تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820125951




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

آجر زير پايم مي‌گذاشتم تا به جبهه بروم


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: آجر زير پايم مي‌گذاشتم تا به جبهه بروم
نوجوانان در دفاع مقدس نقش عمده‌اي برعهده داشتند و وجود 36 هزار دانش‌آموز شهيد دليلي بر اين سخن است.
نویسنده : زينب محمودي عالمي 
شور و شوق اين قشر براي حضور در جبهه‌هاي جنگ دستاويز فيلمنامه‌ها و داستان‌هاي زيادي شده است كه از واقعيت رفتار اين عزيزان نشئت مي‌گرفت و دستكاري شناسنامه‌ها و شگردهاي ديگر براي حضور در جبهه، ‌خاطراتي ناب را رقم مي‌زند كه در دفتر خاطرات دفاع مقدس ماندگار است. جمال منصف يكي از همين نوجوانان رزمنده است كه براي حضور در جبهه زير پايش آجر گذاشته بود تا قد خود را بلندتر نشان دهد. دقايقي با او به گفت‌وگو پرداختيم و شنواي خاطرات زيبايش شديم. ابتدا خودتان رامعرفي كنيد و بگوييد چه چيزي باعث شد تا در سن كم راهي جبهه شويد؟ جمال (جواد) منصف متولد1348هستم. خانواده‌ام اهل مبارزات انقلابي و مسائل ديني و مذهبي بودند. بنابراين در 11 سالگي به همراه برادر بزرگم كه مبارز انقلابي بود به راهپيمايي مي‌رفتم. بعد از انقلاب هم چون در خانواده انقلابي پرورش يافتم، هر روز براي اعزام به جبهه به سپاه مي‌رفتم به خاطر سن كم و قد كوتاهي كه داشتم قبول نمي‌كردند مرا به جبهه اعزام كنند تا اينكه تلويزيون فيلمي در مورد اعزام به جبهه نشان داد كه فردي آجر زير پايش گذاشت و قدش بلند شد. من هم تقليد كردم و آجر زير پايم گذاشتم كه قدم بلند شود! اما مسئولان متوجه شدند و از بالاي آجر پايينم آوردند و ديگر كارم اين شده بود كه قبل از ساعت7 صبح به سپاه بروم و بعد از ساعت 2عصر به خانه برگردم. ديگر نيروهاي سپاه از سماجتم براي رفتن به جبهه خسته شده بودند. بالاخره چطور به جبهه رفتيد؟ سال 62 زماني كه 14سالم بود وارد جبهه و جنگ شدم. اين همه دوندگي كه براي جبهه رفتن كردم دو سال طول كشيده بود اما متأسفانه بعد از اعزام دو روز بيشتر طول نكشيد كه برگشتم. از روز اول كه وارد مناطق جنگي كردستان (منطقه مريوان – سروآباد) شدم درگروه رستگاري بودم تا اينكه 5 تا تير به دستم و 4 تا به پايم خورد و مجروح شدم. پايم بي‌حس شد. يكي از دوستانم كه دركربلاي 5 شهيد شد به من گفت درازبكش دوباره تو را مي‌زنند وقتي پايم را بلند كردم ديدم زانوهايم به سختي آسيب ديده. بعد يك ماه بستري شدن در بيمارستاني در تهران به خانه برگشتم. 13 ماه بعد از مجروحيتم پايم در گچ بود. 15سانت از پايم خرد شده بود مي‌خواستند پايم را قطع كنند كه پدرم آمد بيمارستان تهران و مرا به بيمارستان شهيد يحيي نژاد بابل منتقل كرد و دكتر نورباران با درايت تمام پايم را درست كرد و نيازي به قطع كردن نشد. با وجود اين مجروحيت باز هم به جبهه رفتيد؟ دامان پدر و مادرم رزمنده‌پرور بود. برادر بزرگم درجبهه جانباز شد. برادر كوچك‌ترم جمال سال67 در شلمچه شهيد شد و پدرم هم جانباز جنگ بود كه بعدها مرحوم شد. بنابراين سال64 به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شدم كه اين بار در عمليات والفجر8 (فاو) مجروح شيميايي شدم. دوستي به نام رضا‌پورآهنگريان داشتم كه در عمليات والفجر4 كف دستش درميدان مين تير خورد و مجروح شد. خودرويي از رزمندگان از كنارمان رد مي‌شدند گفتند برادران شيميايي زدند ماسك بزنيد ما مي‌گفتيم فسفري است باد برگشت و دود شيميايي را مستقيم به مشام ما آورد. رضا‌پورآهنگريان در عمليات كربلاي 10 در كردستان شهيد شد. من هم‌اكنون جانباز 50 درصد هستم و 50 ماه جبهه ثبت شده دارم. سال 62 كه مجروح شدم مي‌گويند به حساب نمي‌آيد. به هر حال تا يك‌سال بعد از جنگ در جبهه ماندم و پيكر شهدا را جمع مي‌كرديم و براي اينكه نقطه صفر مرزي مشخص شود مانديم. بعد از پايان يافتن جنگ سه ماه در شلمچه و چهار ماه درحومه آبادان منطقه جزيره مينو و فاو بودم. چه خاطراتي از دوستان شهيدتان داريد؟ من با خاطرات جنگ زندگي مي‌‌كنم. خاطره‌اي از شهيد محمدرحيم بردبار از بچه‌هاي نكا دارم كه رزمندگان او را به عنوان پدر صدا مي‌كردند و به او علاقه داشتند. از فرماندهان مخلص بود. خيلي از كارها را خودش انجام مي‌داد و به كسي دستور نمي‌داد. دو روز مانده به عمليات كربلاي يك حاج رحيم گفت امروز مي‌خواهم شربت درست كنم. گفت بچه‌ها برويد ديگ بياوريد. تعجب كرديم. او كه دستور نمي‌داد چطور به من امر كرد و شروع كرد با بسيج كردن بچه‌ها شربت درست كرد ليوان‌ها را حاضر كردم و نفري يك ملاقه به همه شربت داد. شربت‌ها را كه خورديم نوبت خودش كه شد برگشت گفت اين شربتي كه به شما دادم شربت زيارت بود و اين شربت من شربت شهادت است كه درهمان لحظه صداي هواپيما شنيديم. راكتي به سنگر خورد و سنگر ويران شد. ما را تك‌تك از سنگر بيرون آوردند تمام سر و صورت‌ها خوني شده بود. همه مجروح شديم و كسي گفت رحيم كو؟ رحيم شهيد شده بود و همه به سمت سنگر دويديم و ديديم تركش به سينه او خورده و آسماني شده است.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن