تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 3 دی 1403    احادیث و روایات:  ghhhhhh
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1843281012




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روزنامه... روزنامه... آخرین خبر... آخرین خبر!


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: روزنامه... روزنامه... آخرین خبر... آخرین خبر! تهران - ایرنا - مطبوعات که البته شناخت بیشتر مردم هنوزهم از این واژه در حد نام روزنامه خلاصه می شود بخش جدایی ناپذیری از چرخه اطلاع رسانی در جامعه که بیش از نیم قرن است شاهد حضور آن در تار و پود زندگی مردم هستیم.


حوالی ظهر یکی ازهمین روزهای آبان ماه، به مقصد مصلی امام خمینی(ره) به عنوان میزبان بیستمین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری ها حرکت کردم و چون از ابتدا مقصد را می دانستم با خود قرار گذاشتم تا تمامی نشانه های موجود و مرتبط با این هدف را از دید و قلم نیندازم.
به هر حال مترو بهترین وسیله برای رسیدن به مقصد بود و فاصله چند ایستگاهی من تا مصلی مجالی بود برای پاسخ دادن به روحیه پرسشگری ام به عنوان خبرنگار...
دست به کار شدم، نفر اول، نفر دوم، نفر سوم... داشتم ناامید می شدم که ناگهان نفر چهارم در پاسخ به پرسش تکراری ام از سه نفر قبلی مبنی بر اینکه می دانید نمایشگاه مطبوعات کجا برگزار می شود؟ در حالی که به سختی خمیازه اش را کنترل می کرد گفت: بله!.. مصلی...
آتقدر خوشحال شدم که بالاخره توانستم خود را قانع کنم که اگر من در مسیرم تا رسیدن به مترو از حوالی غرب تهران (فلکه صادقیه) چشمم به تابلویی، بیلبوردی و حتی استندی در راستای اطلاع رسانی نمایشگاه مطبوعات نخورد حتما عیب از من و چشمان سرگردانم است و گرنه مردم عادی که داعیه ای بر خبرنگاری هم ندارند می دانند که نمایشگاه مطبوعات در حال برگزاری است و محل آن کجاست!
به همین بهانه بار دیگر به سراغ نفرات اول تا سوم جامعه آماری پرسش خودم بازگشتم و گفتم می دانید که نمایشگاه مطبوعات در حال برگزاری است ؟ که باز هم دو نفر اظهار بی اطلاعی کردند و نفر بعدی هم گفت می دانم، دیدم، شنیدم... فکر کنم تو تلویزیون دیدم!
بار دیگر سراغ نفر چهارم و ناجی من از سرگردانی و شک به غفلت چشم هایم برگشتم و گفتم شما نمایشگاه را دیده اید؟ که گفت بله هر روز آنجا می روم... همین برای من کافی بود تا در درونم بار دیگر از سر شوق و خوشحالی فریادی آرام سر دهم و تا آمدم دلیل را بپرسم پیش دستی کرد و گفت: خبرنگاری؟
من که نمی دانستم از کجا متوجه این مساله شده است با خود فکر کردم به عنوان یک علاقه مند به عرصه خبر و مطبوعات شاید حدسی قریب به یقین زده باشد و در همین گفت و گوهای بلند با خودم بودم و تا آمدم لب بجنبانم که از کجا متوجه شدی ؟ گفت: من هم خبرنگار روزنامه .... هستم و دارم می روم مصلی...
با شنیدن این جواب انگار سطل آب یخی را بی آنکه خودم بخواهم بر سرم آوار کردند و شاید ناخواسته وارد بازی چالش سطل یخ شده بودم...
سکوت کردم و در خود فرو رفتم... با پرسش ها و سوال های فراوانی که این بار تنها از خود می پرسیدم که چرا یکی از معتبرترین نمایشگاه ها و پراهمیت ترین رخدادهای فرهنگی ما، کمتر میان عموم مردم جاذبه دارد..
هر بار هم خود را با این پاسخ آرام می کردم که فلانی تو خبرنگاری و این همه هیجان داری... چه لزومی دارد مردم هم مثل تو با این هیجان پیگیر این نمایشگاه باشند.

