تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هيچ جلسه قرآنى براى تلاوت و درس در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا برقرار نشد، مگر اين...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812797652




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ناهاری که دانش‌آموز را محبوب معلم کرد


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۰:۴۱




44-236.jpg

اسدالله شعبانی ضیافت ناهار کنار رودخانه در همنشینی با معلم سوم دبستانش را بهترین خاطره دوران مدرسه‌اش می‌داند که باعث شد او به عنوان شاگرد خوب شناخته شود. این شاعر کودکان و نوجوانان در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در بیان خاطره‌ای از دوران تحصیلش در مدرسه گفت: کودکی من در دهکده‌ای با تپه ماهورهای سبز و زیبا لم‌داده بر الوندکوهان سپری شد، با طبیعتی دل‌انگیز و مردمی درمانده و بی‌چیز با نه فرسخ فاصله از شهر که نه آب لوله‌کشی داشت نه برق و نه گاز و نه حتی درس و مدرسه‌ای! بخت با من یار بود که مکتب‌خانه‌ای دایر شد و من هم شروع کردم به هجی کردن قرآن و... . او ادامه داد: یک روز اتفاقی از دریچه خانه‌ای سرک کشیدم تا ببینم چرا سر و صدا می‌آید که یک‌مرتبه دیدم یکی گوشم را گرفت و کشان کشان مرا برد تو. پیرمردی بود از بستگان ما. او همین‌طور که گوش مرا گرفته بود و می‌کشید کتاب کهنه و اوراق‌شده‌ای را به دستم داد و گفت برو کنار بچه‌ها بنشین. شعبانی افزود: اتاق از بچه‌های همسایه و آشنا پر بود و مرد جوانی که یک چوب‌دستی به دست گرفته و مرتبا آن را در هوا می‌چرخاند وسط بچه‌ها راه می‌رفت و حرف می‌زد، به زبانی که نه من و نه هیچ‌کدام حتی آن پیرمرد فامیل نمی‌دانستیم چه می‌گوید، اما همه گوش می‌دادیم. آن روز تنها چیزی که من فهمیدم این بود که به ده ما هم مدرسه آمده و ما هم می‌توانیم صبح تا ظهر در کلاس باشیم و بعدازظهرها هم به کار و کشاورزی بپردازیم. شاعر «قصه‌ شهر قشنگ جنگلی» و «جشن جوانه‌ها» گفت: خیلی زود کلاس اول و دوم را ظرف شش - هفت ماه خواندم و امتحان دادم و با نمره خوب هم قبول شدم. سال بعد رفتم توی کلاس سومی‌ها که بیش‌ترشان ار ده‌های دیگر آمده بودند. بچه‌های سومی بزرگ‌تر ولی در درس و دبستان تنبل‌تر بودند. برای همین تا فرصت گیر می‌آوردند از مدرسه درمی‌رفتند. آخر سال که شد و امتحان نهایی از راه رسید بیش‌تر بچه‌ها نگران بودند، نه برای مردود شدن بلکه به جهت ترس از فلک و تنبیه‌های خشنی که در آن زمان‌ها رایج بود. اسدالله شعبانی در ادامه اظهار کرد: اتاقی که ما در آن درس می‌خواندیم خیلی بزرگ بود، طوری که 50 -60 دانش‌آموز به ردیف در آن می‌نشستند و آموزگار به نوبت درس می‌داد. ردیف اولی‌ها کلاس اول بودند، ردیف دومی‌ها کلاس دوم و ردیف سومی‌ها که ما بودیم کلاس سوم. یک روز مانده به امتحان نهایی آقا معلم جوان ولی اخموی ما یک‌مرتبه لبخندی زد و مهربان شد و گفت: کلاس امروز را تعطیل می‌کنیم تا شما بروید در فضای باز توی باغ و صحرا بنشینید و درس‌های‌تان را آماده کنید. نویسنده داستان «نخستین پرواز» افزود: تا آموزگار این حرف را به زبان آورد همه مثل قرقی با سر و صدای زیاد دویدیم بیرون و راه باغ و بیابان را در پیش گرفتیم. چند تا از بچه‌ها که شر بودند رفتند بالای درخت جوجه کلاغ‌ها را بگیرند. چندتایی شروع به بزن بزن کردند و گریبان همدیگر را جر دادند. من و چندتایی از بچه‌ها که به اصطلاح مادرم مظلوم بودیم، رفتیم کنار رودخانه و شروع کردیم به آب‌تنی در آفتاب داغ. کیف نداشتیم. کتاب‌های پلاسیده‌مان را به سویی پرت کرده و سرگرم ماهی‌گیری شدیم. من در این کار مهارت داشتم. از بس که زیر آب آن‌هم آب‌های گل‌آلود شیرجه می‌رفتم، بچه‌ها اسمم را گذاشته بودند دوزیست! ممد بوغور که صدای خیلی بمی هم داشت به من گفت: تو برو ماهی بگیر. من هم آتش روشن می‌کنم. یکی هم می‌ره نمک و نون بیاره. ظهر ناهار مشتی کباب ماهی خواهیم داشت. شعبانی در ادامه تعریف خاطره‌اش گفت: فکر بدی نبود. همه همکاری کردند یک ساعت نکشیده بود که من 10- 15 تا ماهی نسبتا درشت گرفتم. ممد بوغور آن‌ها را با سرعت پاک کرد. آن‌هایی هم که رفته بودند نان و نمک بیاورند، به موقع از راه رسیدند. همه چیز دل‌بخواه ما بود. آتش را روشن کردیم و ماهی‌ها را روی آن چیدیم و منتظر شدیم تا بپزد. سفره را کنار ساحل روی ماسه‌ها پهن کرده و می‌خواستیم ماهی‌ها را قسمت کنیم که یک‌مرتبه ممد بوغور فریاد زد: بدبخت شدیم الفرار. بله آقا معلم درست سر بزنگاه سر و کله‌اش پیدا شده بود. او افزود: ممد بوغور و چندتایی از بچه‌ها که زبل‌تر بودند در رفتند. من ماندم و حسن چیلپاق با دو سه تا بچه جغله که نمی‌دانستیم آن‌جا دور و بر ما چه می‌کنند. حسن چیلپاق که قلبش مثل مرغ سرکنده جست‌وخیز می‌کرد گفت بیا ما هم فرار کنیم. من نگاهی به او کردم و نگاهی به آقا معلم که داشت به ما نزدیک می‌شد انداختم. یک‌مرتبه ترسم فروریخت، قلبم از تاپ و توپ افتاد و خودم را کشیدم کنار تا آقا معلم رد بشود برود چون که مطمئن بودم او مرا نمی‌بیند. نمی‌دانستم از پشت عینک دودی هم می‌شود دید! این نویسنده کودکان گفت: توی این فکر بودم که آقا معلم تند به طرف من آمد تا من بخواهم جیغ بزنم گفت: آفرین بر تو شعبانی! راستی که تو بسیار زرنگ و شجاع هستی. من که همین‌طور هاج و واج مانده بودم به لکنت افتادم اما نمی‌دانستم چه بگویم. آقا معلم دستی به شکمش کشید و خیلی دوستانه به من اشاره کرد و گفت: پس چرا ایستاده‌ای؟ ماهی‌ها را بیار بخوریم. مثل برق و باد پریدم. حسن چیلپاق هم کمک کرد. ماهی‌ها را مرتب گذاشتیم وسط سفره و چهارزانو کنار آقا معلم مهربان‌مان نشستیم و مشغول خودن شدیم. بچه جغله‌ها هم از این فرصت استفاده کردند و مهمان ما شدند. اسدالله شعبانی اظهار کرد: روز بعد قبل از شروع امتحان آقا معلم مرا صدا زد و گفت: بیا پای تخته. همیشه تا می‌گفت، پای تخته، دلم می‌لرزید! اما این‌بار نترسیدم. رفتم جلو. آقا معلم دست مرا گرفت و رو به بچه‌ها گفت: بچه زرنگ، باهوش و خوب به این شعبانی می‌گویند. هم درسش خوب است و هم ماهی‌گیری و آشپزی خوب بلد است و هم شجاعت دارد و مثل شما بزدل و ترسو نیست. بچه‌ها که می‌دانستند چه خبر است اما از ترس نتوانستند جیک بزنند. خودم هم که خودم را می‌شناختم همه این‌ها را به حساب خوش‌شانسی خودم گذاشتم و پذیرفتم که حرف آقا معلم عزیزم خیلی هم بی‌جا نبوده است! انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن