واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: امام رضا(ع) حاجت شهیدی را دادآرزوی شهادت بر آستان «باب الجواد(ع)»شهید «اسماعیل سریشی» در آذر 1365 در شهرک «ولیعصر(عج)» همدان متولد شد. که مصادف با شب عید قربان بود و به همین علت، خانواده نام اسماعیل را برایش انتخاب كردند. تحصیلات ابتدایی و راهنماییاش را در مدارس محله گذراند و دیپلم فنیاش را در رشته مکانیک، در شهریور سال 84 از هنرستان «شهید دیباج» اخذ كرد. از کودکی در مراسمهای مذهبی شرکتی مستمر داشت و از بسیجیان فعال بود. حضور چشم گیری در جلسههای قرآن و هیئتهای مذهبی؛ به ویژه مراسم اعتکاف داشت. مدتی نیز جزو ستاد دانشآموزی نماز جمعه همدان بود. ارادت خاصی به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و از مداحان هیئت «خاتمالانبیا(ص)» بود. از آنجایی که عشق خدمت به نظام مقدس را در سر داشت، در آذر سال 85 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و لباس مقدس خدمت به تنها نظام شیعی در جهان را بر تن کرد.
دوره آموزشی را در مشهد مقدس سپری کرد. پس از پایان دوره آموزشی، در منطقه زاهدان، یگان 112 لار، با پست سازمانی کمک متصدی خودرو و نقشه برداری مشغول به انجام وظیفه شد؛ تا این که در آخرین درگیری که با اشرار وابسته به وهابیت (گروهک «عبدالمالک ریگی») داشتند، پس از انجام رشادتهای فراوان، به درک واصل کردن سه تن از اشرار و زخمی کردن یکی دیگر از آنها، سرانجام از ناحیه پا و پهلو مجروح شده و به بیمارستان منتقل شد. شهید سریشی، به علت مسافت زیاد بین همدان تا سیستان، اجازه نداد که این موضوع به خانوادهاش اطلاع داده شود. به پرستاران گفت: خود را به زحمت نیندازید، من فقط برای شهادت به اینجا آمدهام! و به دوستانش وصیت كرد که راهش را با قدرت ادامه دهند. سرانجام در مورخ 22/12/87، با زخمی که بر پهلویش نشسته بود، در مظلومیت به حضرت زهرا (س) اقتدا کرده و به شهادت رسید.گلبرگی از خاطرات شهید اسماعیل سریشیرزق حلالهمیشه ارزش واقعی مال حلال را میدانست. در دوران تحصیلش برای کمک به خانواده کار میکرد. وقتی در منطقه «عباسآباد» همدان، بنایی میکردیم، اسماعیل سرکارگر ما بود. مدتی یک روز در میان، بعدازظهرها در کلاس آموزش رانندگی شرکت میکرد و مجبور بود که یک ساعت کار را زودتر تعطیل كند، اما روزی که کلاس نداشت، عصر که كار تمام میشد، همه کارگرها را میفرستاد و میگفت: باید بمانم و به جای یک ساعت دیروز که کار نکردم، کار کنم تا پولم حلال شود!با این که صاحب کار هم آنجا نبود، تنها میماند و جبران میکرد! (به نقل از «محسن شانظری»، از دوستان شهید)روزی شهادتتابستان 85 بود. چند ماه پیش از این که اسماعیل به استخدام نیروی انتظامی در بیاید، با بچههای هیئت، اردو رفته بودیم مشهد مقدس. روز آخر، من و اسماعیل با هم برای وداع رفتیم. وقتی داشتیم از در «باب الجواد(ع)» بیرون میآمدیم، اسماعیل به من گفت: هادی! وداع آخر، هر چه از آقا بخواهی، میدهدها! هر کدام به گوشهای رفتیم و شروع کردیم به درد دل کردن. از حرم که بیرون آمدیم، اسماعیل به من گفت: هادی! از آقا چه خواستی؟ گفتم که: زندگی خوب، شغل خوب، همسر خوب و... اسماعیل جور دیگری نگاهم کرد و گفت: هادی! ضرر کردی! من از آقا فقط شهادتم را خواستم. تصمیم گرفتم كه در نیروی انتظامی استخدام بشوم و انشاءالله همانجا هم شهید بشوم. راستش، من حرفش را جدی نگرفتم، آخر الآن شهادت؟ چه طوری؟ مگر میشود؟ گذشت، تا پیکر بیجان و غرق به خون اسماعیل را دیدم که روی دست مردم داشت به سمت گلزار شهدا میرفت. آن وقت فهمیدم که ما کجا بودیم و اسماعیل کجا؟!... (به نقل از «هادی صالحی»، از دوستان شهید)نماز شهیداز نیروی انتظامی برای تحقیقات استخدام آمده بودند كه اتفاقاً همزمان بود با کار ساختمانی اسماعیل در منزلشان. مأمور انتظامی که در حال تحقیق در مورد اخلاق او بود، پرسید: اسماعیل کجاست؟ گفتم: دارد داخل منزلشان کار میکند.وقتی که رفتیم، دیدیم در اوج کار، یک چفیه زیرش انداخته و دارد نماز میخواند. مأمور انتظامی که جوابش را گرفته بود، تنها پرسید: آقا اسماعیل، به نظر شما کمی از اول وقت نگذشته؟ و اسماعیل جواب داد: باید ببخشید، مجبور بودم با اوستا، بنایی کنم. (به نقل از محسن شانظری، از دوستان شهید)عکسی از شهید زنده چند روز پیش از شهادتش، آخرین پیامی که برایم فرستاد، این بود: « لحظهها را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.»با اسماعیل در مسجد محل و هیئت خاتمالانبیا(ص) آشنا شدم. اسماعیل به حضرت عباس(ع) ارادت خاصی داشت و گاهی هم که در هیئت مداحی میکرد، بیشتر از حضرت عباس(ع) میخواند. در امور مربوط به هیئت بسیار فعال بود و در کارها همیشه داوطلب بود. در نیمه دوم سال 85، به استخدام نیروی انتظامی درآمدیم و برای سپری کردن دوره آموزشی، به مشهد مقدس اعزام شدیم. در آنجا نیز آخر هفتهها به زیارت امام رضا(ع) میرفتیم. پس از پایان دوره آموزشی، ما را به استان سیستان و بلوچستان، قرارگاه مقدم «حضرت رسول(ص)» اعزام کردند و در آنجا پس از تقسیمات داخلی، اسماعیل به یگان ویژه قرارگاه مأمور شد. پس از مدتی او به گروهان لار اعزام شد و من هم به استان خراسان جنوبی اعزام شدم. بعد از آن در مرخصیها موفق به دیدن یکدیگر میشدیم.آخرین مرخصی اسماعیل در سال 87، مصادف با اربعین سالار شهیدان و مراسم كلنگ زنی احداث حسینیه هیئت بود. اسماعیل دست مرا میگرفت و به بچههای هیئت میگفت: بیایید از شهید زنده عکس بگیرید! پس از آن اسماعیل به منطقه رفت و من دیگر ندیدمش. چند روز پیش از شهادتش، آخرین پیامی که برایم فرستاد، این بود: « لحظهها را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.»لحظه شهادت روزهای آخر سال بود و با توجه به سابقه خرابکاری گروهگ عبدالمالک ریگی، موسوم به «جندالله» در این موقع از سال (جنایتهای تاسوکی، دارزین و.. . ) یگان ما مأموریت داشت تا در چند نقطه از مرز انسداد داشته باشد. روال کار به این صورت بود که شیفتی، به منطقه اعزام میشدیم. نوبت شیفت اسماعیل که منجر به شهادتش شد، یک روز پیش از درگیری بود، اما به علت کاری که برایش پیش آمد، نتوانست آن روز برود. فردای آن روز با هم به منطقه اعزام شدیم و در نقطهای که قبلاً مشخص شده بود، مستقر شدیم. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای بیسیمها بلند شد، به ما اطلاع دادند که در مجاورتمان، در منطقهای که «پل شکسته» نام دارد، حدود 50 تا 60 نفر مسلح قصد ورود و ایجاد ناامنی در خاک عزیزمان ایران را دارند و هر لحظه امکان درگیری با بچههای ما وجود دارد. بعد از اعلام آمادگی و انجام هماهنگی لازم، به اکیپ ما اجازه دادند كه به کمک بچههای اکیپ پل شکسته برویم. نقطهای که ما مستقر بودیم، ارتفاع بلندی داشت. وقتی با اینکه اسماعیل گرینوف دستش بود و سلاحش نیمه سنگین هم بود، زودتر از بقیه بچهها از ارتفاع پایین آمد و سلاحش را مسلح کرد. ماشین آمد و همگی به سمت پل شکسته به راه افتادیم. تقریباً در فاصله سیصد متری پل شکسته از ماشین پیاده شدیم تا با احتیاط و آمادگی بیش تری بقیه مسیر را پیاده برویم. چند لحظه بعد، چند نفر را دیدیم كه با لباسهای محلی از داخل شیار به سمت پاکستان در حال فرار هستند. موقعیت ما نسبت به آنها مرتفع تر بود. از همان جا درگیری شروع شد. درگیری بسیار شدید بود و تیرها مثل فشفشه از بالای سر و کنارمان رد میشدند. در همین حال، من اسماعیل را میدیدم که مثل شیر میغرد و با شجاعت خاصی هم با تیربار گرینوفش تیراندازی میکند و هم بعضی وقتها به پشت ماشین رفته و با دوشکا تیراندازی میکند. واقعاً ترس و خستگی دو واژه نامفهوم برای اسماعیل بودند. درگیری کمکم داشت طول میکشید، هرکدام از بچهها هم مشغول درگیری بودند و خیلی حواسمان به دوستان نبود. یک دفعه چشمم به اسماعیل افتاد که زمین افتاده است. سریع رفتم بالای سرش، تیر به پهلو و پایش اصابت کرده بود و خون زیادی داشت میرفت. با آن حالش به ما روحیه میداد و میگفت، با یاری و امید به خدا، ما موفق میشویم. كمی که از حجم درگیری كاسته شد، اسماعیل را برداشتیم و سوار ماشین کردیم. یکی از بچهها هم که میخواست اسماعیل را بلند کند و توی ماشین بگذارد، تیر به دستش خورد و زخمی شد. به هر زحمتی بود، اسماعیل را از منطقه خارج کردیم و به بیمارستان رساندیم. چند روزی در بیمارستان بستری بود. چند سری با بچهها به ملاقاتش رفتیم. هر وقت که میگفتیم میخواهیم به خانوادهات خبر بدهیم، اشاره میکرد و میگفت: نه! راه طولانی است، اذیت میشوند. حتی به پرستاران گفته بود: خودتان را به زحمت نیندازید و زیاد به من نرسید، من فقط برای شهادت به اینجا آمدهام! پس از چند روز تحمل درد، با سینهای مجروح و پهلویی شکسته؛ هم چون مادرمان حضرت زهرا(س) به شهادت رسید. به ندای امام زمان (عج) لبیک گفت و به ملکوت پر کشید. شرافتمندانه ترین مرگ را که همان شهادت است، برگزید و نامش را برای همیشه در تاریخ جاویدان کرد. (حامد زیرکی)ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقوندستنوشتهای از شهید اسماعیل سریشی: «بار خدایا! مادامی که عمر من در اطاعت تو صرف میگردد، مرا زنده بدار و زمانیکه عمرم چراگاه شیطان شد، پیش از آنکه گرفتار خشم و غضب تو گردم، جانم را بستان.» برگرفته از ماهنامه امتدادتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4845]