واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: قرن چهارم هجري، اوج دوران فارسي ستيزي و ايراني ستيزي خلفاي عباسي بود. اين حاكمان، شيوه تحقير زبان و ادبيات و فرهنگ و شيعيان ايراني را در پيش گرفته بودند. در اين زمانه پر هراس، شيعه بودن جرم محسوب مي شد و زبان و ادبيات فارسي كه در هجوم شمشير هاي عربي عباسي به شدت زخم خورده بود، به سخره گرفته مي شد و روز به روز از توان آن در فلات بزرگ ايران آن زمان كاسته مي شد و كمتر كسي تصور مي كرد كه اين زبان كمر شكسته، بار ديگر بتواند قد علم كند و شاخ و بر دهد و آنچنان ريشه بدواند كه همه فرهنگ ها و زبان هاي بيگانه را در خود مضمحل كند. در چنين زمانه هراس انگيزي، در خانه حسن بن محمد طوسي از مالكان بزرگ منطقه طابران طوس خراسان، كودكي متولد شد كه نام او را منصور گذاشتند. منصور دوران كودكي و نوجواني را در مكتب پدر با عشق به مذهب شيعه و خاندان عصمت و طهارت(س)، حفظ اصالت ملي و قومي و شيفتگي به داستان هاي دلاوري هاي ايرانيان كه تا آن زمان بيشتر سينه به سينه نقل مي شد، سپري كرد. پس از فوت پدر، منصور كه بعدها به فردوسي معروف شد با توجه به ضرورتي كه براي احياي زبان فارسي احساس مي كرد، تمام مال و منال به ارث رسيده از پدر را صرف جمع آوري داستان ها و حكايات قهرماني ها و دلاوري هاي ايرانيان پيشين به شكل منظوم كرد. اين كار سترگ فردوسي، با توجه به شيعه بودن وي و ممانعت حاكمان سني مذهب آن زمان با مشكلات بسياري همراه بود: منم بنده اهل بيت نبي ..... ستاينده خاك پاي وصي برين زادم و هم برين بگذرم ..... چنان دان كه خاك پي حيدرم و پس از سي سال تلاش بي وقفه و صرف عمر گرانمايه و مال و مكنت فراوان، چنان كرد كه عجم زنده كردم بدين پارسي و خود چنان واقف به كار سترگ خويش شد كه سرود: نميرم از اين پس كه من زنده ام ....... كه تخم سخن را پراكنده ام. فردوسي را يك فرزند پسر و يك فرزند دختر بود كه مرگ نابهنگام پسرش در جواني كمر وي را شكست، اما او را از تلاش در راه احياي زبان پارسي باز نداشت: جوان را چو پر شد سال بر سي وهفت ...... نه بر آرزو يافت گيتي و رفت مرا شصت وپنج و ورا سي وهفت ..... نپرسيد از اين پير چو تنها برفت فردوسي در سالخوردگي، سخت تهيدست گشت و براي تهيه جهيزيه دختر خود شاهنامه را به سلطان محمود غزنوي ترك تبار عرضه كرد كه وي گفت: به زباني كه من نمي فهمم چرا بايد شعر سرود و وي(فردوسي) را از درگاه خود با خواري راند. علاوه بر نقش فردوسي در احياي زبان فارسي، وي داستان هاي كياني را آنگونه به نظم كشيد كه گويي خود در مهلكه حاضر بوده به نحويكه هر خواننده اي را با اشعار خود با تمام وجود به ميدان كارزار مي برد. براي درك بهتر اين موضوع نقل مختصر نبرد رستم با اشكبوس خالي از لطف نيست. يكي از صحنههاي حماسي زيباي شاهنامه فردوسي، رزم رستم سيستاني و اشكبوس كشاني است. همراه اشكبوس، سپاه توران به فرماندهي پيران ويسه و نيز سپاه چين به فرماندهي خاقان چين آمده بودند. فرماندهي سپاه ايران در دست طوس بود. ابتدا رهام به جنگ اشكبوس ميرود اما كاري از پيش نميبرد. اشكبوس در حال بازگشت به سوي سپاه خودش بود كه رستم به طوس ميگويد: رهام مرد بزم است نه مرد رزم، و خود به ميدان ميآيد: تهمتن برآشفت و با طوس گفت ..... كه رهام را جام باده است جفت تو قلب سپه را به آيين بدار ..... من اكنون پياده كنم كارزار كمان بزه را به بازو فگند ..... به بند كمر بر بزد تير چند خروشيد كه اي مرد رزم آزماي ..... همآوردت آمد، مشو باز جاي كشاني بخنديد و خيره بماند ..... عنان را گران كرد و او را بخواند بدو گفت خندان كه نام تو چيست؟ ..... تن بي سرت را كه خواهد گريست؟ تهمتن چنين داد پاسخ كه نام ..... چه پرسي؟ كزين پس نبيني تو كام مرا مادرم نام مرگ تو كرد ..... زمانه مرا پتك ترگ تو كرد كشاني بدو گفت بي؟بارگي ..... به كشتن دهي سر به يكبارگي تهمتن چنين داد پاسخ بدوي ..... كه اي بيهده مرد پرخاشجوي به شهر تو شير و نهنگ و پلنگ ..... سوار اندر آيند هر سه به جنگ؟ پياده مرا زان فرستاد طوس ..... كه تا اسپ بستانم از اشكبوس چو نازش به اسپ گرانمايه ديد .... كمان را به زه كرد و اندر كشيد يكي تير زد بر بر اسپ اوي ..... كه اسپ اندر آمد ز بالا به روي بخنديد رستم به آواز گفت ..... كه بنشين به پيش گرانمايه جفت سزد گر بداري سرش در كنار ..... زماني برآسايي از كارزار كمان را به زه كرد زود اشكبوس ..... تني لرز لرزان و رخ سندروس به رستم بر آنگه بباريد تير ..... تهمتن بدو گفت برخيره خير همي رنجه داري تن خويش را ..... دو بازوي و جان بدانديش را تهمتن به بند كمر برد چنگ ..... گزين كرد يك چوبه تير خدنگ يكي تير الماس پيكان چو آب ..... نهاده بر او چار پر عقاب كمان را بماليد رستم به چنگ ..... به شست اندر آورد تير خدنگ برو راست خم كرد و چپ كرد راست ..... خروش از خم چرخ چاچي بخاست چو سوفارش آمد به پهناي گوش ..... ز شاخ گوزنان برآمد خروش چو بوسيد پيكان سرانگشت اوي ..... گذر كرد بر مهره پشت اوي بزد بر بر و سينه ي اشكبوس ..... سپهر آن زمان دست او داد بوس قضا گفت گير و قدر گفت ده ..... فلك گفت احسنت و مه گفت زه كشاني هم اندر زمان جان بداد ..... چنان شد كه گفتي ز مادر نزاد نظاره بر ايشان دو رويه سپاه ..... كه دارند پيكار گُردان نگاه نگه كرد كاموس و خاقان چين ..... بر آن برز و بالا و آن زور و كين چو برگشت رستم هم اندر زمان ..... سواري فرستاد خاقان دمان كز آن نامور تير بيرون كشيد ..... همه تير تا پر پُر از خون كشيد همه لشكر آن تير برداشتند ..... سراسر همه نيزه پنداشتند چو خاقان بدان پر و پيكان تير ..... نگه كرد، برنا دلش گشت پير به پيران چنين گفت كه اين مرد كيست؟ ..... ز گردان ايران ورا نام چيست؟ تو گفتي كه لختي فرومايه اند ..... ز گردنكشان كمترين پايه اند كنون نيزه با تير ايشان يكي است ..... دل شير در جنگشان اندكي است روز بزرگداشت حكيم ابوالقاسم فرودسي خالق كتاب ارزنده شاهنامه روز يكشنبه 25 ارديبهشت ماه برگزار شد. از: نصراله ابراهيمي خرم آبادي فراهنگ ** 604/695 ** 1071
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 382]