تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 12 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به وسيله من هشدار داده شديد و به وسيله على عليه ‏السلام هدايت مى‏يابيد و به وسي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836852584




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

شیطنت کودکانه‌ مبصر کلاس


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۲:۲۹




123456-6.jpg

کمال بهروزکیا گفت شیطنت کودکانه‌اش در ایامی که مبصر کلاس بوده تجربه سختی را برایش رقم زده است. این مترجم و نویسنده در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در بیان خاطره‌ای از دوران مدرسه گفت: روزگاری من مبصر کلاس بودم و چون خودم هیچ‌وقت مشق‌هایم را درست نمی‌نوشتم، از سهل‌انگاری بچه‌ها در این زمینه چشم‌پوشی می‌کردم و گاهی آن‌ها را تشویق هم می‌کردم اما از بخت بد روزگار معلم متوجه این مساله شد و من را حسابی کتک زد. مترجم کتاب «سفر مهیج به سیاه‌چال» در ادامه اظهار کرد: من بچه جنوب شهر بودم و آن وقت‌ها محیط زندگی‌ام محدوده محله‌های راه‌آهن، مختاری، امیریه تا جوادیه 50 - 60 سال پیش تهران بود. در مدرسه با وجودی که زیاد درس نمی‌خواندم و بچه کمی تا قسمتی شیطان بودم، اما درسم خوب بود. برای همین معمولاً مرا مبصر کلاس می‌کردند. او همچنین گفت: بیش‌تر بچه‌های کلاس هم مخصوصاً بچه‌های شیطان، زبل یا ناآرام و تنبل حسابی از من حمایت می‌کردند. چون موقعی که خانم معلم می‌گفت دفتر مشق بچه‌ها را نگاه کنم و ببینم که مشق‌شان را نوشته‌اند یا نه، خودم که مشق نمی‌نوشتم هیچ، برای کسانی هم که مشق نمی‌نوشتند و یا تکلیف‌شان را ناقص انجام می‌دادند، لبخندزنان سری تکان می‌دادم و پای دفترشان به جای خانم معلم امضا می‌کردم و یک آفرین می‌نوشتم. بهروزکیا گفت: بالأخره یکی از بچه‌های نازنازی کلاس که همیشه تکلیفش را خوب انجام می‌داد و هر هفته یک دست لباس نو می‌پوشید و عطر و ادکلنش روبه‌راه بود و هیچ وقت از من آفرین نمی‌گرفت، موضوع را به خانم معلم لو داد. چشم‌تان روز بد نبیند، خانم معلم که بانوی کوتاه‌قد و تپل و چاقی بود، یک زنگ تمام همه دفترها را بررسی کرد و وقتی دید که حتی مبصر کلاس که من باشم هیچ‌وقت مشقش را ننوشته، پاک از کوره در رفت، کمربند خودم را از شلوارم کشید و گوشه کلاس درحالی که من دست‌هایم را سپر کرده بودم، تا جان در بدن داشت در میان سکوت و حیرت بچه‌ها آن‌قدر شلاقم زد و زد، تا عاقبت خودش از نفس افتاد و گفت: "پسره پررو گریه هم نمی‌کند. انگار نه انگار کتک می‌خورد"، و مرا از مبصری معزول و همکلاسی نازنازی‌ام را مبصر کرد. روز بعد مبصر جدید در حالی که با ترس و لرز مشقم را کنترل می‌کرد، بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم: "حالا می‌بینیم." این مترجم افزود: آن سال کلاس چهارم بودم. ثلث دوم من شاگرد اول شدم و همکلاسی نازنازی‌ام حتی شاگرد سوم هم نشد. برای همین خانم معلم با من دوباره مهربان شد و چون بچه‌های کلاس می‌خواستند من مبصر شوم، دوباره مرا مبصر کرد، اما خودش مراقب بود که مشق‌های بچه‌ها را خوب کنترل کنم. همان روز همکلاسی نازنازی‌ام در حیاط مدرسه آمد از کنارم رد شد و زیر گوشم گفت: "حالا می‌بینیم." مترجم کتاب «قوی‌ترین کلاغ دنیا» گفت: آن سال گذشت و کلاس پنجم من شاگرد دوم کلاس شدم. مدرسه از شاگردهای ممتاز خواست که به پدر و مادرشان بگویند برای‌شان جایزه بخرند بیاورند مدرسه که سر صف به آن‌ها جایزه بدهند. در خانه موضوع را به مادرم گفتم. غروب مادرم چادرش را سر کرد و با هم راهی خرازی چمن که همه چیز از نوشت‌افزار گرفته تا کیف و کفش و کتاب و کاموا داشت شدیم. آقای چمن وقتی ماجرا را فهمید گفت: " آفرین، البته آدم نباید برای جایزه درس بخواند. ولی خب تشویق هم لازم است. بیا حاج خانم، این کتاب درباره نخستین روزهای جهان است. کتاب خوبی است. تازه چاپ شده. برایش توی کاغذ کادو می‌پیچم بدهد مدرسه، جایزه بدهند." او در ادامه گفت: هفته بعد که سر صف جایزه را گرفتم، هنوز صدای تشویق بچه‌های مدرسه در گوشم بود که همکلاسی نازنازی‌ام دوباره کنارم آمد و مرموزانه زیر گوشم گفت: "حالا می‌بینیم." آن سال گذشت و کلاس ششم من ثلث دوم شاگرد اول شدم و همکلاسی نازنازی‌ام شاگرد سوم شد. دوباره مدرسه از ما خواست به پدر و مادرمان بگوییم جایزه‌ای تهیه کنند و بیاورند مدرسه که سر صف به ما جایزه بدهند. زمستان بود و برف سنگینی در تهران آمده بود، به طوری که انگار همه برف‌های عالم را در جنوب شهر جمع کرده بودند. خواستم موضوع جایزه را به مادرم بگویم، اما به یاد حرف آقای چمن افتادم که گفته بود آدم نباید به خاطر جایزه درس بخواند. به علاوه خجالت می‌کشیدم که دوباره به مادرم بگویم که برایم جایزه بخرد. برای همین حرفی نزدم و از قید جایزه گذشتم. کمال بهروزکیا یادآور شد: روز مراسم، عصر زمستانی سرد و یخ‌زده‌ای بود و سوز سرما در حیاط مدرسه، سر صف همه بچه‌ها را آزار می‌داد، چون اکثراً لباس درست و حسابی به تن نداشتند و همه پا به پا می‌کردند که زودتر مراسم تمام شود و به خانه‌های‌شان بروند. نوبت جایزه که به کلاس ما رسید خدا خدا می‌کردم که اسم مرا صدا نکنند. ولی بالأخره نام مرا صدا کردند و ناچار از صف بیرون آمدم که همکلاسی نازنازی‌ام فوری زیر لب گفت: "حالا می‌بینیم." به طرف جایگاه به راهم ادامه دادم. از پله‌ها بالا رفتم و جلوی میز بزرگی که رویش پر از جایزه‌های رنگارنگ بود ایستادم. مدیر، ناظم، معلم‌ها و اعضای انجمن اولیا و مربیان پشت میز ایستاده بودند. پشت میکروفن آقای ناظم اسم‌ها را می‌خواند. معلم ادبیات دنبال جایزه من می‌گشت. ولی هرچه جایزه‌ها را زیر و رو می‌کرد، جایزه مرا پیدا نمی‌کرد. آقای مدیر گفت: " زودتر آقا هوا سرده." معلم ادبیات گفت: "هرچه می‌گردم جایزه‌اش را پیدا نمی‌کنم. او افزود: آقای ناظم از پشت میکروفن گفت: "بچه مگر نگفتی مادرت جایزه بخرد بیاورد مدرسه؟"، صدای آقای ناظم در حیاط مدرسه پیچید و بچه‌ها شروع به حرف زدن کردند. آقای مدیر گفت: "عیبی ندارد، یکی از آن خودنویس‌های توی جعبه را بدهید، برود."، و خودش زودتر دست کرد توی جعبه‌ای که پر از خودنویس‌های تقریباً یک‌بار مصرف بود و خودنویسی برداشت، به طرف من روی میز انداخت و گفت: "بیا، بردار برو." آن روز همکلاسی نازنازی من که لباس زمستانی گرم و نرمی پوشیده بود و دستکش و کلاه پشمی داشت، چهار جایزه رنگارنگ گرفت. هفته بعد زنگ انشا که معلم ادبیات به کلاس آمد و خواست موضوع انشا را بگوید، مرا صدا کرد و گفت، آقای شاگرد اول روی تخته با خط درشت بنویس "علم بهتر است یا ثروت؟" زنگ بعد که به کلاس برگشتیم، یکی از بچه‌های زبل کلاس با خط کج و معوجی زیر موضوع انشا نوشته بود: "البته ثروت‌ ثروت." انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن