تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):مؤمن كم حرف و پر كار است و منافق پر حرف و كم كار.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835666399




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دید و بازدید خلبانان در زندان


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز: دید و بازدید خلبانان در زندان
یک روز بعد از رفتن صیاد بورانی دو نفر دیگر اضافه شدند به جمع مان. رضا احمدی و علیرضایی که کابین عقب احمدی بود. سلمان با دیدن شان زد زیر گریه. وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی گفت: «از کمکم خبر ندارم. شاید شهید شده باشد.»
به گزارش نامه نیوز، نگهبان اسم بچه ها را می خواند و گروه گروه گوشه سالن می ایستادیم. اسم مرا هم با داود و سلمان خواند. سلمان را از قدیم می شناختم. او مرد باخدا و موقری بود. آن بازجوی عراقی خبر شهادت او را به من داده بود، ولی دلم قبول نکرده بود. فکر می کردم هنوز زنده است. او زمان شاه به خاطر نرفتن به جشن های خانوادگی و نبردن همسرش به مجلس های طاغوتی توبیخ شده بود. از این که اسمم را با او خواندند خوشحال بودم.

با سلمان بردنمان سلول شماره ی بیست. با اجازه ی نگهبان وسایلم را ازسلول هجده آوردم به سلول بیست. هم سلول شدیم. حالا دیگر هم صحبت پیدا کرده بودم.

یک هفته بود که با هم بودیم و من خیلی از نکته های مذهبی را یاد گرفته بودم. اتاق مان را با پتو فرش کرده بودیم و یک پتو هم بین اتاق و توالت آویزان کرده بودیم. وقت نماز با هم نماز می خواندیم.

روز هشتم نهم در سلول مان را باز کردند و یک اسیر دیگر به ما اضافه شد. او اکبر صیاد بورانی بود. درست همزمان با من ولی در جبهه ای دیگر اسیر شده بود. شیرین کلام و خوش سخن. حرف های عادی را جوری تعریف می کرد که نمی توانستی از پای صحبت هاش بلند شوی، ولی خیلی نگذاشتند بماند. عصر همان روز آمدند ازمان جداش کردند.

یک روز بعد از رفتن صیاد بورانی دو نفر دیگر اضافه شدند به جمع مان. رضا احمدی و علیرضایی که کابین عقب احمدی بود. سلمان با دیدن شان زد زیر گریه. وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی گفت: «از کمکم خبر ندارم. شاید شهید شده باشد.»

22145fgddeee18864

ما همگی از وجود رضا احمدی استفاده می کردیم. او آن قدر از مسایل مذهبی سر در می آورد که حرف برای همه مان حتی سلمان هم داشته باشد. بعضی از سوره های قرآن را حفظ بود، می خواند و ما از بر می کردیم. همان شب اول از احمدی خواستیم پیش نمازمان باشد. قبول نکرد. قرار شد همه از روی نوبت پیشنماز بشویم و آخر نماز هم از زندگی. خاطره ها و دوران مدرسه صحبت کنیم. آن شب قرعه افتاد به نام سلمان. شد امام جماعت و نمازمان را خواندیم. بعد هم با شکسته نفسی از خودش و زندگی اش گفت و ما گوش کردیم.

روز بعد نوبت من بود. من که آن همه ایراد تو نماز داشتم قبول نکردم. پیش خودم گفتم وقتی رضا احمدی پیشنماز نمی ایستد، من چطور پیشنماز بشوم. آن هم پیشنماز کسانی مثل احمدی و سلمان، ولی زور آنها چربید و حرف شد حرف آنها. تمام سعی ام را کردم و همه فکر ذکرم را جمع نماز کردم تا بهترین و خالص ترینش را بخوانم. نماز را خواندم نوبت خاطره ها و حرفها شد. خلاصه زندگی ام را گفتم و شنیدند. بعد با شک گفت: «بچه ها می خواهم چیزی را با شما در میان بگذارم. فقط اگر برایتان عجیب بود، فکر نکنید دیوانه شده ام.»

برایشان گفتم شب های پیش صدای آواز و اذان و ناله و شعار و باران می شنیده ام. اول به هم نگاه کردند و بعد رضا گفت: «این دیگر این قدر دل دل نداشت. ترسیدم، گفتم چه خبر شده!»

با ته رنگی از خنده دنبال حرفش را گرفت: «من هم این صداها را می شنیدم.»

علیرضا گفت: «من هم چیزهایی خورده بود به گوشم، ولی فکر می کردم خیالاتی شده ام.»

سلمان گفت: «من هم شنیده ام. صدا ها از هواکش می آمد تو سلول من.»

و فهمیدم این صداها را نصف شب ها برای تضعیف کردن اعصاب بچه ها پخش می کرده اند.




۰۴ آذر ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۴





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن