واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مشفق کاشانی به روایت عباس خوشعمل
داستانِ دوستانِ رفتهام جان را گداخت!
با لهجه کاشانی پرسید: «عباس چِدِه؟ کِشتیاد غرق شُدن؟» با اصرار، ناراحتیام را جویا شد و من هم گفتم. گفت: «مطمئن باش اگر به صلاحت باشد خدا خودش کار را درست میکند.» شعرش را داد و رفت. فردایش تلفنِ روی میزم زنگ خورد.
خبرگزاری فارس – گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ مرحوم مشفق کاشانی از شاعران پیشکسوت انقلاب روز گذشته در آستان دهه نهم زندگیاش دار فانی را وداع گفت. وی از جمله چهرههایی محسوب میشد که بین شاعران طیفهای مختلف مقبولیت خاصی داشت و به حق خلق و بزرگی نیز شهرت داشت و شعرا و ادبا از وی خاطرات زیادی در ذهن دارند. متن زیر شرح یکی از همین دست خاطرات از زبان عباس خوشعمل است: یکی از روزهای بهاری سال 1367 از طرف تعاونی مسکن روزنامه اطلاعات گفتند قرار است به 40 نفر از کارمندان تحریریه در شهرک اندیشه خانه بدهیم. شما هم یکی از آن چهل نفرید. برای تسهیل واگذاری، هر یک از همکاران بایستی 50 هزار تومان به حساب تعاونی بریزند و فیش واریزی را بیاورند. انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد. پکر و ناراحت بودم و پشت میز کارم در تحریریه مجله جوانان نشسته بودم و خودخوری میکردم. ناگهان تلفن به صدا درآمد و نگهبانی روزنامه اطلاع داد آقای مشفق برای دیدن شما آمده است. استاد مشفق آن روزها در واحد ویرایش رادیو واقع در میدان پانزده خرداد مشغول بود و هر دوهفته یک بار که به رادیو میرفت، سری به من می زد تا تازهترین شعرش را دراختیارم بگذارد و من در مجله یا صفحه ادبی روزنامه منتشر کنم. آن روز هم معمول امده بود تا غزل جدیدش به مناسبت 15 خرداد را برای انتشار بدهد. خودم را به درِ شیشهای رساندم. با چهرهای دلنشین و متبسم طرفم آمد و مصافحه کردیم. رو به من کرد و با لهجه خودمانی کاشانی پرسید: «عباس چِدِه؟ کشتیاد غرق شدن؟» دستم را گرفت و با اصرار خواست دلیل ناراحتیام را بگویم و من گفتم. سری تکان داد و گفت: «همه غصهت برا همینه؟ با خودم گفتم نکنه خدا نکرده برای نزدیکانت اتفاق بدی افتاده که این طور درهمی.» بعد مکثی کرد و افزود: «مطمئن باش اگر به صلاحت باشد خدا خودش کار رو درست میکنه.» شعرش را داد و رفت. صبح روز بعد تلفن روی میزم زنگ زد. گوشی را که بر داشتم صدای استاد مشفق را شنیدم که می گفت: «همین الان مرخصی ساعتی بگیر و دهونیم نشده خودت را به واحد ویرایش رادیو برسان.» هنوز ساعت 10 نشده بود که در واحد ویرایش بودم. حال و احوالی گذرا کرد و بعد بستهای را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. پرسیدم کتاب جدید است استاد؟ نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و لبخندی زد و گفت: «بسته را ببر خانه بازکن. من هم باید به شورای شعر بروم.» با استاد خداحافظی کردم و از ساختمان رادیو بیرون آمدم. هنوز به ساختمان دادگستری نرسیده بودم که دلم طاقت نیاورد و با زحمت گوشه بسته را که چسبکاری شده بود باز کردم. در بسته کتاب چند بسته 500 تومانی اسکناس کنار هم چیده شده بود.دستههایی که معلوم بود اسکناسهای نوی تا نخوردهای را در خود پیچیدهاند.از شدت خوشحالی دیگر به روزنامه برنگشتم. تاکسی دربست گرفتم و راهی خانه شدم. به خانه که رسیدم وسط هال نشستم و بسته را کاملا باز و به شمردن چهاردسته اسکناس که مشغول شدم. هربسته 100 قطعه پانصد تومانی را در خود جای داده بود: «200 هزار تومان!» مبلغ قابل توجهی بود. دستههای اسکناس را کناری گذاشتم تا یادداشت همراه را بخوانم. به خط زیبای استاد مشفق بود. بعد از ذکر حکایتی عرفانی نوشته بود: «عباس جان! بخشی از این مبلغ را دو سه سال پیش باید به عنوان هدیه تولد پسرت میدادم که کوتاهی شد و امید است از این بابت مرا ببخشی! بخشی دیگرش را بگذار برای هدیه تولد فرزندی که در راه داری تا هم من جبران مافات کرده باشم و هم قدم آن فرزند تو راهی، هنوز نرسیده برایت خیر باشد. می ماند یک بخش دیگر که حق التحریر توست بابت دوسه کتاب شعرِ گردآوری شده توسط من و استاد شاهرخی که در آینده به دستت می رسد تا غلط هایش را بگیری و ویرایش نهایی کنی.»... روح بلندش شاد! انتهای پیام/
93/10/30 - 12:51
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]