ...به قول ايرج: کسي که سيبيل ماستي شو با آستر پاي کتش پاک مي کنه، لوطي نيست، جاهله. لوطي بايد تو همه کار مرام داشته باشه. بگذريم، قرار ما يعني گروه هشل ــ هفت اين است که هر دو سه هفته يک بار مي زنيم بيرون و يک جاي با صفا اتراق مي کنيم...اگر بخواهم قصه را از اول اول تعريف کنم اين مي شود، که صبح روز شنبه اي هوشنگ تلفن زد که: مراسم اين هفته مشهد. هم زيارت آقا هم عشق و صفا. گفتم: من يکي نيستم. با تعجب پرسيد: ا...واسه چي؟ فکر کردم ذوق مرگ مي شي از اين خبر. گفتم: ببين! من تو رفاقت هيچ جا کم نياوردم. پا به پاي همه آمدم. گاهي وقت ها هم چند قدم جلوتر ولي حرمت آقا رو باهاس نگه داشت. گفت: زبونم لال، روم به ديفال، مي خواست بي حرمتي کنه به آقا؟ گفتم: عزت زياد، دست حق پشت و پناه. و گوشي را گذاشتم... در فهرست انتظار، تنها من بودم و در هواپيما فقط يک جاي خالي که انگار براي من گذاشته شده بود. مي دانم که فهم اين قضايا و باورش براي آدم ها کار آساني نيست ولي من چه کار دارم به باور آدم ها؛ من دارم شيرين ترين لحظات زندگي خودم را مرور و مزمزه مي کنم. تا مشهد تمام مدت، تصوير آقا جلوي چشمم بود و صداي آقا در گوشم. به تاکسي گفتم: حرم! و سوار شدم. راننده بعد از خوش و بش و احوالپرسي گفت: «حالا چرا راه به راه حرم؟ نمي خوايي اول استقراري پيدا کني و خستگي اي از تن بگيري و غسل و وضويي و بعد...». گفتم: «نه، بي تاب تر از اونم که بتونم يه جا بند شم. در ثاني آدم تا با صاحبخونه حال و احوال نکرده و رخصت نگرفته که نمي ره تو خونه طرف لنگر بندازه». راننده تاکسي گفت: «درسته حرف و مرامت». و بعد، سر درد دلش باز شد و تعريف کرد که چه مشکلاتي داشته و آقا چه لطف هايي در حق او کرده و او هم به عوض يا جبران يا تشکر، نذر کرده اولاً مسافران فرودگاه را تا حرم مجاني ببرد و ثانياً هر سال، يک زائر آقا را هم در خانه خودش مهمان کند و از آقا هم خواسته که آن مهمان را خودش به نوعي معرفي کند و دست آخر رسيد به اينجا که ديشب آقا را در خواب ديده و مرا که آقا به عنوان مهمان به او معرفي کرده. به اينجا که رسيد، بغض هردومان ترکيد و زديم زير گريه و براي اين همه آقايي آقا گريه کرديم. من که تا خود حرم و در خود حرم و در راه برگشت از حرم هم اشکم بند نيامد. فقط به آقا مي گفتم: «شما کجا و ما کجا؟! من لات بي سر و پا رو چه قابل به اين همه محبت؟!». زيارت دلچسبي شد. هميشه آقا رو دوست داشتم ولي هيچ وقت اين طوري خودم رو زير سايه اش حس نکرده بودم. منبع: همشهري جوان، شماره 235 /ج
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 396]