تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 26 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830267327




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

اموالی که پهلوی‌ها از کاخ نیاوران نبردند چگونه حفظ شد؟/تهدید شاه از روبروی کاخ نیاوران


واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
اموالی که پهلوی‌ها از کاخ نیاوران نبردند چگونه حفظ شد؟/تهدید شاه از روبروی کاخ نیاوران
اموالی که پهلوی‌ها از کاخ نیاوران نبردند چگونه حفظ شد؟/تهدید شاه از روبروی کاخ نیاوران در زمان فتنه 88 ما در نیاوران بودیم و حسینیه ما مرکز تجمع بسیجیان بود. در آن زمان بسیاری از بسیجی‌ها را از مساجد شمیران بیرون کردند که ما همه را به حسینیه نیاوران دعوت کردیم.


به گزارش فرهنگ نیوز، آیت الله سیدحسن مصطفوی یکی از خبره‌ترین اساتید و دانشمندان فلسفه اسلامی هستند که در حکمت سینوی در کشور نظیر ندارند. ایشان سال‌هاست که کرسی تدریس در دانشگاه امام صادق (ع) دارند و شاگردان زیادی در حوزه فلسفه اسلامی تربیت کرده‌اند.ايشان امروزه در مجامع علمی به عنوان يک حکيم سينوی شناخته می‌شود و تسلط فراوانی بر انديشه‌های ابن‌سينا دارد. کلاس‌های درس ايشان همواره مشتاقان فلسفه و حکمت اسلامی از داخل و خارج از دانشگاه را به خود جذب کرده است.آیت الله سیدحسن مصطفوی سال‌هاست که در مسجد جامع نياوران به اقامه جماعت مشغول می‌باشند و علاوه بر پرداختن به اشتغالات علمی، وظايف تبليغی و اجتماعی خويش را فراموش نکرده‌اند و مردم محله قديم نياوران از ايشان به عنوان يک روحانی تأثيرگذار و ارزشمند بهره‌های فراوان می‌برند.از هنگامی که اخوی ایشان، آیت الله سیدحسین مصطفوی، در مهرماه امسال به رحمت ایزدی پیوستند و یک هفته بعد نیز آیت‌الله مهدوی رحلت کردند، در پی این بودیم که با آیت الله مصطفوی گفتگویی داشته باشیم و خاطرات ناب ایشان را بشنویم. این فرصت چند ماه به دست آمد و با آیت الله مصطفوی در دانشگاه امام صادق (ع) و در اتاق ساده و صمیمی ایشان خدمتشان رسیدیم. ایشان با روی باز و اخلاقی خوش از ما پذیرایی کردند و خاطرات خود از زمان طلبگی تا فتنه 88 به صورت مفصل برای ما بیان کردند.گفتگوی مشرق با آیت الله سیدحسن مصطفوی در زیر بخوانید*****
* برای سؤال اول بفرمایید که چگونه وارد فضای علمیه و طلبگی شدید؟بنده متولد اوایل 1315 و فرزند ارشد خانواده هستم. زمانی که می‌خواستم درس بخوانم پدرمان اصرار داشت که حتماً روحانی شوم. می‌گفت اگر من روحانی نشوم، سایر فرزندان ‌هم روحانی نمی‌شوند و اصرار شدیدی نسبت به این قضیه داشتند. خانواده ما به دلیل مبارزه‌ای که با خاندان عَلَم در بیرجند داشتند، ناچار به هجرت به تهران شدند و بنده در آن زمان 12 سال بیشتر نداشتم. به تهران که آمدیم، پدرم اصرار داشت که بعد از کلاس ششم، طلبه شوم، اما بنده دوستانی داشتم و مایل نبودم که روحانی شوم، البته آن زمان فضای بدی علیه روحانیت بود و روحانیت هیچ ارزشی در اجتماع نداشت؛ خاندان پهلوی مردم را بدبین کرده بودند و می‌گفتند که علما درس‌خوانده نیستند و فقط روضه‌خوانند؛ در خیابان‌ها به آخوندها خیلی توهین می‌کردند، مخصوصاً بعد از اینکه آیت‌الله کاشانی از عظمتش سقوط کرد، چون با ایشان عداوت داشتند، لذا تصنیف‌هایی درست کرده بودند و حتی وقتی ما در نانوایی می‌خواستیم نان بگیریم، نانوا هم این تصنیف ضد روحانیت را می‌خواند و ما را مسخره می‌کرد. از این جهت بود که من نخواستم روحانی شوم و به پدرم گفتم که روحانی نمی‌شوم، اما بعد از مدتی راضی شدم.
مقدمات را پیش پدرم شروع کردم. ایشان درس هر روز را، روز بعد از من تحویل می‌گرفت. پدر ما تاحدی تند مزاج بود و زمانی که درس پس می‌گرفت و می‌دید که من توجه ندارم، فوراً عصبانی می‌شد و سر من داد می‌زد. یک روز خیلی عصبانی شد و من جامع‌المقدمات را به دیوار زدم و گفتم روحانی نمی‌شوم، فردا ثبت‌نام کنید تا به دبیرستان بروم. هنوز هم وقت ثبت‌نام بود، پدرم هم قبول کرد و من را رها کرد، دیگر حال من را نمی‌پرسید. در این حین که می‌خواستند مرا در دبیرستان ثبت‌نام کنند، بیماری حصبه سختی گرفتم، شاید هم نارضایتی باطنی پدرم باعث مریضی‌ام شد. حصبه آن وقت کشنده بود و در 60 سال پیش هر کس حصبه می‌گرفت، معمولاً فوت می‌کرد و پزشکان آن‌قدر حاذق نبودند. پروین اعتصامی و بسیاری دیگر بر اثر همین بیماری فوت شدند. منزل ما شمال - جنوبی بود و دو اتاق داشت؛ قسمت جنوب برای مادر مرحومم و عمه‌ای که با ما زندگی می‌کرد، بود و قسمت شمال هم‌اتاق پدرم بود. من را به قسمتی که مادرم بود بردند، دکتر هم مرتب تب مرا می‌گرفت، اما هر روز این تب شدیدتر می‌شد و برای درمان، دکترها فقط داروهای سطحی تجویز می‌کردند و می‌گفتند مریض را پاشوره کنید، اما پاشوره مادرم فایده نکرد و تب من مرتب بالا می‌رفت. روزی دکتر آمد و معاینه کرد و من می‌شنیدم که به مادرم می‌گفت اگر تبش پایین نیاید، خطرناک است. در این حین که دکتر این مطالب را می‌گفت، من می‌شنیدم و چون خانواده ما مذهبی بود و روحانی‌زاده بودیم و مدرسه‌ای که می‌رفتم مدرسه محمدیه بود که یک عده بازاری آن را اداره می‌کردند و مدرسه اسلامی بود، در همان حال، فکر کردم که نکند چون دل پدرم را شکستم به این حال و روز افتادم. دکتر معاینه کرد و رفت و نزدیک شب، تب من هم مرتب بالا می‌رفت. در همان حال گفتم خدایا اگر حالم خوب شد، روحانی می‌شوم و هر چه پدرم بگوید، عمل می‌کنم. این فکر که از دل من گذشت، مادر من که قبلاً گریه می‌کرد، فهمید که تبم پایین آمده و دکتر هم که فردا صبح آمد، پرسید چطور شد که تب پایین آمد، بیماری خطرناک و کشنده بود. دکتر خوردن مایعات را تجویز کرد، من هم به دستورات دکتر عمل کردم و بعد از دو روز حالم بهتر شد و توانستم حرکت کنم. در این مدت، پدرم هیچ حالی از من نپرسید که آیا زنده هستم یا خیر؟ اما من پس از بهبودی به اتاق پدرم رفتم و سلام کردم، ایشان با عصبانیت جواب سلامم را داد و گفت چکار داری؟ دست ایشان را بوسیدم و گفتم من از امروز در اختیار شما هستم و می‌خواهم آخوند شوم. ایشان خوشحال شد و من را بوسید و درس را برای من شروع کرد. * آیا اخوی شما نیز همراه شما روحانی شدند؟ 
وقتی من روحانی شدم ایشان ‌هم مایل شد که به حوزه بیاید. اخوی گفت که من برای منبر می‌روم، اگر دیدم منبرم گرفت، روحانی می‌شوم. ایشان برای منبر به نهاوند رفت و اتفاقاً منبرش هم گرفت. و روحانی شد. وقتی که ایشان روحانی شد، با هم درس می‌خواندیم و خیلی با هم انس داشتیم، منتهی اخوی ما درس معقول را پیش پدرمان خواند و دیگر ادامه نداد، اما من چون علاقه زیادی به فلسفه داشتم ادامه دادم و اخوی به من گفت که فلسفه چیست که تو به دنبال آن می‌روی؟! فقه و اصول را هم نزد پدرمان می‌خواندیم.من می‌خواستم فلسفه را ادامه بدهم و علاقه داشتم که فلسفه ملاصدرا را بخوانم و پدر ما با اینکه مشایی بود و به ابن‌سینا علاقه داشت، اجازه داد که در درس آقای قزوینی شرکت کنم. ایشان زمستان‌ها تهران بود و تابستان‌ها به قزوین می‌رفت. بنده آن زمان مجرد بودم و دغدغه دیگری غیر از درس نداشتم. بنابراین، هفت سال به کلاس ایشان می‌رفتم. صبح‌ها یک درس فقه می‌گفتند که طلبه‌های جوان‌تری مثل شیخ یحیی نوری، شیخ فضل‌الله محلاتی، پسر آقای شاه‌آبادی و ... می‌آمدند. عصرها هم درسی می‌گفتند که فلسفه صدرا و بیشتر سفر نفس بود. در درس عصر شاگردان بزرگ‌تری از لحاظ سن شرکت می‌کردند. افرادی مثل آقارضی شیرازی بودند که 10 سال از من بزرگ‌تر بودند یا مرحوم آقای رضوانی که خدا ایشان را رحمت کند، آقای امامی کاشانی می‌آمدند، آیت‌الله مهدوی می‌آمدند، مردی علی اللهی هم می‌آمد که مرد فاضلی بود، سفیر الجزایر که مرد لاغراندامی بود هم به این کلاس می‌آمد. من و دکتر نصر از همه کم‌سن‌تر بودیم و در کلاس هم اشکال می‌کردیم و مورد توجه استاد بودیم. آقای رفیعی هم زمانی که درس می‌گفت شما فکر می‌کردید که ملاصدرا در حال درس دادن است. بیان عالی و زیبایی داشتند و مطالب فلسفی را چنان تنزل می‌داد که همه متوجه شوند، درس ایشان واقعاً عالی بود. * آشنایی شما با آیت‌الله مهدوی از همین جا بود؟ 
خیر. قبلاً هم با ایشان آشنایی داشتم. آشنایی من با ایشان برای زمانی است که طلبه بودم و ایشان در خیابان خورشید سکونت داشتند. از همان زمان با هم آشنایی داشتم و با هم دوست بودیم، اما با وجود این کلاس بیشتر آشنا شدیم. هنگامی که در درس آقای قزوینی می‌رفتیم، آقای مهدوی مسئولیت مسجد جلیلی را داشتند، آقای مهدوی همان زمان ‌هم به بنده عنایت داشت و من هم به ایشان علاقه داشتم. * بقیه دروس را چگونه ادامه دادید؟ دروس خارج فقه را نزد چه استادانی مطالعه کردید؟ 
بنده اغلب درس‌ها را نزد پدرم به همراه اخوی خواندیم. منتهی بنده فقط به درس‌های پدرم اکتفا نمی‌کردم. فردی بود به نام آقا شیخ محمدحسین تهرانی ثقفی که در آن زمان 90 سال داشت و از عراق آمده بود، یک چشمشان نابینا بود و چشم دیگرشان نیز به زحمت می‌دید. فردی به من گفت که ایشان از شاگردان آخوند خراسانی است و چهار دوره در درس آخوند خراسانی شرکت کرده که هر دوره چهار سال بوده است. در آن زمان در تهران طلبه‌های درس‌خوان کم بودند و من به‌تنهایی درس ایشان می‌رفتم. درس خارج کفایه بود و با اینکه درس کفایه را خوانده بودم، دوباره پیش ایشان خواندم. هر درس ایشان 5/2 ساعت طول می‌کشید و خیلی خسته‌کننده بود. بعد آن‌هم که می‌خواستم خداحافظی کنم، نیم ساعت سرپا مطالب را توضیح می‌داد. ایشان ‌هم‌مباحثه و رفیق مرحوم آیت‌الله کاشانی بود و به آقای کاشانی در زمان ریاستشان خیلی کمک می‌کرد و با آیت‌الله کاشانی نزد پدر آقای کاشانی درس خوانده بودند. ایشان بعدها به عراق رفت و مرحوم شدند.زمانی خدمت آقای آشیخ محمدتقی آملی بودم و خدمت ایشان فقه می‌خواندم، خانه ایشان نزدیک خانه ما بود. در درس وقتی گفتم من شاگرد آقای تهرانی بودم، ایشان گفت که شما درس‌ها را یادداشت کردید؟ گفتم که عادت ندارم تمام را بنویسم، کلیات را نوشته‌ام. گفتند می‌دانی آیت‌الله خویی نزد آشیخ محمدحسین تهرانی فقه خوانده است. خیلی ایشان از آشیخ محمدحسین تعریف کردند. بنده چهار سال به کلاس آقای آملی رفتم. ایشان مکتب میرزای نائینی را قبول داشت و بر اساس آن درس می‌گفت. من در این کلاس هم جوان‌ترین فرد بودم.روزی ایشان تحقیق خیلی جالبی راجع به سجده کرده بودند که خیلی دقیق بود. ایشان رو به طلاب کرد و پرسید این مطلب را فهمیدید؟ همه گفتند بله، گفت پس مباحث من را تقریر کنید. هیچ‌کس حاضر به تقریر نشد، من تقریر کردم، به‌قدری ایشان خوشحال شدند که گفتند اگر دور نبودی، لب تو را می‌بوسیدم و خیلی من را تشویق کردند. * برای درس‌خواندن به قم نرفتید؟ 
می‌خواستم به قم بروم که پدرم گفت مدرسینی که در تهران هستند، از قم کمتر نیستند، ولی اگر می‌خواهی برو و قم را هم امتحان کن. ده روز به قم رفتم. درس امام خمینی (ره) که در مسجد آقای بروجردی تشکیل می‌شد را دو روز شرکت کردم. دو روز به درس آقای گلپایگانی رفتم، درس آقای شریعتمداری هم رفتم. بعد دیدم که ارزش ندارد که زحمت سفر را متحمل شوم و برای درس به قم بروم. این بود که به تهران برگشتم، البته تهران ‌هم اساتید خوبی داشت. مثل آقای سیدابوالحسن قزوینی که امام نزد ایشان شرح منظومه خوانده بود. یادم است که آسید ابوالحسن قزوینی سفری در زمان آقای بروجردی به قم آمده بود و امام در آن زمان به آقامصطفی گفته بود، سعی کنید ایشان را در قم نگه دارید، اما نشد، چون آقای بروجردی علاقه‌ای به ماندن ایشان نداشت. * حاج‌آقا غیر از دروس متعارف حوزه، آیا دروس دیگری نیز مطالعه کردید؟ 
من درس عرفان را پنهانی از پدرم خواندم. در آن زمان هر کس عرفان می‌خواند بدنام می‌شد. امام که آمد بازار عرفان داغ شد و رواج پیدا کرد. در عرفان برخی حرف‌های تندوتیز وجود دارد و تهمت‌هایی به افراد می‌زنند. شخصی به نام حکیم تشکر در مدرسه مروی بود که یک عارف بود. مدرسه‌ای که ما بودیم، مدرسه رضاییه بود که الآن خراب شده است، ما گاهی به مدرسه مروی می‌رفتیم و با طلبه‌های مروی مثل آیت‌الله جوادی و آقای شبستری رفیق بودیم. در مدرسه مروی دیدم که طلبه‌ها ایشان را دست می‌اندازند، ولی ایشان عصبانی نمی‌شد. من به ایشان گفتم می‌خواهم پیش شما عرفان بخوانم. گفت اگر در مدرسه مروی عرفان بخوانیم، طلبه‌ها ما را هو می‌کنند. گفت به مدرسه شما بیایم، گفتم که آنجا هم همین مشکل را داریم. گفت اگر می‌خواهید به خانقاه بیاید. ایشان شیخ خانقاه ذهبیه در خیابان ری بود که الآن این خانقاه وجود دارد، منتهی الآن گنبد و تشکیلاتی دارد. گفتم می‌آیم، ولی در جلسه ذکر نمی‌مانم، ایشان قبول کرد.دو سالی به آنجا رفتم و کتاب مجلی ابن ابی جمهور که کتاب عرفانی-کلامی بود را نزد ایشان خواندم، البته ایشان بحث‌های دیگری نزد مطرح می‌کردند. ایشان تبحر عجیبی هم در تعبیر اشعار حافظ داشت و این مباحث را بنده نیز آموزش دادند و بنده بر اساس مطالب ایشان دارم شرحی بر اشعار حافظ می‌نویسم. ایشان گاهی اوقات حرف‌های علامه طباطبایی را هم رد می‌کرد و شیرازی غلیظ هم ‌صحبت می‌کرد. خودش می‌گفت که می‌توانم خلع روح از بدن بکنم و می‌گفت چند مرتبه این کار را کرده‌ام. مرد متدینی هم بود.یکی از سفارش‌هایی که به من کرد این بود که زیارت جامعه کبیره را حفظ کن و هر روز به نیت یک معصوم بخوان. من این توفیق را داشتم و هر روز این زیارت را می‌خواندم، ولی الآن توفیق و فرصت نیست. فروزانفر ایشان را آورد از شیراز آورده بود و در دانشکده الهیات دانشگاه تهران استاد عرفان بود. کتاب‌ ایشان در عرفان لطایف‌العرفان بود که در دو جلد چاپ شده است. ایشان واقعاً استاد خوبی بود. از سرنوشتشان‌ هم خبری ندارم، گاهی صحبت می‌کرد که می‌خواهم به هند بروم. بعد از انقلاب در جایی شنیدم که به‌طور بدی ایشان را کشتند، چند سخنرانی تند علیه شاه داشت، دستگیرش کردند و ایشان را کشتند. * آیا غیر از حکیم تشکر به دیگر اساتید عرفان ‌هم مراجعه کردید؟ 
بنده سفری به شیراز رفتم. علت اینکه شیراز رفتم این بود که در حین درس‌خواندن، مادر من که جوان بود و حدود 40 سال داشت، از دنیا رفت و این ضایعه از لحاظ روحی خیلی بر من تأثیر گذاشت، چون زمانی که ایشان می‌خواست از دنیا برود، سرشان در دامن من بود و من بسیار منقلب شدم، به‌طوری که تا 40 روز گریه‌ام بند نمی‌آمد. در نهایت به این نتیجه رسیدم که تحصیلات را رها کنم و بروم صوفی شوم و از همه‌جا غافل باشم. به هیچ‌کسی هم نگفتم. خدا رحمت کند مرحوم اخوی را، در مدرسه با هم در یک اتاق بودیم، فقط در چند سطری به ایشان نوشتم که من به شیراز رفتم. عصر روز 28 ماه رمضان بود که روزه‌دار بودم، حرکت کردم و به سمت اصفهان رفتم. در راه، نزدیک دلیجان، افطار که کردم خیلی حالم بد شد، گفتم نکند همین جا بمیرم، اما حالم بهتر شد و به اصفهان رفتم. در مدرسه چهارباغ نشستم. از اتاق‌های بالا چند نفر من را زیر نظر داشتند، شخصی آمد و گفت تشریف بیاورید بالا، رفتم، دیدم جمعی هستند و مجلس انسی است، کمی نشستم و بعد پایین آمدم و ماشین گرفتم و به سمت شیراز راهی شدم. نزدیک غروب بود که به شیراز رسیدم.اتفاقاً آن سال عید نوروز هم مصادف شده بود با بعد از ماه رمضان و شیراز بسیار شلوغ بود. به هتل نرفتم و در پی یافتن مدرسه‌های علمیه بودم. به مدرسه‌ای به نام آقاباباخان که الآن هم هست، رفتم. آنجا مدرسی داشت به نام آقا محمدعلی موحد که درس خارج جواهر می‌گفت. برای اینکه نشان دهم که این مباحث را مسلط هستم، چند ایراد گرفتم که ایشان ‌قدری را جواب داد و فهمید که من درس خوانده‌ام. بعد از کلاس گفت از کجا آمده‌اید؟ گفتم از تهران. گفت می‌دانید که هتل‌ها همه شلوغ است و به پسرش گفت که آقا را به اتاق خودت ببر. 
پس از اینکه جایم معلوم شد، به زیارت شاهچراغ رفتم. همین که وارد شدم، دست راست دیدم مقبره خیلی روشنی است، الآن هم وجود دارد، ولی به آن شکل نیست. دیدم عکس‌ها و دایره‌هایی که صوفی‌ها می‌کشند در آنجا وجود دارد که مربوط به قبر مجدالدین، بزرگ صوفی‌هاست. من فاتحه‌ای خواندم و با درویشی که خادم آنجا بود دست دادم. گفت بیا باهم چای و قهوه‌ای بخوریم. قبول کردم، دم پله‌ها بساطی داشت و منقلی که قهوه را روی آن درست می‌کرد. از من پرسید شما از کجا می‌آیید؟ گفتم از تهران. گفت آقای حکیم تشکر را می‌شناسید؟ گفتم من شاگرد ایشان بودم، یک‌دفعه بلند شد و تعظیمی به من کرد و خیلی ابراز خوشحالی کرد. من گفتم که می‌خواهم به دیدن آقای حب حیدر، قطب فرقه ذهبیه، بروم. قبول کرد که مرا پیش وی ببرد. کلاه درازی بر سرش بود و روی آن علی علی نوشته بود. گفتم من روحانی هستم اگر با هم برویم انگشت‌نما می‌شویم، می‌توانی من را از کوچه‌ها ببری؟ گفت بله و من را از کوچه‌ها برد. وقتی به خانقاه رسیدیم داشتند آن را بازسازی می‌کردند و در آن زمان مرحوم سید احمد خوشنویس که قطب قبلی بود، تازه فوت شده بود. آن درویش به بنده گفت که شما اینجا تشریف داشته باشید، تا آقا را صدا کنم. بعد از مدتی آقای حب حیدر آمد. حب حیدر یک پیرمرد خوش‌قیافه‌ و سفیدروی با محاسن کوتاه بود که کلاه درازی بر سر داشت و جبة مشکی تا سر زانو داشت. ایشان از راه رسید و چنان با ما گرم گرفت که من توقع نداشتم. روبوسی کردیم و فوری گفت آب جوش و لیموترش بیاورید، خودش با دستانش لیمو را پاره کرد (این حرکت مرشد خیلی معنا دارد؛ یعنی، به شما علاقه دارد و می‌خواهد شما را جذب کند) من خیلی علاقه‌مند شدم. صحبت کردم و متوجه شدم که اطلاعات علمی ندارد، اما ریاضت کشیده بود، ظاهراً تبریزی بود. وقتی که صحبت‌هایمان تمام شد گفت که شما الآن کجا هستید؟ گفتم در مدرسه‌ای هستم. گفت همین جا بمانید، طبقه بالا اتاق داریم، من یک ساعتی خدمت ایشان بودم و بعد خداحافظی کردم و به مدرسه آقاباباخان برگشتم تا عازم تهران شوم.وقتی که در مسیر تهران بودم، نفهمیدم که چرا به این آقا دست بیعت ندادم، چون من برای همین کار به شیراز رفته بودم و همه‌اش در فکر این مسائل بودم. وقتی به قم رسیدم، به اتاق برخی از طلبه‌هایی رفتم که پیش بنده قبلاً در تهران درس خوانده بودند. یکی از این طلاب که پدرش در بازار تهران دوست پدر من بود و جلسات پدر من می‌رفت، این قضیه را به پدرش گفته بود و پدرش هم ظاهراً به پدر من گفته بود. ما وارد تهران که شدیم، از همه‌جا بی‌خبر، به منزل رسیدم. فردا پدرم من را صدا زد و به اتاقش رفتم. گفت کجا رفته بودی؟ گفتم شیراز. گفت برای چه رفته بودی؟ گفتم رفتم که مردخدایی پیدا کنم. بعد شروع به نصیحت کرد، چون عقیده به عرفا نداشت. می‌گفت بعضی از آن‌ها اگر متدین هم باشند، به بیراهه می‌روند و سایرین هم که شیاد هستند. گفت اگر می‌خواهی به جایی برسی پیشنهادی به تو می‌دهم: اولاً، واجبات خود را انجام بده و محرمات را ترک کن و در مرحله بعد، اخلاقیات خود را خوب کن. هر خلق بدی را از خود دور کن، تکبر نداشته باش، کینه نداشته باش، تواضع داشته باش، گفت اگر این‌ها را انجام دهی من به تو قول می‌دهم، به هر جایی بخواهی می‌رسی؛ راه دیگری جز راه پیامبر نیست. آن‌قدر پدرم مرا نصیحت کرد که گریه‌ام گرفت و گفتم چشم. از آن وقت هم دیگر دنبال این مطالب نرفتم و متوجه شدم که باطن پدر من، چون باطن انسان‌های خوب اثرات خاصی دارد، مانع شد که من آنجا بمانم، چون من رفته بودم دست بیعت با حب حیدر بدهم، اما هرچه فکر می‌کردم، نمی‌فهمیدم که به چه دلیل از شیراز برگشتم. * شنیده‌ایم که قبل از انقلاب در نیاوران فعالیت زیادی علیه شاه داشته‌اید، کمی از این فعالیت‌ها بفرمایید. 
قبل از انقلاب، من در نیاوران بودم و نیاوران ‌هم به اصطلاح دم لانه زنبور بود و بنده در آنجا تلاش زیادی کردم تا مردم ملقد امام خمینی (ره) بشوند. در آنجا رساله امام را می‌گفتم، منتهی برای اینکه مأمورها متوجه نشوند، به مردم گفته بودم که هر وقت می‌گویم فتوای آقا این است، بدانید که منظورم امام خمینی (ره) است.در نیاوران نماز عید را هم برگزار می‌کردم. آن زمان، نیاوران به صورت صحرایی بود که الآن خیابان شهید زینلی است، ولی در آن زمان، دربار نام داشت که روبروی کاخ نیاوران بود. در روز عید، نماز خواندیم و سخنرانی مفصلی کردم. در بحبوحة انقلاب بود و صدای سخنرانی من به کاخ می‌رسید. در آنجا با صدای رسا گفتم: «شاه، اگر می‌خواهی نجات پیدا کنی، حرف مرا گوش بده و به پاریس برو؛ یک شمشیر و کفن به گردن خودت آویزان کن و خدمت آقای خمینی برس و هر چه ایشان گفت، عمل کن. اگر این کار را نکنی، بدان که این مملکت دیگر نمی‌خواهد با شما زندگی کند.» در آن زمان جوان بودم و وقتی که این سخنرانی را کردم، به عاقبتم فکر نکردم که چه می‌شود. مأمورین ساواک آنجا بودند، اما نتوانستند مرا بگیرند، چون جمعیت زیاد بود. می‌خواستم به خانه برگردم، یک دوستی داشتم که گفت اطراف خانه شما را محاصره کرده‌اند که شما را دستگیر کنند. خوشبختانه، کنار خانه ما خانه‌ای در حال ساخت بود و دیوار کوتاهی داشت و در آن خانه باز بود، به این خانه رفتم و از طریق این خانه به خانه خودمان رفتم و از آنجا سوار ماشین شدم و به شهر برگشتم. چند وقتی پیش پدرم بودم تا اینکه زندانی‌ها را آزاد کردند و کمی که آب از آسیاب افتاد، به مسجد خودمان برگشتم که من را دستگیر کردند و به کلانتری قلهک بردند که سرتیپ ماکویی مسئول آنجا بود؛ ماکویی آدم بدی نبود. به من گفت سید چرا دست از حمایت آقای خمینی برنمی‌داری؟ گفتم ایشان مرجع مردم است و من فتاوای ایشان را بیان می‌کنم و نمی‌توانم منبر بروم و چیزی از ایشان نگویم، گفت پس منبر نرو و مرا مننوع‌المنبر کرد. می‌خواستند مرا در کلانتری نگه دارند که دوستانم آمدند و سند گذاشتند و مرا آزاد کردند. از این تاریخ بود که منبر من قدغن شد، اما بعد از اینکه اوضاع بهم ریخت و بسیاری از زندانی‌ها آزاد شدند، من هم به کارم ادامه دادم.وقتی کاخ نیاوران تصرف شد، از طرف امام مسئولیت کاخ را به من دادند و 6 سال مدیریت آن بر عهده من بود. از زمان بازرگان مدیریت کاخ دست من بود. یادم می‌آید آقای مطهری خیلی به من عنایت داشتند، به ایشان گفتم که بازرگان گاهی اوقات چیزهایی مثل ماشین و ... از امکانات کاخ می‌خواهد و به ما می‌گوید که باید این‌ها را در اختیار ما بگذاری. ایشان گفت هیچ‌چیز به او نده. گفتم برای اینکه چیزی ندهم باید مبنایی داشته باشم، گفت من می‌گویم بنیاد مستضعفان برای شما حکمی بزند و هر وقت بازرگان چیزی خواست بگو که من نماینده بنیاد هم هستم، همین کار را هم کردیم. به طرفدارهای بازرگان می‌گفتم درست است که از طرف شما اینجا هستم، ولی بنده نماینده بنیاد هم هستم و باید آن‌ها را هم راضی کنم، بنیادی‌ها هم که می‌خواستند ببرند می‌گفتم نمی‌شود، چون بازرگانی‌ها هستند. خلاصه اموال کاخ را تا جایی که می‌شد حفظ کردیم.ثروت‌هایی زیادی در آنجا بود که همگی آن‌ها را حفظ کردیم و به بانک مرکزی تحویل دادیم. به‌طور نمونه، 3 خروار طلای خالص تحویل بانک مرکزی دادیم. آثار هنری زیادی هم آنجا بود که همه را تحویل دادیم. مثلاً، کشتی طلایی در دفتر شاه بود که حدود سه کیلو وزن و قدمتی 600 سال داشت و از لحاظ هنری قیمت بسیار بالایی داشت یا تابلویی برای یهودی‌ها بود که به شاه داده بودند که عکس فرح و حضرت موسی بود در آن بود که خطوط آن تماماً با برلیان نوشته شده بود و اثر بسیار گران‌قیمتی بود.* این‌ها را به بانک مرکزی تحویل دادید؟ 
بله، آن زمان آقای نوبری مسئول بود. این وسایل را که بردم، گفتم من اعتماد ندارم، باید خودم هم وارد بانک شوم. با آقای نوبری وارد زیرزمین آن شدیم، دیدم آنجا پر بود از وسایل گران‌قیمت؛ وسایلی مثل قلیان‌های مرصع‌کاری شده، تاج ناصرالدین شاه، تاج آغامحمدخان قاجار، تاج نادرشاه، الماس کوه نور، تاج فرح، شمشیرهای مرصع‌کاری شده، لباس‌های بسیار قیمتی و ... آنجا پر از شمش‌های طلا که روی هم چیده شده بودند. وقتی این‌ها را دیدم خوشحال شدم که پهلوی‌ها نتوانسته بودند این‌ها را ببرند. بعد این اموال را تحویل دادیم و رسید گرفتیم.* محافظت از کاخ چگونه انجام می‌شد؟ 
ما در اطراف کاخ محدوده‌ای تعیین کردیم و با آیت‌الله مهدوی کنی هماهنگ کردیم که هیچ کمیته‌ای نتواند به آنجا وارد شود. اول کامرانیه اول مرز ما بود که ماشین‌ها را نگه می‌داشتند، اسلحه را می‌گرفتند و راهی‌شان می‌کردند و از آن طرف هم کاشانک آخر محدوده ما بود و سربازانی که داشتیم همه مسلح بودند و از نخست‌وزیری جواز اسلحه داشتیم. کاخ اسلحة زیادی داشت که هیچ کمیته‌ای نداشت، حتی جلیقه‌های ضدگلوله و سلاح‌های پیشرفته هم داشت که همة این‌ها را ما حفظ کردیم.* چه سالی به دانشگاه امام صادق (ع) آمدید؟ 
اخوی زودتر از بنده با دانشگاه و آقای مهدوی در تماس بود و یک سالی جلوتر از من به دانشگاه آمده بود و از طرف آقای مهدوی به معاونت آموزشی دانشگاه منصوب شده بود. بنده در این یک سال، به صورت حق‌التدریسی به دانشگاه امام صادق (ع) می‌آمدم. از آن طرف هم به دانشکده الهیات دانشکده تهران رفت و آمد داشتم و آنجا چون استاد نیاز داشتند، می‌خواستند 3 نفر را استخدام کنند که قرار بود، بنده، آقای عمید زنجانی و آقای مجتهد شبستری با مرتبه دانشیاری استخدام شویم. وقتی آقای مهدوی این قضیه را فهمید، شبی با بنده تماس گرفتند و گفتند شما فردا به دانشگاه بیاید که من عرضی دارم. وقتی خدمت ایشان رسیدم گفتند: آقای مصطفوی شنیده‌ام که می‌خواهید به دانشکده الهیات دانشگاه تهران بروید. گفتم بله. ایشان گفتند: هر امتیازی که آن‌ها می‌دهند، من به شما می‌دهم که اینجا بمانید. گفتند من خواهش می‌کنم. توجه داشته باشید که دانشگاه‌های دولتی آن زمان اعتبارات بیشتری داشت و دانشگاه امام صادق (ع) تا چند سال زیر نظر وزیر علوم نبود، اما بنده قبول کردم که به دانشگاه بیایم و اولین دانشیار دانشگاه نیز بنده بودم و 10 سال هم رئیس دانشکده الهیات اینجا بودم.* چه شد که به دانشگاه تهران رفتید و رئیس دانشکده الهیات این دانشگاه شدید؟ 
رفتن بنده به دانشگاه تهران ‌هم قضیة مفصلی دارد. در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی مشکلاتی در دانشکده الهیات دانشگاه تهران به وجود آمد و آقای خلیلی عراقی که رئیس دانشگاه بود می‌خواست مشکلات را حل کند و به همین دلیل به فکر تغییر ریاست دانشکده افتاد و افراد مختلفی را پیشنهاد کرده بودند که با ریاست آن‌ها موافقت نمی‌شد. در نهایت پیشنهاد کردند که بنده رئیس دانشکده الهیات بشوم و بنده هم از آقای مهدوی اجازه گرفتم و چهار سال و نیم رئیس این دانشکده بودم تا زمانی که آقای فرجی دانا رئیس دانشگاه شد و من با این فرد اختلاف سلیقه پیدا کردم؛ فرجی دانا از طرفداران و حامیان دکتر معین بود و هر چیزی دکتر معین می‌گفت او اجرا می‌کرد و اختلاف ما سر این قضیه بود که دانشکده الهیات باید با دفتر رهبری ارتباط داشته باشد، اما ایشان معتقد بود که لزومی ندارد. این کشمکش‌ها باعث درگیری بین ما شد که من گفتم استعفا می‌دهم و همین‌جور هم شد؛ استعفا دادم و دیگر نرفتم.دوباره به دانشگاه امام صادق (ع) برگشتم. آقای علم الهدی گفت آقای مهدوی می‌گویند اگر ریاست دانشکده را می‌خواهید تا حکم بدهم. گفتم خیر من دیگر حوصله ریاست را ندارم، برای من کافی است. آیت‌الله مهدوی در دانشگاه خیلی به بنده لطف داشت. به یاد دارم زمانی که به مکه رفته بودم و برگشتم، می‌خواستم خدمتشان بروم که فهمیدم ایشان می‌خواهند تشریف بیاورند و آمدند در همین اتاق و خیلی به ما اظهار لطف و ارادت داشتند. بنده هم به ایشان خیلی علاقه داشتم و بعد از درگذشت ایشان، هنوز دانشگاه در خواب به سر می‌برد.* آیا با مقام معظم رهبری نیز دیدار یا بحث علمی داشته‌اید؟ 
11 آذر امسال یک وقتی گرفته بودم و خدمت ایشان رسیدم. در آنجا کمی بحث علمی داشتم و سابقه علمی‌ام و درس‌هایی را که خوانده بودم را خدمت آقا عرض کردم. ایشان خیلی خوشحال شدند و گفتند من از بحث‌های شما لذت می‌برم، گاهی وقت‌ها تشریف بیاورید اینجا تا بحثی با همدیگر داشته باشیم که بنده گفتم شما وقت ندارید که ما خدمت برسیم، البته از قدیم هم با ایشان بحث‌هایی داشتیم.* در فتنه 88 چه اقداماتی انجام دادید؟ 
در زمان فتنه 88 ما در نیاوران بودیم و حسینیه ما مرکز تجمع بسیجیان بود. در آن زمان بسیاری از بسیجی‌ها را از مساجد شمیران بیرون کردند که ما همه را به حسینیه نیاوران دعوت کردیم و چون آنجا حرف ما فصل‌الخطاب است، همه به این‌ها احترام می‌گذاشتند. وقتی بسیجی‌ها به نیاوران آمدند، 8 شب مهمان ما بودند و ناهار و شامشان با ما بود. آن‌ها به حسینیه می‌آمدند و استراحت می‌کردند و آخرهای شب هم با موتورهای خود برای برخورد با فتنه‌گران بیرون می‌رفتند. وقتی خبر این کارهای ما به آقا رسیده بود، ایشان خیلی تشکر کرده بودند و فرموده بودند که شما فعالیت زیادی در فتنه انجام دادید و من از زحمات شما تشکر می‌کنم. بنده هم در آن زمان و هم در سال‌های اخیر سخنرانی‌های زیادی در مقابله با فتنه‌گران ایراد کردم که جمعیت زیادی هم از آن استقبال کردند. * حاج‌آقا، اخوی شما که فوت کردند، دانشجویان و اساتید دانشگاه بسیار ناراحت شدند. دانشجویان به ایشان علاقه زیادی داشتند. کمی درباره ایشان بفرمایید. 
ایشان آدم بسیار سلیم‌النفسی بود و اصلاً عصبانی نمی‌شد، ملایم بود و برخورد مؤدبانه‌ای با همه داشت، خیلی آرام حرکت می‌کرد، طوری که به ایشان لقب طاووس‌العلما داده بودند و به ما لقب اسدالعما داده بودند، چون من در بحث‌های علمی خیلی به میدان می‌آمدم. رحلت اخوی بر ما هم خیلی تأثیر گذاشت و مدتی گذشت تا اینکه حالم بهتر شد. خداوند ایشان و آیت‌الله مهدوی و دیگر بزرگان را رحمت کند.* ولایت‌پذیری آیت‌الله مهدوی نسبت به اوامر امام و آقا چگونه بود؟ 
ایشان نسبت به امام که تسلیم محض بود و نسبت به آقای خامنه‌ای هم همین‌طور بودند. ایشان به نفع آقای خامنه‌ای در انتخابات ریاست جمهوری سال 1360 کنار رفت و آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شد. در تمام دوران رهبری آیت‌الله خامنه‌ای هم بنده نشنیدیم که آقای مهدوی مخالف حرف آقا، حرفی بزند، حتی ممکن بود اختلاف نظری هم در ذهنشان با رهبری داشته باشند، ولی اظهار نمی‌کردند و همیشه در همه جلسات آقا را تأیید می‌کردند.* در پایان اگر توصیه اخلاقی دارید برای ما بفرمایید. 
توصیه اخلاقی که به همه گفتم و تجربه هم کرده‌ام این است که در کارهایتان هیچ‌وقت به غیر خدا دل نبندید، همه کار دست خداوند است. اگر مشکلات و خطرات زندگی خودم را برایتان بگویم، می‌فهمید هیچ‌چیز جز خدا من را حفظ نکرد، البته به این معنا نیست که به خلق بی‌اعتنا باشید، بلکه چون خلق وسیله هستند، باید با آن‌ها نیز برخورد خوب داشته باشید. پیامبر به بنی‌هاشم فرمودند: شما ثروت و مال ندارید که مردم را جذب کنید، اما با روی باز و برخورد خوش با مردم برخورد کنید و آن‌ها را جذب کنید. حضرت علی (ع) نیز می‌فرماید: بشاشت و خوش‌رویی مثل طنابی است که فرد را به سمت تو می‌کشد. حضرت لقمان به پسرش می‌گوید: در مقابل مردم ترش نکنید و اگر به شما سلام می‌کنند جواب سلام را خوب به آن‌ها بدهید؛ حرف قرآن ‌هم همین است. پس هم روی خوش داشته و هم به خدا توکل کنید تا خداوند زندگی شما را زندگی شاداب و خوب قرار می‌دهد.با تشکر از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
 



94/1/5 - 09:43 - 2015-3-25 09:43:17





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 135]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن