واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انتقام! انتقام! نويسنده: اکبر صحرايي صادق عصر دخل اردوگاه پشت جبهه با چرخ چاه از چاهي که خود حفر کرده بود، آب مي کشيد که حسن مايلر را با سر و صورت خونين، مقابلش ديد!- چي شده ؟!- مادرشون را به عزاشون مي شونم!- کي تو رو به اين روز انداخته ... مگه با عراقيا در افتادي؟!!- حسن از درد به صورتش چين و چروک داد و با انگشت آسايشگاه گردان کميل را نشان داد.- با نامردي ريختن و کتکم زدن!- براي چي آخه ؟!- الک الکي؟!تعصب و خشم وجود صادق را پر کرد و خون توي صورتش دويد، با تحکم گفت:«بچه هاي گردان فجر از گردان کميل، کتک بخوره!»زير بغل حسن مايلر را گرفت وتلوتلو او را کشيد داخل آسايشگاه گردان و هوار کشيد: « آهاي ايهاالناس ...»کوچک و بزرگ گردان فجر با زير شلواري و زير پيراهني سراسيمه از اتاق ها بيرون دويدند و خيره شدند به حسن درب و داغوني که صادق شده بود عصاي متحرک او! دورشان کردند و پرسيدند:« ... زمين خوردي... آخ.......با کي دعوات شده....اوف!»صادق هيجان زده حسن را رها کرد. دستش را مشت کرد. بالاي سر برد و با شعري که في البداهه به ذهنش رسيده بود جواب داد:- حسن مايلر کتک خورده استکتک زگردان کميل خورده است!ما ولکن نيستيم، انتقام.... انتقام... تکرار کنيد!شعر حماسي و من درآوردي صادق کار خودش را کرد. آن دو جلو افتادند و 20 ، 30 نفري پشت سر آنها به سمت ساختمان گردان کميل حرکت کردند.مشت ها گره شدند و گروهي خواندند:« حسن مايلر کتک خورده است!» گروهي هم جواب دادند:« کتک زگردان کميل خورده است!»بعد همه با هم گفتند: « انتقام...انتقام...»ميانه ي راه جمعيتي که رسيده بود به 40 نفر برخورد به گود زورخانه ي گردان. ابوالفضل مرشد گردان فجر داشت با قابلمه ضرب مي زد و مي خواند«... يکي و... دو تا و ...سه تا و...» و 10 ،15 نفري هم با اسلحه کلاش، ميل مي زدند. صادق فرياد کشيد:« مرشد، الان وقت کارزاره!»مرشد خنديد. ضربات انگشتش را روي قابلمه زياد و بعد قطع کرد. همه با شعار انتقام انتقام از گود بيرون آمدند و به جمع اضافه شدند.افراد شعار زده و خشمگين رسيدند به نزديک حمامي که بين دو گردان فجر و کميل قرار داشت.جلو در حمام به يک باره مرتضي فرمانده گردان فجر و علي اصغر فرمانده گردان کميل با دست و صورت سياه و روغن زده اي بيرون آمدند. ظهور ناگهاني مرتضي، شوک و ترمز شد. شعارها خرد خرد توي دهان هاي افراد ماسيده و کش دار شد، درست مثل صوت نوار کاست خرابي که کند و نامفهوم از ضبط صوت خارج شود. نگاه و سکوت مرتضي آرام آرام فتيله شعارها را پايين و خاموش کرد. افراد خجالت زده عقب کشيدند و يکي يکي مثل فشنگ در رفتند. حالا صادق مانده بود و حوضش! مرتضي جلو آمد و به صورت کبود و زخمي حسن خيره شد. دست کشيد. لبخندي زد و گفت:« اوف! شانسي داري، همين الان حموم درست شد، برو حموم و يه آب گرم بريز رو خودت تا حال بياي!»حسن که تند داخل حمام رفت صادق سر پايين خواست جيم فنگ شود که مرتضي دستش را گرفت.- کجا صادق مير قنوات چاه زن... تو هم مي ري از چاه يه آب خنک مي کشي و مي ريزي رو خودت تا آتيشت خاموش بشه!منبع: ماهنامه شاهد جوان شماره51
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]