تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):درهاى آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مى‏شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826616029




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

عکسی که تبدیل به تندیس یادبود حلبچه شد


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: عکسی که تبدیل به تندیس یادبود حلبچه شد تهران-ایرنا- ˈ احمد ناطقیˈ عکاس جنگ خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) همچون دیگر عکاسان و خبرنگارانی که در دوران دفاع مقدس به جبهه های نبرد اعزام شد و خاطرات تلخ و شیرینی دارند که شنیدن آنها حس نوستالژیک را در آدمی بیدار می کند.


یکی از این خاطرات این هنرمند و مجاهد دوران دفاع مقدس به شرح زیر است:
حوالی ظهر 25 اسفند 1366 ( 15مارس 1988 ) بود که به دره ای خوش آب هوا رسیدیم، هنوز خستگی نشست و برخاست و بدو بایستِ حاصل از بمباران همراهمان بود، یکسر رفتیم به سمت چادر خبرنگارها و همین طور که مشغول جابجا کردن دوربین ها و تجهیزات بودیم بچه های عکاس و خبرنگار با قیافه هایی خسته ولی بشاش وارد چادر می شدند.
هریک ماجرا را به نحوی تعریف می کرد، یکی می گفت: عجب مردمان خون گرمی داره، یکی دیگه از چای خوردن توی قهوه خونه و دیگری از تاکسی سوارشدن حرف می زد خلاصه بازار تعریف داغ بود.
هر کدام شرح حال شهر و مردم شهر آزاد شده حلبچه را از منظر خودش تعریف می کرد، ما هم هاج و واج و غبطه خوران گوشمان را به آن ها سپرده بودیم.
یکی می گفت: کاش زودتر رسیده بودیم، دیگر ی زیر لب ناسزا نثار صدام می کرد و با غرولند می گفت اگر کرمانشاه رو بمباران نکرده بود ما هم الان از شهر حلبچه می گفتیم من هم گفتم : " آقا صبح اول صبح می ریم شهر."
آن شب، بی تابِ صبح به رختخواب رفتیم و از خستگی به سرعت خوابی عمیق را تجربه کردیم صبح پس از خواندن نماز، صبحانه ای جنگی خوردیم و مهیای رفتن شدیم.
نوارهای طلائی رنگ آفتاب زمستان انگار چمن های دره را شخم زده بود، ما همون موقع ها بود که زدیم به بیابون.
مسیر پر از کوه و دره بود و ما به شوق مواجه با یک شهر زیبای آزاد شده، تپه و دره ها را بدون احساس خستگی طی می کردیم، گاهی هم توی مسیر با مردمی مواجه می شدیم که با الاغشون از نقطه ای به نقطه دیگر می رفتند و ما هم هر ازگاهی خستگی راه را با الاغ سواری جبران می کردیم، بعضی وقت ها هم رزمنده هایی که با موتور به سمت خط مقدم می رفتند، کمک می کردند تا ما بدون خیس شدن از رودخانه های مسیر عبور کنیم .
آفتاب بالا آمده بود و گرمای کوهستان را احساس می کردیم، ناگهان با خیل عظیم اسرائی که به پشت جبهه منتقل می شدند مواجه شدیم و عکاسی از همین جا آغاز شد.
مدتی با این سوژه سر وکله زدیم و دوباره زدیم به جاده، آفتاب تقریباً به میانه های آسمان رسیده بود و تیغ های آفتاب دیگه داشت برنده می شد، از پیچ آخر که گذشیم شهر نمایان شد شهری سرسبز با دورنمایی زیبا.
کنار پیچ جاده سنگری بود و چند جوان کنار اون ایستاده و مراقب اوضاع آن منطقه بودند، به شوخی از آن ها پرسیدیم اینجا اتوبوسی، سرویسی چیزی برای رفتن به شهر نداره؟ جواب را هم به طنز گرفتیم که دقیقاً هر 45 دقیقه یکبار!
در حال عکس گرفتن از اونا وگپ وگفت بودیم که یک وانت تویوتا که ظاهراً حامل غذای رزمنده ها بود از راه رسید داد زدیم شهر، شهر...، اون بنده خدا هم که ما رو با دوربین و بند و بساط دید سریع زد رو ترمز، ما هم پریدیم بالا و راهی شدیم.
به جاده اصلی شهر که رسیدیم راننده تویوتا حالی به ما داد و گفت: چند تا غذا از پشت ماشین بردارید.
غذا چلو خورشت قورمه سبزی بود و توی کیسه های پلاستیکی، هرکدام یکی برداشتیم و از راننده تشکر کردیم و خداحافظی.
ما که از صبحِ علی الطلوع کوه و کمر رو طی کرده بودیم حسابی گرسنه بودیم به همین دلیل همان جا کنار جاده بساط ناهار را پهن و با پنج انگشت قورمه سبزی را تبدیل به انرژی برای رفتن کردیم.
در اثنای خوردن غذا، هواپیماهای عراقی شیرجه می زدند و مناطقی را بمباران می کردند و ما متعجب از بمباران شدن یک شهر.
کار صرف ناهار خیابانی به انجام رسید، پس از مشورت های زیاد به نتیجه رسیدیم برای تهیه عکس و خبر، از انتهای شهر شروع کنیم.
بعد از عکاسی و عبور از آتش نشانی شهر که خالی از پرسنل بود، به مهدکودکی رسیدیم که از تیر و ترکش بمباران بی نصیب نمانده بود، در آن نزدیکی ها نیز خانه ای بود که عده ای از زنان و مردان و کودکان در آن جمع بودند.
به خوش و بش و عکس گرفتن از آن ها پرداختیم و از انتهای یک کوچه وارد شهر شدیم، در بدو ورود، قارچ حاصل از بمباران شهر در فاصله چند صد متری ما، دوربین من را به فعالیت واداشت و با این استقبال عجیب وارد شهر شدیم.
در میانه های کوچه با خانه های خالی از سکنه یا بعضاً حیواناتِ سقط شده در حیاط خانه ها مواجه شدیم.
دوربینم که از میان در نیمه باز خانه ای به سمت پیرزنی که در ایوان خانه در حال سرخ کردن مرغ بود، نشانه رفت، زیر نگاه سنگینش پیرزن که حاکی از نفرتِ جنگ بود تاب نیاوردم و قضیه را با یکی دو فریم خاتمه داده و به ادامه راه مشغول شدیم.
انتهای کوچه به یک سه راهی ختم می شد در انتهای این سه راهی من به سمت چپ کوچه پیچیدم و "هدایت الله بهبودی" که همراه ما بود به سمت راست، در همین لحظه صدای هدایت بلند شد که « این دختره زنده است» و من به سرعت خودم را مقابل دختری 13- 14ساله که به سینه روی زمین افتاده بود رساندم، نبض بسیار کمی داشت و صورتش مانند ماسکی که به صورت زده باشد سفید بود.
با نگاهی به اطراف، تصور کردم کارخانه سیمان و یا چیز دیگری منفجر شده و پودر سفید صورت دخترک، ناشی از آن است، صورتش را با دست پاک کردم او را بغل کرده توی سایه کنار دیوار گذاشتم و برای آوردن پتوئی برای انتقال او، به سمت خانه ای رفتم، ناگهان با جنازه نیمه جان کودک دیگری که پسری حدود 8 ساله بود برخورد کردم .
مواجه شدن با این صحنه ها بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود.
او را نیز بغل کردم و کنار دختر که فکر می کردم خواهر اوست نشاندم، همچنین سعی کردم کاپشن دختر بچه را از تنش در بیاورم تا شاید کمی خنکای سایه به او جانی بدهد.
مجدداً برای آوردن پتو به سمت یک خانه رفتم، در خانه باز بود وارد شدم و به اتاقی که رختخوابی در کنار آن چیده بودند و یک سینی چائی هم وسط اطاق بود رسیدم.
نگاهی به اطراف انداختم و با وجود آنکه اتاق با آن وضعیت پتانسیل خوبی برای عکاسی داشت اما فکر کردم الان وظیفه مهمتری دارم و آن نجات جان احتمالی دو کودکی است که در خیابان منتظر انتقال به بیمارستان هستند.
پس بدون تأمل رختخواب را بر هم زدم و از میان وسائل رنگارنگ آن، چند پتو را جدا کرده و بسرعت بیرون آمدم.
در این فاصله "سعید صادقی" و بچه های دیگر به سمت جاده اصلی شهر که حدوداً 200 متر با اینجا فاصله داشت رفته بودند و یک خودروی نظامی عراقیِ غنیمتی را به محل حادثه آورده بودند، تا بتوانیم بچه ها را به بیمارستان صحرایی انتقال دهیم. در این شرایط وقتی که دوستان مشغول انتقال کودکان مصدوم به ماشین بودند من شروع به عکاسی کردم تا از وظیفه کاریم نیز غافل نباشم.
من که بشدت مشغول کار بودم، ناگهان استفاده از ماسک ضد شیمیایی توسط سایر همراهان، توجهم را به این واقعیت جلب کرد که مردم شهر به واسطه گاز شیمیایی مرده اند و منطقه بشدت آلوده است.
"تا آن جا نباشی و با چنین صحنه هایی وحشتناک روبرو نشوی، نمی توانی گیجی و گنگی همه جانبه که فرصت فکر کردن را از تو می گیرد درک کنی" برای لحظه ای تصمیم به استفاده از ماسک گرفتم اما به دلیل مزاحمت برای عکاسی از این تصمیم منصرف شده و به عکاسی ادامه دادم.

** سه راهی مرگ
پس از اتمام انتقال کودکان به بیمارستان، ما که تصور می کردیم غائله خاتمه یافته، بلافاصله با واقعه ی دیگری مواجه شدیم، مردی با لباس کردی در حالی که صورت خود را با چفیه پوشانده کودکی شیرخوار را در آغوش گرفته بود، معلوم بود لحظاتی پیش هر دو جان داده اند.
صورت کودک آن قدر زیبا و معصوم بود که انگار در خوابی شیرین پس از خوردن شیر مادر بسر می برد، این عکس یکی از عکس های تاریخی جهان شد و با وجود آنکه عکاسان زیادی از این صحنه عکس گرفتند.
جاودانگی این عکس به چند دلیل شکل گرفت: اولاً آنکه عکس لحظاتی پس از فاجعه ثبت شده است و عکس های سایرین و خبرنگاران خارجی دو روز پس از فاجعه و زمانی که قربانیان تغییر شکل داده و بر اثر عملیات پاکسازی صورتشان از گردهای سفید پوشانده شده بود گرفته شده است، و از سوی دیگر این مرد که بعدها فهمیدم نامش "عمر خاوری" است.
ثانیاً وی از هنرمندان شهر بوده، ثالثاً فرزندی که در آغوشش جان داده، پسری است که خداوند پس از چندین دختر و با دعاهای پدر و مادر به آن ها اعطاء کرده بود و به همین دلایل این عکس را تبدیل به تندیس یادبود حلبچه کرده و در چند نقطه شهرنصب کرده اند.
پس از عکاسی از این صحنه به این تصور که خانه ای که او کنارش جان داده خانه اوست و وانت داخل خانه متعلق به وی است، جیب های او را برای یافتن سوئیچ وانت جستجو کردم و چون چیزی نیافتم داخل خانه و اتاق ها شدم اما آن جا نیز چیزی نبود.
به همین دلیل یکی از همراهان قفل فرمان را شکست و با اتصال سیم ها، ماشین را روشن کرد اما این پایان ماجرا نبود چرا که در گاراژی خانه، قفل بزرگی داشت که آن هم با تلاش دوستانمان شکست و ماشین برای انتقال مصدومین آماده شد.
در یک چند راهی 60-50 متر آن طرف تر که نامش را سه راهی مرگ گذاشتم، در یک طرف زن جوانی که بیش از 18 سال نداشت کودکی نیمه برهنه را در بغل گرفته و با آرامش به همراه فرزندش این جهان را ترک کرده بود.
روبروی این صحنه نیز مادری با پسر بچه ای حدوداً 10 ساله، دختر بچه ای در پشت مادر به همراه پسر بچه ای حدوداً 5 ساله وجود داشتند که حتی فرصت طی کردن پله ی خانه را نیافته و همان جا بین در و پله جان داده بودند.
" مواجهه با این صحنه ها جان آدمی را به لب می آورد." در سوی دیگر این سه راهی زنی با لباس قرمز روی زمین دراز کشیده بود و در ادامه ی مسیر کودکان و زنان دیگری هم چون برگ های پائیزی روی زمین ریخته بودند.
در این سو چند زن پیر و جوان در حالی که معلوم بود هنگام فرار همدیگر را کمک می کرده اند روی زمین ریخته بودند.
آفتاب ظهر کوهستان گرم بود و مواجهه با صحنه هایی از این دست به شدت غیرقابل تحمل و غیر قابل توصیف.
آن زمان دوربین ها آنالوگ و کار با آن به سادگی امروز نبود، همچنین در مصرف فریم ها باید دقت زیادی می کردی و من که تصور این حجم از حادثه را نداشتم با کمبود نگاتیو مواجه و مجبور بودم با احتیاط تمام عکاسی و فریم ها را برای باقی روز و وقایع احتمالی دیگر تقسیم کنم.
در گیر و دار این معادلات بودم که به جنازه ی پسر بچه 15-14 ساله ای برخورد کردم که انگار هنگام فرار کودکی را به دوش داشته است و اکنون جسد بی جانشان نقش خیابان بود.
در ادامه ی نگاهم به ویزور دوربین، در امتداد این کودکان باز هم خانواده دیگری نقش بر زمین بود، فاجعه انگار پایان پذیر نبود!
هرکدام از همراهان من به سمتی رفته بودند و من وارد کوچه شمالی شدم، آن جا نیز با یکی از فجیع ترینِ این صحنه ها مواجه شدم وانتی که تعداد زیادی از افراد خانواده ای را سوار کرده و آماده ترک روستا بودند، همگی به یک باره دچار گاز مرگ بار اعصاب شده و در دم جان باخته و روی هم تلنبار بودند.
بعدها از دکتر فروتن که در رابطه با گازهای شیمیائی تحقیقات زیادی کرده بود شنیدم گاز خردل فوراً نابود نمی کند اما ماندگار است و در دراز مدت تأثیر خود را خواهد گذاشت.
گاز اعصاب به اندازه ی چند تنفس وارد خون شده و در چند لحظه باعث مرگ افراد می گردد. مردم بیچاره ی این منطقه گرفتار همین گاز شده بودند و زنده ماندن ما نیز به دلیل آن بود که حدوداً 10 دقیقه دیرتر رسیده بودیم و اثرات گاز به حداقل خود رسیده بود. هرچند ما هم از ثمرات آن بی بهره نمانده ایم.
راننده وانت که در لحظه ی انفجار داخل کابین بوده و تا بیرون آمدنش لحظاتی فرصت دوری از اثرات گاز را داشت، انگار با ته جانی، زیر وانت افتاده و خرخر می کرد، در کنار این وانت یک پیرزن، سه پسر جوان و نوجوان که معلوم بود از بستگان کشته شدگان بودند، مات و مبهوت روی زمین نشسته و زانوی غم بغل کرده بودند و نکته بسیار جالب و انسانی این بود که هنگام بمباران شهر، این پیر زن با وجود مواجهه با چنین مصیبتی من را به مواظبت از بمباران توصیه می کرد.
یکی از همین بازماندگان که پسر جوانی حدوداً 17 ساله بود، روی دیواره ی نرده ای وانت نشسته و به هیچ عنوان حاضر به ترک آن جا نبود. در این اثنا بر و بچه هایی که به اطراف رفته بودند با تعدادی افراد زنده که از خانه های دورتر آورده بودند بازگشتند.
وانتی که از خانه بیرون آورده بودیم به همراه آمبولانسی که نمی دانم چگونه به آن جا آمده بود، پر از افراد زنده و مصدوم شد. همچنین پسر نوجوانی که روی وانت نشسته بود توسط چند نفر و با زور به داخل آمبولانس انتقال داده شد ناگهان من با صحنه عجیب دیگری مواجه شدم.
مرد جوانی که روبروی وانت و در کنار دیوار کشته شده و روی زمین افتاده بود این بار پذیرای چند نفر از افراد زنده ی خانواده خود بود.
دو پسر بچه که آن زمان من تصور می کردم فرزندان آن مرد هستند ، کنار آن فرد دست در گردن او روی زمین خوابیدند و نمی خواستند جنازه را ترک کنند، آن ها با چشمانی التماس آمیز به این مفهوم که ما نمی خواهیم اینجا را ترک کنیم مرا هیپنوتیزم کرده بودند و از سوی دیگر پدر که من قبلاً فکر می کردم پدر بزرگ آنهاست در سویی و در سوی دیگر خواهرشان که من باز تصور مادر از او در ذهنم بود، نگران موقعیت موجود، آلودگی محیط و جان بچه ها بودند.
همان جا بود که انگشت من ناگهان دگمه شاتر را فشرد و آن عکس جهانی که در توقف و یا تغییر شرایط جنگ های شیمیائی بی تأثیر نبود برای تاریخ ثبت شد.
این عکس با عنوان من پدرم را ترک نمی کنم به صورت پوستر و به پنج زبان در سراسر جهان منتشر شد.
هوا رو به تاریکی می رفت و هواپیماهای عراقی در آسمان حلبچه همچنان در حال مانور و بمباران شهر بودند سرانجام همه افراد باقیمانده سوار بر ماشین ها شدند و من نیز آویزان در پشت وانت، شهر را به سوی پایگاه بالگردها ترک کردیم.
این جا تعداد زیادی از افراد شهر و مصدومان جمع بودند، بالگردها به نوبت افراد را سوار و به پشت خط مقدم انتقال می دادند.
پسر بچه ی هشت ساله بی تابی می کرد و از مادرش که در میان چند کودک قد و نیم قد دیگر، کودک شیرخوار خود را آرام می کرد غذا می خواست. پیرمردی که دستار کردی برسرش بود و انگار تمام خانواده اش را از دست داده بود، به نقطه ای دور و نامعلوم خیره شده است.
زن میان سالی در کنار چند تکه رختخوابی که با خود آورده بود، دخترش را که چشم هایش از شدت آلودگی باز نمی شد و عنقریب بود که خون از آن جاری شود، نوازش می کرد. خانواده ای کنار آتشی نشسته بودند اما هُرم آتش، سرمای غم انگیز وجودشان را گرم نمی کرد و در دورتر مجروحان آسیب دیده از این جنایت وحشتناک، در انتظار بالگرد دردی جانکاه را با ناله تسکین می دادند.
کودکانی هم بودند که بی خبر از پدر، مادر و یا اقوامشان سرگردان و بی تابی آنان تاب امدادگران را نیز بی تاب کرده بود، من نمی دانم برای چه تعداد زیادی بادکنک در جیب ساک عکاسیم داشتم؟ برای لحظه ای تصور کردم به یاری امدادگران و آرامش کودکان بروم.
بادکنک ها را یکی یکی باد می کردم و به دست بچه ها می دادم.کم کم بچه های زیادی اطرافم جمع شدند و من بادکنک را میان آنان تقسیم کردم. این کار موجب شد تا هنگام انتقال همه مصدومین و آوارگان، وقفه ای در بی تابی کودکان آواره و مصدوم ایجاد شود.
هوا دیگر تاریک شده بود، ما با آخرین پرواز بالگرد به پایگاه بازگشتیم اما هنگام پیاده شدن دیگر قادر به ایستادن نبودم و با برانکارد مسقیم راهی بیمارستان صحرائی شدم.
اجتمام**7364**1436


25/06/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن