تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 16 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):هر كس با آبى غسل كند كه پيش‏تر در آن غسل شده است و به جذام مبتلا شود، كسى را جز خو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809772278




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطراتی از اردوی راهیان‌نور در وبلاگ «حماسه فریادهای خاموش» این خاک با خون شهیدان گِل شد و با قدم‌های ما سفت


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از اردوی راهیان‌نور در وبلاگ «حماسه فریادهای خاموش»
این خاک با خون شهیدان گِل شد و با قدم‌های ما سفت
گروهی از بچه بسیجی‌ها به صف ایستاده‌اند؛ از زیر قرآن می‌گذریم، یک نفر اسپند دود می‌کند، سرود خداحافظی می‌خوانند؛ دلم می‌گیرد، برمی‌گردم و نگاهی به گنبد می‌اندازم، سرم را خم می‌کنم، چفیه‌ام را محکم‌تر در دست می‌گیرم.

خبرگزاری فارس: این خاک با خون شهیدان گِل شد و با قدم‌های ما سفت



به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس وبلاگ حماسه فریادهای خاموش نوشت: سوار اتوبوس می‌شویم؛ به سمت طلاییه راه می‌افتیم، دو طرف جاده تالاب‌هایی به وجود آمده است. پرنده‌های سفیدی بر بلندای تالاب‌ها پرواز می‌کنند؛ این تالاب‌ها نه آنقدر عمیق‌اند که بتوان با قایق از آنها رد شد و نه آنقدر کم عمق که با پای پیاده. باید لباس غواصی به تن کرد، غواص‌ها می‌فهمند زبان پرنده‌هایی را که این اطراف پرواز می‌کنند؛ من با دقت گوش دادم، چیزی دستگیرم نشد! پرچم‌های سرخ به اهتزاز درآمده‌اند؛ باد شدیدی می‌وزد، گنبد زرد رنگ طلاییه همان چیزی است که فکرش را می‌کردم؛ باد بین پرچم‌ها جولان می‌دهد، از روی پله‌هایی که با گونی شن ساخته شده‌اند بالا می‌رویم؛ می‌رسیم به تپه‌های اطراف طلاییه؛ دشتی پهناور در وسط طلاییه خودنمایی می‌کند، گروهی از خواهران نشسته‌اند و به روضه و مداحی گوش می‌دهند. اطراف تالاب، باد به آرامی موج‌های ریزی می‌آفریند؛ باد این موج‌ها را نوازش می‌دهد، مانند دامن دخترکی که در دست باد تکان می‌خورد یا عبای روحانی جوانی که به سمت مسجد قدم برمی‌دارد؛ اینکه چند شهید در این تالاب‌ها دست و پا زده‌اند، خدا می‌داند؛ خدا می‌داند که چه حالی داشته‌اند «دوستان من» در هنگام شهادت، خود را باید به این بزرگان منتسب کنیم که یادمان نرود فداکاری‌ها، دلاوری‌ها و جانفشانی‌هایشان. یک گوشه می‌نشینیم روی خاک‌های نرمی که با خون شهیدان گِل شدند و حالا با قدم‌های ما سفت گشتند، شاید روزی باز هم باید نرمشان کنیم؛ آن روز نوبت ماست که خونمان روی این زمین‌ها بپاشد؛ عملیات خیبر است، دشمن زیادی نزدیک شده، باید کاری کرد؛ پرچم را روز سوم به دستان پرتوان یار داد، سال سوم بود که پرچم را در دست گرفتند و به سمت طلاییه راه افتادند. باید کیلومترها راه باز می‌شد، در قلعه بسته بود و جنگ ادامه داشت؛ کسی باید در را بگشاید، جلو رفت، بچه‌ها پرپر می‌شدند و روی زمین می‌افتادند، آب با خونشان رنگین می‌شد، دست در حلقه دروازه خیبر زد، پیشروی ادامه داشت. تا بصره چند کیلومتری مانده بود، رگبار گلوله‌ها بی‌امان بر سر مردان می‌بارید، دشمنان با سنگ و تیر مسلمانان را عقب می‌راندند، تمام جهان یک طرف، چند بچه بسیجی یک طرف. دروازه را گشود، راه باز شد، کار تمام است؛ همه به سمت دشمن یورش بردند، عقب نشینی تنها راه دور ماندن از مرگ است، قطعنامه‌ها و صلح نامه‌ها به سمت کشور سرازیر شد. 3 هزار شهید در این خاک خفت‌اند، قدم برمی‌داریم به سمت یادمان شهدا با گنبدی طلایی که در گودی ساخته شده است؛ یکی از رفقا مدام شیطنت می‌کند، می‌گوید جمع شوید تا برایتان مداحی کنم، جمع می‌شویم؛ یک بیتی می‌خواند و ادامه نمی‌دهد؛ فرار می‌کند. کلوخی برمی‌دارم و به سمتش پرتاب می‌کنم، به دستش می‌خورد، ناله‌اش به هوا می‌رود، برای حلالیت به نزدیکی‌اش می‌روم؛ می‌خندد. «خوب هدف گیری کردی» می‌خندم، این روحیه ما نیست که اینطور عذرخواهی کنیم و اینطور ببخشیم، این چند روز از شهدا یاد گرفتیم، در نفس شهدا نفس کشیدن خاصیتش همین است، می‌بخشی تا بخشیده شوی. ضریح شهدا را زیارت می‌کنیم؛ همان اطراف ضریح می‌نشینیم رو به قبله و آماده می‌شویم برای نماز مغرب، صلوات می‌فرستیم، آنقدر با بچه‌ها صلوات می‌فرستیم به بهانه‌های مختلف که همه برمی‌گردند و به ما نگاه می‌کنند، می‌گویند با صدای بلند صلوات بفرستید تا غرورتان بشکند، می‌فرستیم. زیارت دیگری می‌کنیم و به سمت خروجی می‌رویم، گروهی از بچه بسیجی‌ها به صف ایستاده‌اند؛ یک‌ نفر قرآنی در دست گرفته و دیگری اسپند دود می‌کند، از روی اسپند و زیر قرآن می‌گذریم، سرود خداحافظی می‌خوانند، دلم می‌گیرد، برمی‌گردم و نگاهی به گنبد می‌اندازم، سرم را خم می‌کنم، چفیه‌ام را محکم‌تر در دست می‌گیرم و راه می‌افتم به سمت اتوبوس، شب باید آبادان باشیم. در دانشگاه آزاد واحد آبادان پیاده می‌شویم؛ وسایلمان را در مسجد دانشگاه می‌چینیم، پتو نداریم، اشکالی ندارد تا وقت خواب فکری برایش می‌کنیم؛ بعضی‌ها به طبقه بالا می‌روند و می‌گویند آنجا گرم‌تر است، من نمی‌روم، پایین راحت‌ترم در کنار بقیه دوستان. در بین دانشکده‌ها چرخی می‌زنیم؛ بد نیست، در این خاک غیر حاصلخیز درخت‌ها و چمن‌های خوبی رشد داده‌اند، مضاف بر این کمبود آب شیرین هم وجود دارد، دستشان درد نکند، به مسجد دانشگاه بر می‌گردیم، یکی از بچه‌ها سراسیمه از طبقه بالا پایین می‌آید؛ برایش جشن پتو گرفته‌اند، یک گروه از بچه‌های جدیدالورود، داخل می‌رویم. چندنفری را خبر می‌کنیم و به طبقه بالا حمله ور می‌شویم، به بچه‌ها می‌گویم با لشکری از ترس باید به آنها حمله کنیم! یعنی قبل از خودمان باید ترس سراغشان برود، استراتژی کارآمدی است؛ خلع سلاح می‌شوند قبل از رسیدن ما. سروصدا راه می‌اندازیم و داخل می‌رویم؛ شوکه می‌شوند، 20 نفری روی تمامشان خراب می‌شویم، می‌خندیم و می‌زنیم، می‌خندند و می‌خورند. ما کمتر می‌خوریم؛ طبقه پایینی‌ها سراسیمه بالا می‌آیند، در چند ثانیه پیروزمندانه عقب نشینی می‌کنیم. کم کم چراغ‌ها خاموش می‌شوند، تقریباً کسی نیست، چندنفری از بچه‌ها جمع می‌شوند و باهم حرف می‌زنیم؛  پیشنهاد می‌دهم که اتل متل بازی کنیم؛ 10 نفری هستیم، پاهایمان را جلو می‌آوریم، «گاو حسن چجوره... در زمان‌های قدیم... رفتم تو باغی...» و چند شعر من درآوردی که برای حذف دیگران در همان زمان و مکان سروده شدند؛ برای نفر آخر باید جشن پتو می‌گرفتیم، بدنش ایراد داشت! قول داد که فلافل برای جمع بخرد و جان خود را خرید، پیشنهاد کردیم برای فرد یکی مانده به آخری جشن پتو بگیریم، گرفتیم. کم کم خواب سراغ ما هم آمد؛ وسط مسجد دقیقاً زیر گنبد خوابمان گرفت، کاپشنم را روی یکی از بچه‌ها که از سرما می‌لرزید انداختم. تنها چیزی که داشتم چفیه بود، روی خودم کشیدم، سرم را مثل بعضی دیگر از بچه‌ها روی فرش گذاشتم؛ چشم‌هایم سنگین شد. خاطرات امروز از ذهنم عبور کردند، چشم‌هایم سنگین‌تر شدند، خواب تمام وجودم را احاطه کرده بود؛ چفیه را بیشتر به خودم چسباندم؛ بیشتر عملیات‌ها شب‌های زمستان روی داده‌اند اما این مسجد امن است، امنیتی خواب آور... با خیال راحت خوابیدم.   وبلاگ خود را به ما معرفی کنید بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پیام/    

93/05/28 - 09:45





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن