واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوباره سقوط و بازي از نونگاهي به تصوير شهر تهران در رمان امروزشهر و رمانقسمت اول
براي شناخت بهتر داستانهاي شهري رئاليستي و جامعهگرا، «تربيت احساسات» اثر فلوبر نمونه خوبي براي بررسي است. شهر در اين زمان به منزله موجود زندهاي است که تاثير انکارناپذيري بر رشد و تغيير جهت قهرمان رمان دارد. پاريس نه به عنوان نمونهاي از يک کلانشهر بلکه به عنوان شهري با ويژگيهاي غير قابل اشتباه نقشي را در داستان ايفا ميکند که مخصوص پاريس است نه هيچ جاي ديگر دنيا. اين نوع نگاه به شهر با نگرشي تاريخي علاوه بر داشتن چشماندازي به گذشته، امکان پيشبيني رفتارهاي اجتماعي را در زمينهاي قابل تعريف، نقد جامعه و بررسي سير تحولات سياسي و اجتماعي شهر را فراهم ميکند؛ بنابراين داراي جهانبيني پوياتري است. در پايان فصل پنجم «تربيت احساسات» فردريک مورو از حقايق تکاندهندهاي درباره وضعيت مالي آيندهاش باخبر ميشود. همه چيز از دست رفته است. خانم مورو براي پس دادن وامهايي که از يک خرده مالک شهرستاني گرفته ناچار شده املاکش را بفروشد. آهي در بساط نيست. فردريک ديگر نميتواند براي آيندهاش نقشههاي پرآب و تاب بکشد. مناظر پرزرق و برق و تابناک پاريسي، مهمانيهاي اشرافي، محافل هنرمندان همه و همه محو ميشوند. پاريس مثل کالسکهاي است که به شتاب دور ميشود و آنچه در ديدرس فردريک ميماند کوره راهي روستايي است بر زمينه بيشهاي آرام. وقتي غباري که حرکت تند کالسله برجا گذاشت فرو مينشيند فردريک سرخورده و بينوا زانو ميزند و به منظرهاي خيره ميماند که روشنايي يکدستي دارد. زمان ميايستد. نيروي گريز از مرکز، فردريک را به گوشهاي خارج از دايره پرت کرده. او رانده شده و مطرود است. از جامعه دغلکاران و ريا کاران اخراج شده. از آن محيط پرمخاطره رقابت و دسيسه بيرون آمده. دوران حسادت و ملال سرآمده. فردريک نميتواند اين فاجعه را بپذيرد. مادرش شيوه زندگي حقيرانه را به او پيشنهاد ميکند؛ زندگي بخور و نمير شهرستاني، دور از جارو جنجال پاريس، بيآنکه رقابتي در کار باشد. شرافت و قناعت مثل بازيگران بازنشستهاي که بعد از مدتها به بازي گرفته شدهاند روي صحنه ميآيند؛ غافل از اينکه گذر زمان چهرههاي دلپذيرشان را در هم شکانده و بزک غليظ و جوانانهشان هم دردي دوا نميکند. شهر خود را نمايانده. فردريک چرخهايي را ديده که لحظه به لحظه بر سرعت حرکتشان افزوده شده، صداي سنگفرشها را شنيده، نيمهشب زير نور چراغهاي گاز در کوچه پسکوچههاي تاريکي که پر از خنکايي نمناک است و به ميدانهاي بزرگ ميرسد خود را به زنان اغواگر سپرده و همراه جمعيت بزرگي در پانتئون براي آزادي فرياد سر داده؛ همه چيز آنجاست؛ اعتقاد، هنر، لذت و تصادف. تا اينجا کار فردريک تمام است. فلوبر بيرحمانه او را تا آستانه در هم شکستن پيش ميبرد. جوان خوش سيما و با استعدادي را که دل در گرو زني پاريسي دارد به شهرستاني دور افتاده تبعيد ميکند. زخمي کاري به پيکره او وارد ميشود. اميدي هم به نجات نيست. فردريک خراب، مالباخته و از دست رفته است. ديگر چيزي نميشنود. ماشينوار به باغچه روبه رو در آن طرف پرچين چشم دوخته. فردريک سقوط ميکند. تصوير سياه ميشود. پرونده بسته ميشود. تمام؟ طبيعت بيآنکه اثري از تظاهرات سهمگينش در کار باشد وارد عمل ميشود. گذشته، راز آلود و معجزنماست. فردريک چشم باز ميکند و خود را در محيطي امن ميبينيد. دخترک نوجواني که با ميوههاي وحشي براي خود گوشوارهاي ساخته و لکههايي روي دامن سپيدش پيداست، ظاهر ميشود. اندامش بيتاب و ظريف است و زيبايي حيواني، وحشي و گستاخانهاي دارد. اين تصوير عدني، آميزه چشمبندي گذشته و طبيعت است. دختر نوجوان «لوبيز روک» در هيات فرشتهاي معصوم در ميان طبيعت وحشي به فردريک مورو (شخصيت مثالي رمان مدرن) پيشکش ميشود تا او را از ترديد رنج آورش برهاند و در قلمرويي نگاهش دارد که پيش از آن قهرمانان بسياري را به خود ديده است. اين موهبت بهشتي بيآنکه قهرمان رمان، مصايب قهرمان حماسه را پشت سر بگذارد به او اهدا ميشود غافل از آنکه روح مردد فردريک مورونه شيفته تصوير هالهوار و قوام يافته باغ بهشت که در پي زيستن در مکاني است که تصوير کردنش جز با ضربقلم شلخته نقاشان امپرسيونيست و ناپيدارنمايي ورميري ممکن نيست. ديري نميپايد که فردريک مورو از شهرستان ميگريزد. آن وقت لوييز روک- الههاي که طبيعت و گذشته با شکوه بسيار به فردريک ارزاني کرده- در هر بار حضور خود در رمان، در قياسي دردناک با زنان پاريسي به صورت جرثومه زمختي و بدلباسي و آداب ناداني نمايانده ميشود. هر روز آشوب تازهاي برپا ميشود دهها شخصيت، سختکوشانه و با سرعتي باور نکردني سرگرم بازي مار و پلهاي هستند که ظاهراً مهارتي ديرياب و بختي بلند ميخواهد. آنها در صحنههاي کوتاهي به هم ميرسند. در اين ملاقاتهاست که تغييرات صفحه بازي نمايانده ميشود. هر حضور يک شخصيت به نشانه موقعيت تازه اوست؛ ايمان و اعتقادي بر باد رفته، آرزويي تازه مثل روحي شرير در جسم و جانشان حلول کرده، جيبشان خالي شده يا از برکت مرگ خويشاوند ثروتمندي پول کلاني به دست آوردهاند. خلاصه هر چه هست، هيچکس را نميتوان در جاي قبلياش يافت. هميشه بايد جستوجو کرد؛ هميشه بايد انتظار يک واقعه پيشبيني ناپذير را کشيد. بدون شک انرژي عظيمي در کار است؛ نيروي آشوبگر و بيحوصله؛ تخيلي که ميتواند همه را به تکاپو وا دارد. هيچ کس نااميد نيست. ظاهراً راههاي گوناگوني براي فتح بازي و رسيدن به خانه پاياني وجود دارد اما فتحي در کار نيست. دوباره سقوط و بازي از نو. پاريس، الهه معصوميت را از خود ميراند بيآنکه نشاني از نوستالژي و رگههاي رمانتيک حسرت گذشته احساس شود. آنگاه «شهر» سرمست از چيرگي بر طبيعت به عنوان بستر اصلي کنش و واکنش شخصيت رمان مدرن معرفي ميشود «شهر» به مثابه صحنهاي پرداخت ميشود تا انسان مردد، زندگي اندوهبار خود را بگذراند. «براي آشکار کردن غناي نهان سرشتش يک جا در جهان وجود دارد؛ پاريس.» پاي هنرمندي به نام پلرن به ميان کشيده ميشود که هنر، دانش و عشق را سه چهره پروردگار ميداند که فقط در پاريس پيدا ميشود. فردريک در پاريس پرسه ميزند و هوايي را بو ميکشد که پنداري پر از جريانهاي عشقي و تراوشهاي ذهني است! تربيت احساسات در برگيرنده سه دهه از زندگي فردريک موروست. در طول اين سه دهه اشکال شهرنشيني مدرن و شاخصههاي بنيادين شهر مدرن تصوير ميشود تا آنجا که پاريس به مفهوم «Ideal type» ماکس وبر نزديک ميشود زيرا هر چيزي از شهري مدرن ميشناسيم در آن ديده ميشود. جنگ خياباني و انقلاب در همان بلوارها و پارکهايي روي ميدهد که پذيراي زنان عشوهگر و مردان ثروتمندي است که تصادفا به هم برميخورند. ژاک آرنو هنر مناسب شهرنشينان را توليد ميکند و نياز تبآلودي به خوشامد آراي عمومي دارد؛ به دنبال هنر متعالي ارزان قيمت است که به خواست نوجويانه شهرنشينان پاسخ گويد، چه تابلويي جعلي بر ديوار باشد چه نقشي روي يک ظرف چيني. برازندگيها مشکوک و فسادانگيزند زيرا شهري که بازياي با آن سرعت در آن جريان دارد اصلا تاب اصالتي کهنه و اشرافي را ندارد. تقدسزدايي بورژوازي از گذشته، طبيعت، هنر و عشق پديد آورنده فضايي است که در آن از هر چيز انتظار کار کردي مشخص و شفاف ميرود. آنگاه سرسختي يک شخصيت در مقابل نيروهايي که او را به حل شدن در اين فضا سوق ميدهند به دستمايه اصلي رمان واقعگراي قرن نوزدهم بدل ميشود. اما تا امروز هم مرثيههاي پرسوز و گدازي که شهر را با استعاره هيولاي خاکستري لعن ميکنند و به خاطره بهشت رنگين گذشته دست ميبازند در آثار ادبي ديده ميشود. اين آثار بر پايه تقابل سادهانديشانهاي، گذشتهاي نامعلوم را در دل طبيعتي کارت پستالي قرار ميدهند که در پس پشت ديوارهاي بلند شهر دست نخورده مانده است. در بسياري از آثار شهري ايراني با داشتن چنين نگرش حسرت باري نيست به گذشته، شهر به عنوان مدفن معصوميت و سادگي خود را مينماياند. بادکنک فردوس در داستان «ويران ميآيي» اثر حسين سناپور ، رها ميشود و شهر آغوش خاکسترياش را به روي فردوس ميگشايد تا از او زني بسازد که با کودکياش نسبتي ندارد. تلاش به تصوير کشيدن انسان شهرنشين ساکن تهران علاوه بر دو کتاب سناپور (نيمه غايب و ويران ميآيي) در آثار چندين داستاننويس معاصر ديگر نيز قابل نقد و بررسي است. تهران به عنوان پشت صحنه تخت و بيکنش نمايش حضور دارد و فقط کلمهاي است براي ناميدن مکان اتفاقات يا به طور چشمگيري هدايت کننده کنش داستان و شخصيتهاست آنطور که مثلا ليما در آثار ماريوبار گاسيوسا ايفاي نقش ميکند و حضور رنگارنگش با آدمهاي سياه و سفيد و سرخش بر کل ماجرا سايه مياندازد. رفتارشناسي شهروندان به معرفي شهر و شناخت سيستمهاي شهري، علتشناسي رفتار ساکنان شهر منجر ميشود. بنابر اين فرقي نميکند از کدام سو حرکت کنيم، به جغرافيايي مکان مورد نظر توجه نشان دهيم يا روانشناسي ساکنانش؛ اگر حرکتمان درست باشد به شهري انباشته از پتانسيلهاي داستاني ميرسيم که هر نويسنده بنا به علاقهاش گوشهاي از آن را پرداخته تا بگويد تهران اين است و مثلا خيابان انقلابي دارد که اگر باري هم راستاي بلوار نوسکي در پترزبورگ آنطور که مارشال بر من توصيفش ميکند به عهده نداشته باشد از تاثير فرهنگياش بر کل تهران نميتوان چشمپوشي کرد. خيابان انقلاب در راستاي شرقي- غربي شايد به علت اينکه در گذشته انتهاي شمالي تهران بوده، هنوز هم خطي است بين شمال و جنوب شهر؛ جايي براي تلافي دو قشر بالا و پايين خط فقر که با اتصال به ميدان آزادي و ترمينال غرب و فرودگاه، دروازه غربي و در سوي ديگر با گشودن راهي به دماوند، دروازه شرقي شهر محسوب ميشود و مهرههاي مهمي را مثل دانشگاه تهران، تالار وحدت، دانشگاه هنر، مدرسه البرز و... مانند رشتهاي به يکديگر ميدوزد. با داشتن سينماها و کتابفروشيهاي متعدد، حضور آدمهايي با تيپهاي بسيار متفاوت در آن عجييب نيست بنابراين شايد جست وجويش در رمانهاي معاصر همان جستوجوي تهراني باشد که زشت و زيبايش را در اين خيابان کنار هم چيده تا گوشهاي از چهرهاش را نشان داده باشد. اميرحسين خورشيدفرتنظيم براي تبيان:زهره سميعي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 310]