تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه گناهان گذشته كسى كه از روى ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى معتكف شود، آمرزي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826187448




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطره‌ ای جالب از «استاد شهنازی»


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
خاطره‌ ای جالب از «استاد شهنازی»




داریوش پیرنیاکان می‌نویسد: یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز می‌شود و بازمی‌آییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمی‌دونی.»...





داریوش پیرنیاکان در شرق می‌نویسد: یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز می‌شود و بازمی‌آییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمی‌دونی.»...

جمعه ٢٤اسفند٦٣ برای آخرین‌بار خدمت استاد علی‌اکبر‌خان شهنازی رسیدم. استاد از سال٥٩، بعد از انقلاب فرهنگی در آبسرد ساکن شده بود و من هر‌هفته به دست‌بوسشان می‌رفتم و بی‌استثنا این دیدارها تا سال٦٣ ادامه داشت. آن روز جمعه یکی از شاگردانم هم همراهم آمده بود. وقتی وارد منزل استاد شدیم، ایشان خیلی خوشحال شد و بی‌درنگ گفت: «چه خوب شد که شما اومدین.» به یادشان آوردم که هفته قبل هم اینجا بودم اما استاد تاکید کرد: «دلم می‌خواست باز هم ببینمت.» بلافاصله برخلاف عادت همیشه، شروع کرد و از من سوالات موسیقایی پرسید.

 بعد هم به پیشخدمتی که در خانه داشتند و «مرحمت»نامی بود، گفت: «مرحمت سازم‌رو بیار.» مرحمت‌خانم که ساز استاد را آورد، استاد رو به من گفت: «بردار ساز بزن.» گفتم: «استاد جلو شما جسارت نمی‌کنم ساز بزنم.» اما استاد جواب داد: «دلم می‌خواد امروز تو ساز بزنی.» وقتی این جمله را شنیدم، ساز استاد را برداشتم و شروع کردم به تار‌زدن که ناگهان چشم استاد را غرق اشک دیدم، وقتی متوجه شدم استاد متاثر شده و گریه می‌کند، ساز‌زدن را قطع کردم. بلافاصله دلیل گریستن استاد را جویا شدم و گفت: «ساز که می‌زدی یاد جوونی و خاطراتم افتادم. ببخشید ساززدنت‌رو قطع کردم.»

 غروب که شد احساس کردم خوابش گرفته، اجازه خواستم که با شاگردم به تهران برگردیم. یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز می‌شود و بازمی‌آییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمی‌دونی.» آن لحظه جا خوردم، نفهمیدم استاد چه‌منظوری دارد. فردای آن شب، یعنی شب ٢٦اسفند خواب دیدم استاد لباسی مرتب پوشیده و کراواتی شیک زده و کیسه‌ای می‌دهد دست من و می‌گوید باز کن. کیسه را باز کردم و دیدم پر از مضراب‌های تار است.

توی یک‌کیسه کوچک‌تر هم مضراب خودشان را پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: «استاد این هم که مضراب خودتان است. داده‌اید به من؟» و تا آن را در دست گرفتم، مضراب شکست. هراسان از خواب پریدم. پیش خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده. یکی، دو‌ساعت بعد، ساعت شش‌صبح به من زنگ زدند و گفتند فورا خودت را به بیمارستان شرکت نفت برسان که آقای شهنازی شما را خواسته. تا خودم را برسانم به بیمارستان شرکت نفت، کار از کار گذشته بود انگار... وقتی رسیدم دیدم توی لابی بیمارستان یک برانکارد است که همه دورش جمع شده‌اند و انگار آن مضراب واقعا شکسته بود.






تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۱





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 131]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن