واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: راضي به برگشتن تكهاي از لباس پسرم هستم
مرورش نه تنها مادران شهدا كه ما را نيز آزار ميدهد.
نویسنده : صغري خيلفرهنگ
ما كه شرمنده شهدا و بازماندگانشان هستيم و حالا بعد از سالها به سراغشان ميرويم و ميان غبار فراموشي و دلتنگي فرزندان دلبندشان، خاطرات شهدا را ورقي ميزنيم تا شايد بتوانيم زندگي تا شهادت اين حماسهآفرينان كه شهرتشان را در گمنامي ميديدند را روايت كنيم. آنچه در پي ميآيد حكايت مادرانه پروانه حسنيدانا است از فرزند مفقودالجسدش شهيد فتحالله مشهدي حسين. پسرم 17 سال داشت، سرباز بود كه رفت جنگ. دبيرستانش كه تمام شد راهي شد. دانشگاه هم شركت كرد، اما قبول نشد. من نگران بودم، خدمتش در زمان جنگ بود. چهار پسر داشتم و دو دختر. آن زمان دو تا از پسرهايم درجهدار ارتش بودند و در منطقه حضور داشتند. يكي در نيروي هوايي بود و ديگر پسرم در نيروي زميني. هر چقد برادرها اصرار كردند كه ما هستيم و ميجنگيم، تو ديگر بمان و نيا، نپذيرفت و گفت: نه من هم ميخواهم براي دفاع از مملكتم بجنگم. من كه اينجا كاري ندارم. نبايد بمانم. اگر كاري از دستم برميآيد بايد انجام دهم. عزمش را جزم كرده بود، رفت و سه ماه آموزشي ديد. تابستان بود كه رفت. شهريور ماه قبل از مفقودالاثر شدنش يك بار به مرخصي آمد. پدرش و برادرها خيلي جستجو كردند و هيچ چيزي پيدا نشد. پسرم ديگر نيامد. فتحالله در شهريور1361 مفقودالاثر شد. من 32 سال است كه هر روزش را گريه ميكنم. ميگويم كجا رفتي، چطور به يكباره رفتي و خبري نيامد. زماني كه اسرا آزاد شده و به خاك كشور برميگشتند هم منتظر آمدنش بودم. همسايههايمان كه اسير شده بودند آمدند و من اما چشم به در خانه دوختم تا شايد صداي آمدن فتح الله را از پس سالها بيقراري و انتظار بشنوم. اما نيامد كه نيامد، انگار كه اصلاً وجود نداشته، من ماندم و سالها بيخبري. بميرم برايش، نميدانم زير گرما و سرماي كدام منطقه جا ماند. تنها فرزند من كه نيست، بسياري چون من چشم اميدشان هنوز خشك نشده و همچنان گريان است. آنها منتظر ماندهاند تا روزي خبري از بچههايشان برسد. فتحالله مدتي بعد از حضورش در جنگ به شهادت رسيد. 17 سال داشت. آخرين باري كه بدرقهاش كردم را خوب به ياد دارم، از زير قرآن ردش كردم و همراه پدرش تا پاي قطار رفتيم. رفت، عشق جواني بود و... پسرم عضو بسيج مسجد بود و شبها نگهباني ميداد. من هم دم درب خانه پست ميدادم و نگران بازگشتش به خانه بودم. با شنيدن هر صداي تير يا صداي بلندي دلم ميارزيد و بعد ميديدم كه دارد به سمت خانه ميآيد. كسي نميداند چه به ما گذشت. بدرقهاش كردم و رفت و اما روزهايي كه پيكر شهدا را ميآورند، ديگر پاهايم توان بدرقه پيكرهاي شهداي گمنام را ندارد. در خانه مينشينم و تصاوير را نگاه ميكنم. با نگاهم جستجو ميكنم شايد ردي و نشاني ميان آن همه پيكر از فرزندم پيدا كنم. يكي دو باري خوابش را ديدهام. يكبار ديدم در مدرسهاي كه در آن درس ميخواند هستيم. درب مدرسه باز بود، گفتم مادر بيا برويم زود. گفت نه من نميآيم، من در اينجا به بچهها درس ميدهم. در مدتي كه در جبهه بود برايم روزي دو بار نامه مينوشت و نامههايش به خانه ميآمد. نامههايش را نگه داشته بودم اما آمدند و گرفتند و بردند. ديگر چيزي براي ما برنگرداندند. تمام آثار پسرم كه نقاشيهايش بود را هم بردند. او با سياه قلم نقاشي ميكرد. روي شيشه ميكشيد. چون همهشان جلوي چشمان من بودند و من خيلي ناراحتي ميكردم پدرش همه آنها را جمع كرد و به دوستان و بستگان داد. فتحالله هنرمند نقاش بود. خيلي كارهاي زيبا و قشنگي داشت. در مورد نحوه شهادتش هم گفتهاند كه در بوشهر در تپه موشكي شهيد و بعد مفقود شده است. دوستش آمد و گفت: در عمليات مجروح شد و ما نتوانستيم او را به عقب بياوريم. آنجا را بمباران كردند و بعد به دست عراقيها افتاد. پسرم عاشق امام حسين (ع)بود. خيلي به قرآن علاقه داشت، با قرآن مأنوس بود. هيئت هم با دوستانش برگزار ميكرد. يك بار آمد گفت مامان دوستم را آوردهام شام نخوردهايم. دير وقت بود، گفتم چه كنم. گفت شام درست كن. مهمانهايش كه شام خوردند و رفتند آمد دستهاي من را ميبوسيد و تشكر ميكرد، كه آبروي من را خريدي. من هنوز منتظر يك پلاك، حتي تكهاي از لباس پسرم هستم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4]