واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هيولاي دربه در داستان نويسنده: امير قادري درباره فيلمنامه «صياد خيال» فيلمنامه: ويليام گلدمن و لارنس کاسدان، براساس داستاني از استيفن کينگ، کارگردان: لارنس کاسدان، بازيگران: مورگان فريمن، توماس جين، جيسون لي، محصول 2003 آمريکا. خلاصه داستان اين فيلم در شماره 12 فيلم نگار چاپ شده است. 1. سي سال بعد از اين که ويليام گلدمن، بوچ کسيدي و ساندنس کيد را نوشت، عاشقش شديم. استاد در دهه هشتاد که اصلاً محو بود و در طول دهه نود هم يک نويسنده حرفه اي بود که فيلمنامه چند فيلم بفروش از جمله ماوريک و دختر ژنرال و چند فيلم شکست خورده از قبيل چاپلين و شبح و ظلمت را نوشته بود. ولي در بوچ کسيدي و ساندس کيد و فيلم هاي معروفي که يک دهه بعد از آن نوشت، گلدمن در مقام يک استاد بزرگ جلوه مي کند. گفتم که اين فيلم ها را سي سال بعد از زمان ساختشان ديديم؛ آثاري مثل سرقت الماس و همه مردان رئيس جمهور و دونده مارتن. و وقتي گلدمن را شناختيم و دوست داشتيم که ديگر يک فيلمنامه نويس درجه يک نبود. حداقل اين که فيلم هايي که براساس فيلمنامه هاي جديدش ساخته مي شدند، چندان مالي از کار درنيامدند. صياد خيال هم که فيلمنامه اش را همراه لارنس کاسدان نوشته، يکي از بدترين نمونه هاي اين قبيل فيلم هاست. 2. اما داستان استيفن کينگ فرق مي کند. او هم مثل گلدمن حدود سي سالي مي شود که مشهور شده. ولي در اين مدت هميشه پرکار بوده. وقفه چنداني در کارش وجود نداشته و رويه نسبتاً ثابتي را در عرضه آثارش حفظ کرده است. اگر گلدمن با درام هاي اجتماعي مثل سرقت الماس، همه مردان رئيس جمهور و دونده ماراتون مشهور شد؛ درام هايي که به شدت با واقعيت هاي اجتماعي در آن سال ها همخوان بودند، کينگ، داستان هاي پرطرفدار هيجان انگيز پرتعليق نوشت که پر از عناصر ماوراءالطبيعي بودند. داستان هايي پر از گره هاي عجيب و غريب که به شيوه هايي غريب تر در انتهاي داستان گشوده مي شدند. اما با وجود اين عناصر غيرعادي، داستان هاي او از ديدگاهي بسيار ساده تر از فيلمنامه هاي دهه هفتاد گلدمن برخوردار بودند. در داستانهاي کنيگ، با خير و شري مطلق؛ از آن نوعي که در فرهنگ آمريکا، ريشه بسيار ديرينه دارد، مواجه هستيم و معمولاً اين خير در انتهاي داستان بر شر غلبه مي کند و همه ماجراها رفع و رجوع مي شود. (که اين حرف ها را درباره صياد خيال هم مي شود گفت.) در حالي که فيلمنامه هاي دهه هفتاد گلدمن، در پناه ظاهر سرراست و قهرمان پرور و مخاطب گرايشان، آثاري شالوده شکن بودند که از مباني سياسي، اجتماعي جامعه اي که داستان فيلم در آن مي گذشت، به شيوه تندروانه اي انتقاد مي کردند و پي ساختن جهاني ديگر مي گشتند. اين که بعد از سي سال، در جريان آميزش اين دو حرفه اي کهنه کار صنعت سرگرمي براي ساخت فيلمي به اسم صياد خيال، اين کينگ است که برنده شده، نه گلدمن اوايل دهه هفتاد؛ خيلي تلخ است. البته اين برتري چندان هم غيرقابل پيش بيني نبود. حالا سال هاست که از آن قبيل فيلم ها کمتر ساخته مي شود. به همين دليل هم هست که کتاب کينگ را نخوانده، دوست داريم حرف بعضي از منتقدهاي اينترنتي را باور کنيم؛ اين که تشتت فيلمنامه، از بي چفت و بستي کتاب منبع اقتباسش مي آيد. يعني صياد خيال استيفن کينگ. 3. فيلمنامه صياد خيال خوب شروع مي شود. چند تا شخصيت به تماشاگر شناسانده مي شوند که بعداً مي فهميم با هم رفيق اند و به دليل اتفاقي که در گذشته ها رخ داده، مي توانند با همديگر به شکل تله پاتيکي ارتباط برقرار کنند. اما از ابتداي سفري در ميان بوران و برف با بيگانه هاي خونخوار برخورد مي کنند و مشکلاتشان شروع مي شود، مشکلات فيلمنامه هم شروع مي شود. در اين جا فيلمنامه نويس ها چهار شخصيت دارند که پس از مدتي، دوتا دوتا از هم جدا مي شوند و پي کار خودشان مي روند. پس نويسنده ها مي توانند بين ماجراهايي که براي اين دو گروه اتفاق مي افتد (که بعداً دو نفر از يک گروه از هم ديگر جدا مي شوند)، مانور مي دهند و به تناوب، ماجراهاي مربوط به هر کدام از اين شخصيت ها را دنبال کنند. اين تغيير زاويه ديد در داستان، غير از تنوعي که به سير وقايع فيلم مي بخشد، دست نويسنده ها را براي خلق تعليق بيش تر باز مي گذارد. اما کم کم سير وقايع از دست فيلمنامه نويس ها در مي رود و در ميانه داستان با داستاني پر از مايه هاي مختلفي که بالقوه جذاب به نظر مي رسند، روبه رو مي شويم که البته ميل چنداني براي همراهي در مخاطب برنمي انگيزاند. در صياد خيال به شکل غيرقابل بخششي از شخصيت اصلي داستان خبري نيست. اما چنين داستاني به شدت به چنين عنصري احتياج دارد. آن شخصيتي هم که در پايان داستان سر مي رسد و به کمک دوست فضايي اش کلک بيگانه بدجنس را مي کند، در ميانه داستان کم و بيش غايب است. اين ها فقط يک وجه ماجراست. از طرف ديگر مأموري داريم که نقشش را در فيلم، مورگان فريمن بازي مي کند و وظيفه اش از بين بردن بيگانه هاست. فيلمنامه نويس ها خواسته اند که وجه دوگانه جذابي به اين شخصيت ببخشند. يک جور حس ناخدا ايهبي در اين مرد هست. کسي که براي رسيدن به هدفش که نابودي بيگانه ها باشد، از هيچ وسيله اي نمي گذرد و در جايي از فيلم، قصد کشتن تعدادي از مردم بي گناه را دارد. اما آمدن و رفتن اين شخصيت به داستان آن قدر بي ربط است که صحبت کردن درباره شخصيت مثلاً پيچيده اش دردي دوا نمي کند. کم کم نويسنده هاي فيلمنامه به خلق يک سري گره هاي پشت سر هم مثل برخورد همين مأمور با يکي از زيردستانش و تسخير روح جونزي توسط يک بيگانه و مرگ دو تا از اعضاي گروه چهار نفره و ارتباط بين بيگانه ها و آدم فضايي – که چهار شخصيت اصلي در ابتداي فيلم جانش را نجات داده اند – مي پردازند و آن قدر براي خودشان گرفتاري درست مي کنند که ديگر وقتي براي پرداختن به شخصيت ها باقي نمي ماند. وقتي جذابيت دو قطب داستان براي بيننده از بين مي رود، يعني نه قهرماني وجود دارد که هجوم بيگانه ها هستي اش را با خطر مواجه کند و نه شخصيت منفي که قصه را جلو ببرد، نويسنده ها مجبورند بند کنند به ماجراهاي حاشيه اي، از جمله برخورد مأمور و زيردستش که به مرگ هر دوي آن ها ختم مي شود، اما اين قبيل اتفاقات هم ارتباط چنداني با اصل داستان پيدا نمي کنند و کار بدتر مي شود. در چنين شرايطي، باز شدن آن گره هاي داستاني، از قبيل ارتباط آن کودک ضعيف با بيگانه ها و اين که خودش يک موجود غير زميني است، هر چقدر هم که غافلگير کننده باشند، ديگر براي بيننده چندان مهم نيست. وقتي داستان، يقه بيننده را رها کرد، ديگر جلب نظر دوباره مخاطب خيلي مشکل است و اين همان مشکلي است که نويسنده هاي صياد خيال با آن مواجه شده اند. در بخش آخر فيلم ديگر خيلي اهميتي ندارد که کدام طرف پيروز مي شوند. مخاطب هم از نيمه فيلم به بعد عادت مي کند که بي هيچ هدفي منتظر صحنه بعدي که قرار است بيگانه ها دوباره ظاهر شوند، باقي بماند و چند لحظه پر از درگيري را تجربه کند تا اين که به خودش زحمت پيگيري داستان فيلم را بدهد. (مي دانم که اين يک نکته فيلمنامه اي به حساب نمي آيد، ولي به هر حال بد نيست بدانيد که بعضي از اين صحنه ها حسابي ترسناک از کار درآمده اند.) 4. يکي از جذابيت هاي ژانر علمي – تخيلي که صياد خيال به هر حال در اين رده قرار مي گيرد، تأويل پذيري اش است. ارجاعات اين ژانر به مسائل سياسي، اجتماعي، اخلاقي، جنسيتي و حتي عرفاني و خودشناسي، به دليل بيان غيرمستقيم و قابليت هاي فراوان عناصر اين ژانر، هميشه چالش برانگيز بوده است. همين امسال و تقريباً همزمان با اکران صياد خيال، نسخه ويژه اي از بيگانه ريدلي اسکات، به بازار دي وي دي عرضه شد که نمونه بسيار خوبي از ارجاعات فرامتني فيلم هاي متعلق به اين ژانر است. ويليام گلدمن هم در شکارهاي قديمي اش از جمله سرقت الماس و بوچ کسيدي و ساندنس کيد، قريحه فوق العاده اش را براي بيرون کشيدن مايه هاي خيلي جدي از دل يک داستان پليسي يا وسترن معمولي به رخ کشيده بود، ولي در اين جا نه او و نه کاسدان، چندان تمايلي به حرکت در اين مسير ندارند. همين که داستان را به جايي برسانند، براي هفت پشتشان بس است؛ که البته نمي رسانند. 5. با اين حال کتاب هاي استيفن کينگ همچنان مي فروشند. آخرين اثرش که همين چند روز پيش پخش شد، باعث شد که دسترسي کاربران به سايت آمازون مشکل شود؛ بس که جماعت براي خريد کتاب مراجعه کرده بودند. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار / آذر 1382 / سال دوم / شماره 16 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]