واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۲
![اصفهان 1418540290726_45801.JPG](http://media.isna.ir/content/1418540290726_45801.JPG/2)
جایی میان هیاهوی خیابانهای شلوغ، پس از حسینیه و بقعه شهشهانی "خانه قزوینیها" که حالا از همه زیبایی پیکرش تنها یک دیوار بلند گلی و یک سر در ساده به کوچه داده است، متواضع و آرام با اشاره دعوتمان میکند... به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه اصفهان، در میان شلوغی این شهر تنهایی و سکوت درونش موج میزند، از راهروی مجاور خانه کهکشانی که رد میشویم، حتی پس از در چوبی کوبهای و دالان، خانه هنوز حیا میکند و میگوید باید برای دیدنم جلوتر بروی؛ باید از آن خم قائم هم عبور کنی تا بتوانی هوای کاه گل آلود صبح پاییزیام را تنفس کنی... باید به حرفش گوش کنیم، پس از خم نفس گیر قائم، شاه نشین بنا خودنمایی میکند، سه ارسی بزرگ منقوش سرتاپایمان را برانداز میکنند، انگار حیایش ریخته باشد میگوید میخواهی تنم را ببینی؟ و لبخند می زند. لبخندش میان تنه دو سپیدار کهنسال حیاط اندرونی جا میماند... نفسمان از تماشای شکوهش حبس میشود. دور تا دور حیاط پر است از تالار و اتاق با پنجرههای چوبی و ایوانهای کوچک. اتاقها هم برای ورود، اذن میطلبند؛ اذن دخول سه، چهار پله و راهرویی کوچک است که باید طی کنیم تا برایمان حجاب از سر بردارند. به غیر از آفتاب که جا و بی جا سرش را میاندازد پایین و بی اجازه از پس شیشههای کوچک رنگی میتابد داخل اتاقها، انگار هرکسی به دیدن این شیر و شکرها و مقرنسها محرم نیست! از حیاط اندرونی که به واسطه راهروهایی رد میشویم، میرسیم به حیاط خلوت که برایمان تعریف میکند که روزی به عکس حیاط اندرونی که مخصوص خانواده صاحب بوده چه برو بیایی داشته. این حیاط و اتاقهای دورتادورش را کارگرها و خدمتکارها پر کرده بودند... امروز اما دلش که از شلوغی شهر میگیرد، میرود کز میکند یک گوشه، که خلوتی بیشتر به دلش بچسبد و نگاه میکند به جای خالی گاو چاه. گوش میکند به خیال صدای آب که از تنبوشهها جریان داشته و از فوارههای حوض، شادمانه به هوا میپریده و آرزو میکند ای کاش برگهای خشک کف حوض، تشنه لب از دنیا نروند... به اینجای داستان که میرسد برقی در چشمهایش میدرخشد. اشاره میکند برویم دنبالش. ما را با خودش میکشاند توی دالان و یک راه پله به سمت پایین نشانمان میدهد. پلهها و راهروها را تا یک در طی میکنیم. در که باز میشود یک کتابخانه زیرزمینی، همان چیزی است که خانه را اینگونه به وجد میآورده. لای کتابها را که باز میکنی، بوی ملات خانه به مشام میرسد...حالا دیگر راز بلندای نگاه دیوارها لو رفته است... زمان زیر سنگینی شکوه بنا له میشود. از این دالان به آن دالان میرویم. از اتاقهای کار به زیرزمینهای دیگر سرک میکشیم و دست آخر مجبور میشوند مثل کودکی از دیوارها جدایمان کنند و با خود ببرند. دو قدم آن طرف تر، توی محله پادرخت، کوچه کدخدا، «خانه کدخدایی» است؛ که حالا برای خودش جاه و جلالی به هم زده و از همان برخورد اول، مغرورانه به تابلوی "هتل عتیق" سردرش اشاره میکند تا مبادا خیال آزار سکوت و تجمل امروزیش به سرمان خطور کند... اما اندک اندک رام میشود. مینشیند کنارمان و قصه میگوید. قصه زندگی بنایی که رنگهای طلایی و فیروزهای شاه نشینش در هم میتند و سوار بر نورهای سرخ و زرد و آبی و سبز بر دلت فرود میآید، قصه شبهای مهتاب که تاصبح از سر مهتابی ستارهها را پاییده است که هیچ کدامشان کم نشوند؛ ماجرای دوستی فوارهها و گلهای شمعدانی، خاطره دلنشین نگاههای دزدکی دخترکان از بالای اتاق خواستگاری. میگوید و میگوید و میگوید...تا آوایش گم میشود در صدای مردی که اصرار دارد به ما یاد دهد چگونه این همه خاطره را در قاب یک عکس جا دهیم... حالا یک آلبوم عکس دارم! از شمعدانیهای بی بو، از حوضهای خشک، از پنجرههایی که هیچگاه نمیتوان بازشان کرد و محو هوای خنک صبحگاهی شد و از منحنیهایی که دیگر با کسی حرف نمیزنند... تهیه کننده: مائده رجایی فر، خبرنگار ایسنای اصفهان انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]