** التماست می کنم...
ایستگاه مصلی تنها صدای اپراتوری بود که من را از هیاهو و گفت وگوهای درونی خارج کرد و از ایستگاه زدم بیرون، آنقدر سرگرم دلمشغولی های خود ساخته ام بودم که به رسم نمایشگاه کتاب (که اردیبهشت امسال برگزار شد) ناگهان خود را مقابل در اصلی نمایشگاه در خیابان بهشتی دیدم و متوجه شدم که به جای آنکه از در مصلی وارد شوم بار دیگر به خیابان بهشتی آمده بودم تا آنکه صدای «التماست می کنم جناب... فکر کن خودت یه پا نداری...» من را از تمام این همهمه خارج کرد...
آقای موسپیدی که سرش را از شیشه ماشین نقره ای رنگ خود بیرون آورده بود و با مسئول در ورودی نمایشگاه صحبت می کرد... گوینده این جمله ها بود... نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جلوتر رفتم.. آن فرد مسئول مثل یک ماشین صوتی تنها این چند جمله را با تغییر و جابجایی فعل ها مدام تکرار می کرد که «دست من نیست.. من مامورم و معذور... به من گفته اند که هیچ ماشینی داخل نشود...»...
به هر حال آقای حسین صالحی از جانبازان دوران دفاع مقدس ماشین خود را به پارکینگ برد و با عصا خود را به زحمت از ماشین پیاده کرد و سوار ویلچرش شد.. نام او و دلیل جانبازی اش را وقتی متوجه شدم که زاغش را تا پارکینگ چوب زدم و همراهش بدون آنکه اجازه دهد ویلچر را هل بدهم به طرف محل نمایشگاه راه افتادیم...
می گفت: واقعا نمی خواهم قانون را زیر پا بگذارم ولی شرایط من با بقیه فرق دارد... من حتی گفتم با ماشین تا جلوی در اصلی می روم و بعد یکی از ماموران شما ماشین را به پارکینگ بیاورد اما اجازه نداد جوان!
پرسیدم که مخاطب پر و پا قرص مطبوعاتید؟ که با صدایی شبیه اطاعت فرمان رزمنده ها گفت: «بله قربان...» و ادامه داد: در جبهه به فرمانده این گونه می گفتیم اینجا هم باید به شما بگویم... به هر حال الان شما خبرنگارها فرمانده عرصه اطلاعات و اخبار هستید...
دروغ نمی گویم... با شنیدن این جمله غرق در شادی و غرور شدم و البته کلی تعارف و خواهش تکه پاره کردم... به هر حال تا جلوی در اصلی با هم رفتیم و آنجا مجبور شدیم که از هم جدا شویم، حسین آقا منتظر چند تا از دوستانش بود که با هم قرار گذاشته بودند و تنها شماره اش را به من داد و گفت: اگر داخل دیدی امکاناتی برای جانبازان روی ویلچر نیست آن گونه که در دوره های قبل هم نبود بگو؛ یک پیامک بزن که وارد نشوم، نمی خواهم دست و پا گیر دوستانم شوم...
حقیقتا قلبم گرفت و هر چه اصرار کردم که من هستم و افتخار بدهید با هم برویم قبول نکرد و گفت: برو فرمانده... برو قلمت را بزن.. درست نشانه بگیر و صادقانه به هدف بزن.. اینجا، این مملکت.. ایران ما به اخبار درست و صادقانه نیاز دارد... برو... دعات می کنم...

** کیف پول مال شماست...
خود را برای مواجهه با جمعیت درهم فشرده نمایشگاه آماده کرده بودم اما وقتی وارد شدم بار دیگر آنچه دیدم با تصوراتم یکسان نبود... انگار امروز قرار بود هر چه فکر می کنم عکس پیش آید... به هر حال با فراغت از عدم وجود اکسیژن و شلوغی مفرط وارد نمایشگاه شدم... غرفه ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشتم و هر جا که لازم بود توقفی و نگاهی و گاهی هم چند خطی برای خودم قلمی می کردم...
جلوی یکی از غرفه ها مربوط به یکی از روزنامه های وابسته به شهردری تهران غلغله ای بود... ایستادم... گروهی در حال گرفتن روزنامه چاپ امروز بودند و عده ای هم نایلون و خودکار و پوشه و دیگر هدایای تبلیغاتی را طلب می کردند و عده ای هم غرق در مطالعه بودند...
یکی از همکارانم در عرصه خبر را دیدم که غرق در خواندن روزنامه است، خواستم بروم و تنهایی اش را بر هم بزنم که چشمم به کیف پولش افتاد که از جیبش بیرون زده بود... به آرامی کیفش را از جیبش بیرون آوردم وگفتم: آقا ببخشید این کیف شماست؟... من را که دید هم متعجب شد و هم در جیب عقب شلوارش دنبال کیفش می گشت... سلام وعلیکی کردیم و گفتم نه که خیلی حقوق می گیری کیفت را هم فراموش کردی...
گفت: مطلبی فرستاده بودم و حالا چاپش کردند داشتم آن را می خواندم، چه می دانستم یکی از دوستان و همکارانم قصد سرقت از من را دارد... اما خوب شد گفتی... راستی وقت کردی گزارشم رو بخون و نظرت رو بده... مثل همیشه با خنده و شوخی گفتم برو بابا مطالب تو را کی می خونه؟... بعد هم خداحافظی کردم و رفتم...

** همین جا را داریم و این چند روز را
در حال طی کردن مسیر برای رسیدن به غرفه خبرگزاری ایرنا (محل کار خودم) بودم که مردی دیدم میانسال که موهایش بگی نگی بازی سپید شدن و خاکستری شدن را آرام آرام آغاز کرده بودند.. در زیر بغل هر دو بازویش پر بود از روزنامه به حدی که کوچکترین برخوردی با وی تلاش چند ساعته اش برای جمع آوری این همه مطبوعه را نقش زمین می کرد...
از او پرسیدم تمام این روزنامه ها را برای خواندن گرفته اید؟ نمی دانست چه جوابی به کسی که حتی سلام و علیک با او نکرده بود بدهد و تا آمد بگوید شما... گفتم خبرنگارم... و بعد خندید و گفت: بله... فقط اینجا را داریم و همین چند روز را...
ابروها و شانه هایم با هم به سمت بالا حرکت کردند که تلاش کنند معنای متوجه نشدنم را به او منتقل کنند و با خنده ای بر لب گفت: دست راستم روزنامه های چاپ تهران است و دست دیگرم آثار شهرستانی است... در حال پژوهشی بر روی شیوه نگارش و انعکاس اخبار در روزنامه های پایتخت و دیگر استان ها هستم...
وی ادامه داد: در دانشگاه درس مبانی اطلاع رسانی را به دانشجویانم ارائه می دهم و نظایری از این دست درس ها و خودم هم درگیر کار پژوهشی هستم... حقیقتش آن است که دسترسی ما تهران نشین ها به مطبوعات استانی بسیار کم است و اغلب آن روزنامه ها هم به موقع مطالب خود را در سایت شان به روز نمی کنند و البته خیلی ها هم اصلا سایتی ندارند!
مرتضی اسحاقی با بیان آنکه گفتم چه کنم که فقط اینجا را داریم و همین چند روز منظورم این بود؛ یادآور شد: باور می کنید دانشجویانم از من شنیدند که نمایشگاه مطبوعات در حال برگزاری است و این یعنی ضعف در اطلاع رسانی! وقتی نمایشگاه مطبوعات با این همه غرفه روزنامه و خبرگزاری ، سایت های اطلاع رسانی نتوانسته برای جمعیت 17 میلیونی تهران تبلیغ کند دیگر چه می توان گفت...

** چیزی نشنیده ام شما چی؟
گوشه گوشه این نمایشگاه پراست از سوژه و خبر و افرادی که اینجا حضور دارند هم خودشان یک مفسر و تحلیلگر در حوزه های مختلف هستند، خانمی از فقر مطالب آموزشی در حوزه سلامت خانوده ها در اغلب روزنامه ها شکایت دارد و جوانی از ضعف اطلاع رسانی درباره حوزه علوم آی تی و اینترنت...
عده ای هم مدام از اخبار تکراری می نالند و جمعی فراوان بر اصل بازتاب اخبار درست به ویژه درباره مسائل هسته ای و گفت و گوی ایران و گروه 1+5 در روزنامه های داخلی تاکید دارند و از انتشار این اخبار و تحلیل ها و گفت و گوهای منتشر شده با رویکردهای مختلف در روزنامه ها و مجلات و خبرگزاری ها ابراز خوشنودی می کنند.
البته در این میان همکاران ما هم از قطع اینترنت و بی میلی برخی مسئولان برای حضور در غرفه های مختلف و گفت گو با خبرنگاران گله دارند و من هم در این میان یکی از دغدغه هایم توجه به درخواست آقای صالحی بود و آنکه آیا در این نمایشگاه امکاناتی برای جانبازان و معلولان در نظر گرفته شده است که متاسفانه پاسخم را با ادبیاتی لبریز از عذرخواهی و پوزش برای وی پیامک کردم و پاسخ او کوبنده تر از هر پتکی بود که «می دانستم فرمانده... التماس دعا...»
پیرمردی که روی سکویی در شبستان مصلی نشسته بود و غرق در جمعیت بود نظرم را جلب کرد و پیش او رفتم... از او پرسیدم چه خبر؟ گفت اینجا محل خبر است آنوقت از من پیرمرد می پرسی؟ گفتم همراهی شما با تاریخ روزنامه نگاری در جامعه برایم جذاب است... برای همین پرسیدم...
گفت: برای من هنوز هم صدای روزنامه... روزنامه... آخرین خبر.. آخرین خبر... از هر خبری شیرین تر است.. مدت هاست این خبر را نشنیده ام... شما چی؟ چیزی شنیده ای پسرم... نمی دانستم چه بگویم و برای همین تصمیم گرفتم همسو با نگاه او غرق در جمعیتی شوم که در نمایشگاه با هدف و بی هدف از این سو به آن سو می روند... همین!
فراهنگ**9266**1601**


21/08/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن