تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):صله رحم، انسان را خوش اخلاق، با سخاوت و پاكيزه جان مى‏نمايد و روزى را زياد مى‏كند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819577521




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان شهر جنگی؛ به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان شهر جنگی؛
به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟
به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟ به نامزدت که در آخرین لحظه تو را وداع گفته؟ به مادرت؟ به هوای خنک؟ چاره‌ای نیست! در این کسر ثانیه، صدای سوت گلوله را خواهی شنید. همه چیز تمام شد.

خبرگزاری فارس: به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، داستان «پر عقاب» گوشه ای است از کتاب «داستان شهر جنگی» به قلم حبیب احمد زاده که این داستان شرح عملیات دیده‌بانی است در یک شهر محاصره شده (آبادان) در زمان دفاع مقدس. احمد زاده روایتش را اینگونه آغاز می‌کند:                                                                                                         **** پیاده شدنت را می‌بینم. حرکت دوربینم را متوقف می‌کنم و مرکز به علاوه درون چشمی را روی تو می‌گذارم.... و دست تکان دادنت را برای راننده. او حرکت می‌کند... و تو باقی می‌مانی روی سه راه؛ در پشت نخلستان آن سوی رودخانه. حال مرددی کدام راه را انتخاب کردی! در جاده اصلی منتظر ماشین بعدی بمانی و یا... و یا راهی را در پیش‌گیری که مقصود من است. زودتر تصمیم‌ات را بگیر. تمامی زحمت امروز من بستگی به تصمیم تو دارد. از دور مشخص نیست ولی چیزی را به پشت کولت می‌اندازی و حرکت می‌کنی.
از تصمیم گیریت بی‌نهایت خوشحالم. زحمت ماندن مرا در اینجا کمتر کردی... و اکنون تو در جاده آسفالتی که به خط اولتان منتهی خواهد شد، به حرکت ادامه می‌دهی. تو به حرکتت ادامه بده و من نیز از این سوی رودخانه و در بالای این دیدگاه به انتظار می‌نشینم؛ انتظاری که شاید 25 دقیقه بیشتر طول نکشد و تمامی نقطه اوج آن در 17 ثانیه آخر باشد. ما می‌توانیم حداقل در این 25 دقیقه، با صراحت با هم گفت‌وگو کنیم؛ با آنکه تو هرگز صحبت‌ةای مرا نخواهی شنید، ولی شاید بعد از آن 17 ثانیه آخر تمامی این صحبتها به گوش تو رسانده شود. چگونه؟ نمی‌دانم! به هر حال اعتقاد ما این سوی رودخانه‌ایها و در این شهر کاملاً محاصره شده این چنین است.... و به هر حال تو اکنون متوجه نیستی که من به انتظار شکارت در اینجا نشسته‌ام... و در این محفظه تاریک، تمامی دشت، نخلستان، جاده‌های عبوری شما را در آن سو می‌بینم... و بالاخص... که در هرگامت، با دستگیره دوربین دیده‌بانیم تو را در هر قدم زیر کادر به علاوه درون دوربین قرار می‌دهم تا فراموشت نکنم. بله من به انتظار شکارت در اینجا نشسته‌ام و گلوله خمپاره‌ای نیزهم اکنون درون قبضه، انتظار فرمان مرا می‌کشد؛ فرمانی که در لحظه موعود از طریق این بی‌سیم، امواجه نامرئی آن در فضا پخش شود. حتی بی‌سیمهای شما آن را خواهد گرفت و سپس این امواج از کناره‌های بدنت خواهد گذشت و خوشبختانه تو از دریافت و درک آن محرومی و بعد بی‌سیم قبضه خودی... و سپس شلیک... و 17 ثانیه طول خواهد کشید تا گلوله‌ خمپاره فضا را بشکافد، اوج بگیرد و بعد همچون مرغ ماهیخواری که خود را برای شکار ماهی در آب جمع می‌کند، برهمین جاده فرود آید... و سپس... و سپس هزاران قطعه چدنی ریز و درشت تو را در بر خواهد گرفت... ولی... ولی اکنون تا آن نقطه جاده که شاید نقطه اتمام زندگی تو نیز باشد 23 دقیقه فاصله وجود  دارد... و بالا و پایین این زمان بستگی تام و تمام به سرعت گام‌هایت،... کندتر حرکت کنی، و اکنون تو در حرکتی. می‌خواهی دقیقتر به تو بگویم که چقدر از لحظه انفجار گلوله‌‌ای که انتظار تو را می‌کشد، فاصله داری؟ تنها کافی است تو را در میان خطوط درجه‌بندی داخل چشمی قرار دهم و سپس کرنومتر را فشار دهم.... ولی خوب بهتر است وقت را از دست ندهیم. شاید این دوستی 20 دقیقه‌ای با همان گلوله جاودان شود. می‌خواهی بدانی اولین سؤالی که هر روز از بالای این دیدگاه و پس از انتخاب شکاری مانند تو می‌کنم، چیست؟ اینکه اهل کجایی؟ خانقین، بغداد، کرکوک و یا بصره... و مثل همیشه بر روی بصره حساستر خواهم بود. چرایش را شاید به تو نیز بگویم.... و آن لحظه‌ای که گلوله موعود بر زمین اصابت کند... در آن لحظه پدر و مادر تو به چه کاری مشغولند؟ آیا مادرت، در همان خانه‌های گلی روستایی حاشیه بین‌النهرین در حال پخت نان است؟ پدرت... پدرت به چه کسی مشغول است؟ اکنون در چه فکری است؟ آیا لحظه‌ای می‌تواند به ذهن آنان خطور کند که من به انتظار نشسته‌ام تا در کمتر از 19 دقیقه دیگر جان فرزندشان را بگیرم؟ و اگر آن حس غریب مادر و فرزندی برقرار می‌شد، در این لحظه مادرت چه نفرینی بر من می‌کرد؟ ولی من از مدتها قبل تصمیم خود را گرفته‌ام. از همان موقعی که این شهر، به محاصره شما در‌آمد. می‌خواهی بدانی اهل کجایم؟ زیاد لازم نیست دور بروی. شاید تنها یک کیلومتر آن طرفتر در کناره همین رودخانه مرزی، چند سال پیش، ولدی در صدمتری مرز... بله و اگر تنها 700 متر آن سوتر این تولد صورت می‌گرفت اکنون من نیز یکی از شما بودم، در اوج قدرت نظامی و با آن همه مهمات بیکران که برای نابودی شهری به مراتب بزرگتر از شهر کوچک ما کافی است... و بدون توجه به ضجه و زاری زنان و کودکان شهر... و مست از قدرت... در تمام شبانه‌روز، شهر را به زیر آتش می‌گرفتم، ولی اکنون خوشحالم....خوشحال از اینکه تنها 700 متر، این سوتر به دنیا آمده‌ام. و من می‌جنگم برای خیلی چیزها. مادرم... می‌خواهی بدانی مادرم اکنون مشغول چه کاری است؟ او مثل همیشه در حال خواندن آیة‌آلکرسی است... برای من... برادرم و برادرانش و همه کسانی که این سوی رودخانه هستند. مادر تو چی؟ او نیز برای تو دعا می‌خواند؟ هر دعایی که بخواند و یا خوانده، شاید تا حدود 15 دقیقه دیگر بی‌فایده شود...
و تو به حرکت ادامه می‌دهی.... شاید در فکر آن هستی که زودتر به خط مقدمتان برسی و دوباره شب، شهر ما را به زیر آتش تیربار و یا هر سلاح دیگری بگیری. وقتی دست بر ماشه می‌گذاری و قنداق تیربار بر شانه‌ات می‌لرزد، احساس قدرت می‌کنی... و یا نه صدای انفجارهای بزرگتری تو را به وجد می‌آورد؛ انفجار خمپاره‌ها، توپها و موشکها وقتی که این سوی رودخانه منفجر می‌شوند... بالا و پایین می‌پری و بیهوده مشت نشان می‌دهی... ولی من در لحظه موعود آرامش خود را از دست نخواهم داد و از صدای انفجار موعود مشعوف نخواهم شد... و تو هنوز در حال آمدن به سوی نقطه موعود هستی.... هنوز 14 دقیقه دیگر فرصت‌داری تا من شاسی برسیم را فشار دهم و اصوات در حنجره‌ام بدمد و آن سوتر، طناب کشیده شود و گلوله خمپاره به پیشوازت بیابد. می‌توانی به یاد بیاوری، انفجار آن همه گلوله توپ و خمپاره را که هر شبانه روز بر شهر ما می ریزید؟ و هرکس و هر چیز را که در بُرد و توپ‌هایتان باشد به نابودی می‌کشانید؟ هیچ هدفی راحت‌تر از نابودی یک شهر در جهان وجود ندارد؟ به حرکتت همچنان ادامه بده... من تنها هر روز سه گلوله در اختیار دارم و امروز مانند هر روز اولین گلوله آن را مصرف کرده‌ام. می‌خواهی بدانی برای چه؟ چرا ایستادی؟ های، کوله‌پشتی‌ات را بر زمین گذاشتی. پس خسته‌ شدی؟ درون کوله پشتی‌ات چه چیزی وجود دارد که تو را خسته کرده؟ لباسهایت؟ و یا نه سوغاتی برای دوستان هم سنگرت؟ شاید از شیرینی‌های دست پخت مادرت... می‌خواهی بدانی که اگر من بتوانم از این شهر محاصره شده به خارج بروم، با خود چه چیزی می‌آورم؟ سوغاتی من حتماً مقداری مهمات خمپاره خواهد بود. خسته‌ای؟ بنشین! برای من چند دقیقه بالاتر و پایین‌تر، تفاوت نمی‌کند، ولی در هر حال راهت را ادامه بده. من گلوله اول خود را بر اواسط همین جاده شلیک کرده‌ام. و گلوله‌ دوم آماده است تا برهمان نقطه فرود آید. چند دقیقه دیگر به آنجا خواهی رسید و دودسیاه ناشی از انفجار گلوله اول را بر زمین خواهی دید و مانند دوستان قبلی‌ات، از سرعت قدمهایت کاسته خواهد شد... و بهت زده به محل انفجار گلوله‌ خیره‌خواهی شد... و نمی‌دانی که گلوله دوم در راه است... و همیشه این سؤال برای من باقی خواهد ماند... که چرا با دیدن محل انفجار گلوله‌ اول، احساس خطر به شما دست نمی‌دهد و نمی‌دوید؟ شاید فکر می‌کنید گلوله‌ای منفجر شده و من چه شانسی داشته‌ام در آن لحظه‌ نبوده‌ام و این قضیه، باعث احساس آرامشتان می‌شود و بعد گلوله دوم به شدت فرو می‌آید.... چرا هنوز نشسته‌ای؟ می‌خواهی بیشتر بدانی؟ اگر به گلوله اول رسیدی به دقت نگاه کن! چه می‌بینی؟ بله، یکی از گلوله‌های خودتان... اشتباه نکن... از شما به غنیمت نگرفته‌ایم. با دقت بیشتری نگاه کن! یکی از دهها گلوله‌ای است که بر سرما فرود آورده‌اید و از معدود آنها که هر روز منفجر نمی‌شوند، تنها کافی است از درون دل خاک بیرون کشیده شوند،‌ ما سوره به حالت ضامن قبل از شلیک درآید و فشنگ پرتاب با یک پوکه از نیم بریده شده کالبیر 50 تعویض شود... و بعد.. 3 گلوله در روز به دست بیاید؛ 3 گلوله‌ای که تا دیروز در دستان شما بود و امروز در دستان ما. راستی آرم پرچم شما عقاب است! شاید همان عقاب معروفی که باور کرده بود امروز همه شهر و دیار ما زیر پروبال اوست. ما در این سوی رودخانه داستان معروفی از عقابی داریم که مورد اصابت تیر پیکانی قرار گرفت... گویند، چون نیک نظر کرد، پر خویش در آن دید... گفتا زکه نالیم که از ماست که برماست... شما چه دارید؟.... چه می‌کنی؟ دقایق اضافه زندگی بر تو خوش نیامده؟ کوله پشتی‌ات را به کول می‌اندازی و حرکت می‌کنی... بله تو جاده را طی خواهی کرد. بعد مانند دیروز و روزهای قبل منتظر می‌مانم تا به منطقه 17 ثانیه آخر برسی... 17 ثانیه به مرگ تو... و 17 ثانیه طی می‌شود و 17 ثانیه زودتر از آنکه به محل انفجار برسی، شاسی بی‌سیم فشار داده خواهد شد و... 17 ثانیه بعد یک نقطه تلاقی ایجاد خواهد شد. چشمان من، به علاوه دوربین، جسم تو، هفدهمین ثانیه،‌ انفجار گلوله... و پرواز هزاران در هزار ترکش ریزچدنی به اطراف و درون جسم تو... هر چند روز یک بار باید این صحنه تکرار شود تا شما نیز در آن سوی آب آرامش نداشته باشید و بدانید که در هر بار رفتن و آمدن از مرخصی، ممکن است مرگ شما را فرا خواند... و انی مسئله بسیار عذاب‌آورتر از کشته شدن در خود خط است. ناامنی راه پشت سر، راهی که تمام امید برگشت به خانواده و زندگی پشت‌سر، به امنیت آن بستگی دارد... ولی تنها سه گلوله در روز آن را ناامن خواهد کرد... و در تمامی طول این مدت شما ناگزیرید که از روی این جاده بدوید... 3.5 کیلومتر جاده... حتی وقتی که ما بالای دیدگاه نیستیم، شما باید در اضطراب باشید.... اضطراب آنکه کسی منتظر نشسته تا شاسی بی‌سیم را فشار دهد... بله تنها با سه گلوله... و نه با آن هزار گلوله... بله ما تصمیم گرفته‌ایم که ترس و وحشت را از این سوی رودخانه به آن سو بکشانیم... و تو هنوز در راهی، به آسمان نگاهی می‌کنی و شاید از آن لذت می‌بری! چه هوای لطیف و خنگی! اگر جای تو بودم، تنها از خدا درخواست وزش باد تندی می‌کردم تا شاید گلوله قبل از اصابت به جاده،‌در اثر ورزش باد مسیرش کمی منحرف شود و آن‌سوتر به زمین اصابت کند... و یا آنکه چاشنی پرتاب گلوله عمل نکند و گلوله از درون قبضه شلیک نشود. ده دقیقه دیگر به منطقه 17 ثانیه باقی مانده. شاید فکر می‌کنید، که  تا کی این روش ناامنی جاده‌ها مؤثر باشد. 10، 20، 40 نفر دیگر که کشته شوند، شما از راههای دیگر تردد خواهید کرد. بله سؤال خوبی است. ت و حق داری این سؤال را بپرسی و من حق دارم جواب آن را ندهم. امروز نوبت توست تا شکار یک تاکتیک شوی. همان‌گونه که می‌توانست نوبت یکی دیگری از شما باشد؛ کس دیگری که چند دقیقه زودتر از این جاده می‌گذشت. و شاید تو اکنون تنها نظاره‌گر خون بر زمین ریخته او می‌شدی، ولی همه چیز امروز دست به دست هم داده‌اند تا تو طرف صحبت قرار بگیری. جواب سؤالت را بدهم؟ تو حق دار بدانی! در آینده اگر این روش کارگر نیفتاد، راه دیگری در پیش خواهم گرفت. ازهم اکنون همه چیز برای آن شیوه آماده است. می‌دانی آن روش چیست؟ تو راه خودت را بیا و تنها گوش فرا ده. نام آن را گذاشته‌ایم تله موش. به موازات کناره همین جاده و دیگر جاده‌های منتهی به پشت، کابل تلفن صحرایی شما قرارداد. کافی است گلوله اول به جای جاده بر روی همین سیم‌ها فرود آید... و قطعی ارتباط... و سیم‌بان بینوایی که باید بیاید و بر روی نقطه انفجار، کابلهای تکه تکه شده را به همه وصل کند... دقیقاً بر روی محل انفجار... و در اینجا دیگر 17 ثانیه انتظار نیز لازم نیست... و گلوله دوم... و نکته جالب‌تر آنکه من هرگز از این فاصله سیم‌ها را ندیده‌ام و تنها از حرکات سیم‌بانهای شما بدان پی‌برده‌ام.
با احتساب وقت اضافه نشستن‌ات 8 دقیقه دیگر فرصت داریم. دوستی جالب است؟ می‌دانی اکنون چند نفر در پای قبضه خودی منتظر شنیدن تماس بی‌سیم من هستند؟ 5 نفر... 5 قبضه‌چی... می‌خواهی آنان را بشناسی؟ این حق توست. یکی از آنان مهدی است که قبل از جنگ پدرش را از دست داده. مادرش رختشور بیمارستان بود.... تا آنکه یکی از آن هزار گلوله، بر رختشورخانه بیمارستان فرود آمد. می‌خواهی بدانی چند روز طول کشید تا آن همه ملحفه خونین دوباره سفید شدند؟ و حسین، که تنها 13 سال دارد و هر روز قبضه را پاک می‌کند. می‌توانی بفهمی چقدر سخت است، با دست خود، خواهر کوچکتر را در گور نهادن؟ آن هم قطعه قطعه؟ کافی است یا باز هم بگویم؟ پرواز هزاران گلوله بر فراز شهر، برای نابودی مشتی غیر نظامی، ولی ما تنها 3 گلوله در اختیار داریم و وقتی که کار امروز تمام شد، همگی بدون هیچ عذاب وجدانی به راحتی ناهار خواهیم خورد و بعد استراحتی و دوباره به سراغ گلوله‌های عمل نکرده شما خواهیم رفت تا برای روزهای بعد نیز 3 گلوله آماده کنیم. در واقع ما برای تضعیف روحیه شما حتی به گلوله جنگی هم احتیاجی نداریم. تنها کافی است هرچند مدت یک بار، مانند 2 ماه قبل عمل کنیم و گردانی از نیروهای شما را به جان هم بیاندازیم. بله، همان گردانی که به پشت خطوط منتقل شد و گردان شما جایگزین آن گردید. هیچ کس از شما راز آن اعلامیه‌ها را نمی‌داند. اعلامیه‌هایی که عصبانیت فرماندهی سپاه سوم‌تان را باعث شد. هیچ رازی در این دقایق آخرین بین ما باقی نخواهد ماند. چند روز دیگر نوبت گردان شما هم خواهد رسید. یکی از آن گلوله‌های اعلامیه پخش‌کن... با اعلامیه‌هایدر ظاهر ساده و همراه با امان‌نامه... امان‌نامه‌هایی با عکس امام... که شما سخت از او وحشت دارید... بله، شما هم روزانه هزاران اعلامیه در فراز شهر ما پخش می‌کنید که شهر در محاصره است... تسلیم شوید... و تاکنون هیچکدام از آنها سودی نداشته‌اند، ولی اعلامیه‌های ما همه شما را به وحشت انداخت، آن هم با یک گلوله.... و هیچ‌گاه شما نفهمیدید که دچار چه حقه‌ای شده‌اید! تو با گردان قبلی نبوده‌ای، ولی دوستانت در این گردان چند مدت دیگر خواهند دید، گلوله‌ای در آسمان باز می‌شود و اعلامیه‌هایی بر سر آنان پخش خواهد شد.... و در هر اعلامیه‌، اعلام شده که یک عکس امام خمینی به عنوان امان‌نامه به همراه اعلامیه‌ وجود دارد که در موقع عملیات نیروهای ایرانی، دارنده آن پناهنده محسوب خواهد شد...  و فرمانده گردان‌تان همچون فرمانده قبلی دستور جمع‌آوری اعلامیه‌ها و به خصوص امان‌نامه‌ها را خواهد داد.
و در ارتش شما، به دست نیامدن امان‌نامه‌ها با کیفر سختی همراه خواهد بود؛ آن هم در همچون ارتشی که تنبیه در آن دسته جمعی است. توجه کن که فرمانده گردانت با اعلامیه‌هایی بدون امان‌نامه روبه‌رو شود! تکلیف او چیست؟ چه کسی آنان را برداشته؟ شاید واقعاً کسانی تعدادی از آنها را بردارند! فشار به گردانتان برای یافتن امان‌نامه‌های گمشده... اگر خبر به بغداد برسد که در گردان شما چنین وضعیتی روی داده... فشار به فرمانده گردان... تنبیه دسته جمعی.... و احتمالاً متهم کردن نفرات گردان برای فرار از تبنیه... بدگمانی و سوءظن... و در نهایت عدم اعتماد به گردانی که تعدادی از نفرات آن امان‌نامه، آن هم عکس امام را مخفی کرده‌اند... و عدم اعتماد در جنگ یعنی شبها از ترس خیانت نخوابیدن و هر لحظه منتظر حادثه‌ای بودن. ولی می‌خواهی واقع امر را بدانی؟ شاید هیچ کدام از امان‌نامه‌ها توسط نیروهای شما برداشته نشده باشند، زیرا ما از همان اول، تعدادی از اعلامیه‌ها را بدون امان‌نامه ارسال کرده‌ایم. می‌بینی با محاصره شهر، هوش و استعداد ما صرف چه اعمالی می‌شود؟ وای عقاب عراقی! چگونه پر خودت باعث قتلت می‌شود؟ ما جنگیدن را در هیچ جایی یاد نگرفته‌ایم جز در همین چند ماه. و اگر جنگ نبود اکنون در سر کلاس درس در همین شهر به تحصیل مشغول بودیم.... و الان ممکن بود چه درسی داشته باشیم.... شاید ریاضیات... و من اکنون در حال محاسبه سه دقیقه وقت باقی‌مانده تو هستم. اکنون لحظه‌ای است که باید به 5 نفر منتظر در پایان آماده باش بدهم. آنان باید آماده باشند و طناب را محکم در دست بگیرند، تا شروع 17 ثانیه. خوب آنان آماده شدند.... همه چیز بر ضد توست. می‌دانی همیشه در این لحظات به چه فکر می‌کنم؟ اینکه شاید تو، قبلی‌ها و یا بعدی‌ها، از اهالی بصره باشید. من آنجا آشنایی دارم یا بهتر است بگویم داشتم، آشنایی که هرگز او را ندیده‌ام... عمه‌ام.... که سالها قبل، قبل از مرگش با مردی از اهالی آنجا ازدواج کرد. همیشه می‌خواهم بدانم که اگر اهل بصره باشی، آیا از او و فرزندانش خبر داری؟ می‌گویند دو پسر داشته، چند سال بزرگتر از من، گاهی فکر می‌کنم که ممکن است در این لحظه یکی از آن دو پسرعمه را نشانه رفته باشم. اکنون تنها 5 قدم به منطقه 17 ثانیه پیشگیری مانده. 4 قدم، 3 قدم، 2 قدم، 1 قدم.
17 ثانیه
شاسی بی‌سیم را فشار داده‌ام. طناب کشیده شده و گیوتین مرگ تو حرکت کرد. اکنون گلوله‌ای که سالهای سال به صورت سنگ معدن مدفون بوده... استخراج، استحصال و ذوب گردیده... و به شکل قالبی از چدن و فولاد از مواد انفجاری لبریز گشته... و با کشتی مسافتها را در اقیانوس درنوردیده، در راه است تا مرگ تو را رقم زند؛ گلوله‌ای که دوباره فرمان مرگ داشته است: بار اول در شلیک شما بر روی شهر ما و اکنون در شلیک ما بر روی تو. عقاب عراقی، پر خود را پس بگیر!
16 ثانیه
از این لحظه به بعد گلوله در آسمان راه خود را در پیش گرفته و تحت اختیار هیچ‌کس، حتی من، نیست. زمان دوستی همیشه کوتاه بوده. تو هم شاید اکنون باید در جایی دیگر مشغول تحصیل باشی... و شاید من نیز اگر می‌توانستم، تنها تو را به اسارت می‌گرفتم تا بعد از جنگ به سلامت نزد خانواده‌ات باز گردی، ولی هر چه هست،‌اکنون تو آن سوی رودخانه‌ای و من این سو.
15 ثانیه
یک شانس دیگر در ثانیه 13 صدای شلیک به گوش خواهد رسید. اگر تنها لحظه‌ای توجه کنی... و ثانیه‌ای مکث و نشستن... تا مسیر گلوله مشخص شود... شاید از انفجار جان سالم به در بری... آماده باش تا از این فرصت استفاده کنی!
14 ثانیه اگر جای تو بودم و می‌دانستم که چه در انتظار من است، در این لحظات آخر از خدا طلب بخشش می‌کردم.... به خاطر همه چیز و همه کس... شاید خدا... به هر حال تو به هیچ موعظه‌ای پس از مرگ احتیاج نخواهی داشت.
13 ثانیه
صدای شلیک... و تو هنوز مصمم به راهت ادامه می‌دهی، صدای شلیک، تو را متوجه نکرد. در چه فکری هستی؟ باز هم یک شانس باقی مانده... آخرین شانس... آنکه تنها بادی در این لحظات آخر بوزد، ولی دعای من این است که هرگز بادی نوزد.
12 ثانیه
با کمال شجاعت باید بگویم که پس از کشتنت به پایین رفته و همه چیز را از یاد خواهم برد. تو با در بر کردن این لباس نظامی، خود قرارداد کشتن و کشته شدن را امضا کرده‌ای.
11 ثانیه
به هیچ چیز فکر نکن، جز وزش باد... و من به سه گلوله‌ام...  و آنکه یکی را به مصرف رسانده‌ام.... دیگری در راه است...  و سومی؟
10 ثانیه
گلوله‌های زندگی‌ات از دو رقم به یک رقم تبدیل شد. دوست من مرگ در راه است.
9 ثانیه
گلوله هم در راه است. تو هم در راهی و به علاوه دوربین من نیز بر نقطه‌ای است که انفجار باید صورت بگیرد؛ لقاحی که عاملش، انسانی است در این سوی رودخانه.
8 ثانیه
می‌بینی! هیچ نسیمی نمی‌وزد تا گلوله خطا رود. و چاشنی پرتاب گلوله نیز با آنکه دست ساز است عمل خود را به خوبی انجام داده و گلوله را از درون لوله رهانده. اکنون تنها معجزه‌ای به تو کمک خواهد کرد... و شاید دعای مادرت.
7 ثانیه
چند روز طول خواهد کشید تا خبر کشته شدنت در جنگ به خانواده برسد؟ 2 روز، 5 روز؟ در آن لحظه، پدرت به چه کاری مشغول است؟ برای من بیشتر از 24 ساعت طول نخواهد کشید. برادرم در آن پایین اولین کسی است که خبر خواهد شد.
6 ثانیه
زمان کوتاهی است. هر وقت یکی از شما از سر آن راه به سمت لبه رودخانه می‌آید، با خود می‌‌گویم یک نفر دیگر به دشمان این سوی رودخانه اضافه شد.
5 ثانیه دیگر
شاید بپرسی اگر پسر عمه من باشی، باز هم شاسی بی‌سیم را فشار خواهم داد؟ بله، فشار خواهم داد و تا چهار ثانیه دیگر منتظر خواهم شد. اکنون 4 ثانیه دیگر تو به محل ثبت گلوله خواهی رسید و گلوله نیز تا 4 ثانیه دیگربه تو ملحق خواهد شد.
4 ثانیه دیگر
برای آخرین بار رودخانه را ببین! اینجا رودخانه اروند است و در قول شما شط‌العرب. در هر صورت هیچ فرقی برای شما نخواهد داشت. هرچه شود، آب شیرین این رودخانه، تنها به دریا خواهد ریخت و شور خواهد شد؛ مثل قبل، مثل حال و به همین صورت درآینده. می‌بینی چقدر مسخره‌ است؟ راه اندازی کشتار مردم شهر ما، به خاطر جریان سیال رودخانه‌ای که هرگز اسیر شخصی نشده.
2 ثانیه دیگر
باز هم نمی‌دانی که من چه می‌گویم و با همان سرعت به محل انفجار نزدیک می‌شوی. در ثانیه بعد صدای سوت گلوله را خواهی شنید، ولی تنها کسری از ثانیه فرصت خواهی داشت که بر زمین‌ بخوابی. پس آماده‌باش از آخرین فرصت نجات زندگی استفاده کنی.
1 ثانیه
دوستی ما در آخرین ثانیه خود است. به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟ به نامزدت که در آخرین لحظه تو را وداع گفته؟ به مادرت؟ به هوای خنک؟ چاره‌ای نیست! چشمانم بر نقطه انفجار میخکوب شده‌اند و تو درون علامت به علاوه دوربین قرار گرفته‌ای و در این کسر ثانیه، صدای سوت گلوله را خواهی شنید. همه چیز تمام شد. انفجار در نقطه دقیق خود صورت گرفته و دود همه‌جا را پوشانده و تو در میان غبار آن گم شده‌ای. منتظر می‌مانم تا غبار بنشیند. لحظات دیگری برای من ارزشی نخواهد داشت، ولی برای تو، اگر مجروح شده باشی... بسیار گرانقدرند... هر لحظه خونریزیت شدیدتر از قبل می‌شود... و می‌دانم دقیقاً در این لحظه به چه فکر می‌کنی.... به یاری دوستانت. ولی اگر کار تمام باشد و روحت در پرواز، به همه چیز آگاهی یافته‌ای... تمام صحبتهای من... و اکنون دوستانت بر سر دوراهی‌اند.... به کمک تو بشتابند؟ و یا از دور نظاره‌گر خونریزی و مرگ تدریجی تو باشند؟ من هم دوست دارم تا به کمکت بشتابند... اشتباه نکن... این را برای نجات تو نمی‌خواهم.... تمام تاکتیک را برای تو نگفتم... گلوله سومی هم اکنون در لوله خمپاره آماده است تا دوستانت را هم به سرنوشت تو دچار کند.
تو طعمه بعدی این قلاب‌خواهی بود. دود کنار می‌رود و تو بر زمین جنبشی نداری. دوستانت از دور نظاره‌گرند. من منتظر دوستانت باقی خواهم ماند تا سومین و آخرین پر عقاب را هم مصرف کنم.
دوستی ما در آخرین ثانیه خود است. به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه زندگی؟ می‌توانی تصور کنی که من درباره شلیک یک گلوله، تنها گلوله، چگونه به تفکرمی‌پردازم؟ که از کجا آمده‌ای؟ چه کسی در فکر توست؟ و این کار هر روز من است؛ و برای هر کدام از شما که ازاین جاده درگذرید. آیا شما نیز قبل از شلیک آن هزاران گلوله، به مادر من فکر می‌کنید؟ پس چرا شلیک این سه گلوله، برای شما این قدر دردناک است؟ سه گلوله با تفکر در مقابل هزاران گلوله بدون تفکر؛ که اگر شلیک نمی‌شدند، این سه گلوله با تفکر نیز هرگز رها نمی‌شدند. چشمانم بر نقطه انفجار میخکوب شده‌اند و تو درون علامت به علاوه دوربین قرار گرفته‌ای و در این کسر ثانیه چه شد؟ چرا بر زمین خوابیده‌ای؟ به چه می‌نگری؟ به گلوله که عمل نکرد؟ پس دوباره گلوله عمل نکرد! از حالا به تو 5 ثانیه فرصت می‌دهم که از جا برخیزی و فرار کنی وگرنه شاسی بی‌سیم را فشار خواهم داد و گلوله سوم به سویت پرواز خواهد کرد.
کرنومتر را فشار دادم.... یک، دو، سه، چهار.... سریعتر بدو! خاطرم را آسوده کردی! اشتباه نکن! این را برای فرار زودتر از موعدت نگفتم. گلوله سوم من به 17 ثانیه زمان پرواز محتاج است و اگر تو دیرتر فرار می‌کردی، ممکن بود گلوله سوم نیز پس از فرارت به مکان خالی اصابت می‌کرد.... حال عرق‌ریزان به جمع دوستانت خواهی پیوست.... بدون کوله ‌پشتی که در نقطه موعود جای گذاشته‌ای... مرگ را به چشم خود دیده‌ای.... آیا امشب که دوباره ماشه تیربارت را فشار خواهی داد، به مادران این سوی آب فکر خواهی کرد؟ مسلماً. پس پیام را کاملاً واضح دریافت کرده‌ای؛ با مرگ و یا ترسی هم قدر آن. و این ترس را به دوستانت منتقل خواهی کرد... همچون گلوله اعلامیه پخش کنی که چند روز دیگر بر فرازتان باز خواهد شد... و شاید تو از ترس جان، نگهدارنده یکی از آن امان‌نامه‌ها شوی. به هر صورت من باز به انتظار می‌نشینم، تا بر سر سه راه، کسی پیاده شود، شاید چند روز دیگر، دوباره تو، دوست من.... انتهای پیام/ب

93/12/03 - 11:48





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن