تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه  الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846461940




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهیدی که خبر شهادتش را به مادر داد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهیدی که خبر شهادتش را به مادر دادبرای شهید «حسن ‌محمد علی‌خانی»کلاس دوم راهنمایی، در مدرسه شهید «مدرس» الوکلاته درس می‌خواند. هر صبح، در گرگ میش هوا، چهار کیلومتر پیاده می‌رفت و در تاریکی غروب برمی‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهایش بود. از مدرسه که برمی‌گشت، آب و دانه کبوترها را می‌داد. اذان که می‌شد، می‌رفت مسجد، تا نیمه‌های شب. بسیجی هم بود. هر شب که از محراب، نیایش و رزم شبانه برمی‌گشت، سری به کبوترهایش می‌زد و می‌خوابید. • چند روزی از عملیات خرمشهر گذشته بود. نیمه‌های روز بود که از مدرسه برگشت. بی ‌حوصله، لب سکو کز کرد و تکیه داد به ستون. مادر داشت رخت می‌شست. دستش توی تشت رخت‌شویی بود. گفت: «چه شده مادر؟!»
شهید حسن محمد علیخانی
گفت: «غلام‌علی، رفیقم زخمی شده، حالش خیلی بد است.»بعد از سکو پایین پرید و توی حیاط دنبال خروس دوید. توی توری گیرش انداخت. کبوتر‌ها ترسیدند و به هوا پر کشیدند. خروس را توی بغل گرفت و آورد. مادر تعجب کرده بود، گفت: «می‌خواهی چه‌کار کنی مادر؟!»گفت: «می‌خواهم برای سلامتی غلام‌علی، خون بریزم.»غلام ‌علی توی روستا از اولین‌ کسانی بود که پا به جنگ گذاشت و نخستین کسی بود که زخم برداشت. «حسن» خروس را برد و داد، کشتند. بردش در خانه یک فقیر و برگشت. سبک شده بود، گفت: «مادر! آدم‌هایی مثل غلام‌علی خیلی با ارزشند، جانباز جنگند، حرمت دارند.»و اشک‌هایش نم‌نم چکید. مادر او را به حال خودش گذاشت. حسن توی فکر بود. مادر از حال دلش باخبر بود، می‌دانست که ته دلش جوش جنگ را می‌زند و می‌خواهد بال بکشد و برود. پدر از سرِ زمین برگشت. علف‌ها را از کولش به زمین انداخت و دست‌هایش را شست. حسن هنوز لب سکو، زانوی غم بغل گرفته بود و زل زده بود به پریدن کبوترهایش، خیلی دوستشان داشت. شب‌ها که طبقه بالا روی ایوان می‌خوابید، کبوترها روی نرده‌ها دوروبرش بال‌ بال می‌زدند. جمعه‌ها حیاط را می‌گرفتند روی سرشان و حسن بین درخت‌ها دنبالشان می‌کرد. حسن بلند شد و سلامی داد. پدر از پلکان بالا رفت. حسن وضو که گرفت و نمازش را خواند، مادر داشت سفره را پهن می‌کرد.حسن برگه‌ای درآورد، رفت بالا و توی ایوان پیش پای پدر نشست. شروع کرد به تعریف کردن از جنگ، بعد برگه رضایتنامه را نشان پدر داد.گفت: «بابا! این رضایتنامه را امضا کنید تا من بروم جبهه.»ابروهای پدر در هم رفت، گفت: «نه! نمی‌گذارم بروی.»ـ بابا جان! مگر امام نگفته‌اند که دفاع از کشور واجب است؟ مگر ما مسلمان نیستیم؟ـ یکی از برادرهایم زمان شاه لعنتی، توی سربازی یخ زد و مرد، یکی دیگر هم توی جنگل گم شد و هیچ ‌وقت پیدا نشد. نه! تو هنوز خیلی بچه‌ای.حسن گفت: «ببین بابا! من دیگر پانزده سالم تمام شده است، بیش‌تر از این طاقت ندارم.»مشهدی «حسین» بلند شد. خسته بود و حسن، حسابی لجش را در آورده بود. حسن به التماس افتاد. مشهدی حسین گفت: «دیگر چه می‌گویی؟ اصلاً من مسلمان نیستم، خوب شد؟» حسن گفت: «باشد! پس اگر مسلمان نیستی، برای چه رفتی و برای مکه ثبت‌نام کردی؟ چرا منتظری که بروی؟»مادر خنده‌اش گرفت. پدر هم از خنده مادر خندید و گفت: «من که می‌دانم تو بالاخره یک داغ بزرگ روی دلم می‌گذاری، قبول!»برگه رضایتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پله‌ها را دوتا یکی پایین دوید و رفت بسیج. ثبت نام کرد و برگشت. وقتی داشت اعزام می‌شد، به مادر گفت: «ببین مادر جان! اگر روزی آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برایش تنگ شده، بدان که حسنت شهید شده است.»بعد یک شانه در آورد و نشان مادر داد. کشید به موهایش و گفت: «ننه! موهایم را شانه بزنی‌ها.»دل مادر هوری ریخت. حسن پرید توی اتوبوس و راهی جبهه شد. روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.توی عملیات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچه‌های سلطان‌آباد را جمع کرد و گفت: «باید همه، موهایتان را از ته بزنید. این مطلب به همه نیروهای گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هم‌ محلی‌مان هستید، شروع کنم.»حسن عاشق موهای لختش بود. یک شانه داشت که دائم به موهایش می‌کشید. همه موهایشان را تراشیدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمی‌تراشم.»به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستی و من مطیع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روی مین، می‌روم. بگو با نارنجک برو زیر شنی تانک، می‌روم. فرمانده! قسم می‌خورم که هرگز از فرمانت سرپیچی نکنم، اما از من نخواه که موهایم را کوتاه کنم.»اصغر گفت: «پسر! موهایت خیلی بلند است، اگر زخمی شوی، پر خاک می‌شوند.»هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نیامد. شب بود و همه خواب بودند. «حسین‌علی» و اصغر، یک قیچی آوردند که سر حسن را از ریخت بیندازند، تا حسن مجبور شود که موهایش را بزند. وقتی رسیدند بالای سرش، حسن از جا پرید و مچشان را گرفت. گفت: «بابا! من اصلاً می‌خواهم با همین موها شهید شوم. فرمانده! من به مادرم وصیت کرد‌ه‌ام که وقتی شهید شدم، سرم را شانه بزند، برای چه می‌خواهید وصیتنامه‌ام را خراب کنید؟ جواب مادرم با خودتان.»بعد سرش را آورد جلو.قصه زلف‌های حسن توی گردان پیچیده بود. شب دوم عملیات، تو موسیان صفر، حسن و چند نفر دیگر ‌دویدند سمت خاکریز عراقی‌ها. یک مرتبه حسن آخی گفت و افتاد. تیر کالیبر شکمش را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روی زانوهایش. داشت ذکر می‌گفت. لبش خشکیده بود، تشنه‌اش بود، اما نگفت بهم آب بدهید. گفت: «شما بروید. بروید و به‌خاطر من نمانید.»یک دقیقه بعد، نفس‌هایش برید، پر کشید و شهید شد.مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت: «غروب بود. دلم تاب‌تاب می‌زد. بی‌حوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خدیجه! من یک حالی شده‌ام؛ انگار کمرم شکسته است.»من هم حال خوشی نداشتم. یک مرتبه همه کبوتر‌های حسن پریدند. هیچ‌وقت کبوترها این وقت غروب، از توری بیرون نمی‌زدند. مادرم گفت: «حاج خدیجه! حسن شهید شده.»من سست و بی‌حال افتادم. دهانم خشک شد و سردرد گرفتم. شب بود، مشهدی حسین، بدجور بی‌طاقتی می‌کرد. نصف شب رفت بیرون. کبوترها هنوز برنگشته بودند. بدجوری دلواپس بودیم؛ انگار خانه را آتش زده بودند. هر کس کز کرده بود یک کنج و هیچ‌ کس دلش رضا نمی‌داد که رازش را فاش کند. شب تا صبح اصلاً نخوابیدم. صبح دو روز بعد، یکی از اقوام، در زد و آمد خانه. اول از این ور و آن ‌ور حرف زد و بعد گفت: « دلم بدجور برای حسن تنگ شده است، از عکس‌های حسن دارید تا بهم بدهید؟»گفتم: «راستش را بگو. حسن من شهید شده است، شما به من نمی‌گویید.»گفت: «نه، اصلاً!»گفتم: «پس چرا این دو سه ماه، یک بار هم نشد که بیایی در خانه و حال حسن را بپرسی؟ حالا چه شده؟»• تشییع جنازه حسن شد. توی روستا رسم بود که شهید جوان را توی حیاط و خانه‌اش طواف دهند. مردم جمع می‌شدند، برای شهید ذکر مصیبت گرفتند و چاووشی می‌کردند. زن‌های فامیل، برای پسر‌ها مجمعه دامادی درست می‌کردند و دسته ‌دسته می‌آمدند مبارک باد شهید. شهید که تسلیت نداشت. مشهدی حسین دهانش قفل شده بود و هیچ گریه نکرد. حتی نم اشکی نریخت؛ مثل یک درخت خشک زمستانی! ظهر بود. جنازه حسن را که توی حیاط گذاشتند، کبوترها یک جا پایین آمدند و نشستند. چندتایشان پریدند روی تابوت حسن. مردم آبادی‌، های‌های گریه کردند. حسن را که بردند، کبوترها دوباره رفتند. • عملیات محرم که تمام شد، پانزده نفر از هم ‌رزمان حسن، همراه فرمانده‌‌شان آمدند خانه حسن. اصغر اشک ریخت و به مادر گفت: «شرمنده‌ام! نتوانستم امانتت را سالم تحویلت دهم.»• روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند. نویسنده :غلامعلی نسائیتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 917]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن