تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مردم را با غیر زبانتان بخوانید تا از شما پارسایی و کوشش و نماز و خوبی را ببینند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820282251




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

آخرین خبر با تیتر سرخ شهادت


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: نوشتاری برای خبرنگار شهید/ آخرین خبر با تیتر سرخ شهادت کرمان - ایرنا - آخرین خبر از زندگی زمینی او با تیتر سرخ شهادت آذین بسته شد تا او به پشتوانه تلاش های خالصانه خود در عرصه اطلاع رسانی و آگاهی بخشی به جامعه و با گام های ایمان و ایثار، میهمان سرزمین های آسمانی شود.


به گزارش ایرنا، یکی از محلات قدیمی تهران در 17 بهمن ماه 1341 شاهد تولد نوزادی بود که دوران کودکی او مانند تمامی بچه ها با بازی و شیطنت و کنجکاوی سپری شد و این در حالی بود که سرنوشت این نوزاد که در خانواده ای متدین گام به عرصه وجود نهاده بود، به صورت هفتگی و سالانه با آیین های عزاداری سالار و سرور شهیدان گره خورده بود.
ˈغلامرضاˈ که سه برادر و چهار خواهر داشت با برادر بزرگش ˈمحمدحسینˈ که او نیز به درجه رفیع شهادت نائل شده است، بیشتر دمخور بود زیرا تفاوت سنی آنها دو سال بیشتر نبود و انگار از همان کودکی بیشتر همدیگر را می فهمیدند.
و کوچه های آن روزهای آن محله قدیمی شاهد است که هر دوی آنها از همان سن 10 - 12 سالگی با یک هیئت فعال در مسجد خاتم الانبیاء (مسجد محله) آشنا شدند و در کارهای فرهنگی مذهبی آن شرکت می کردند.
از آنجا که پدر و مادر خانواده، کرمانی بودند در سال 55 به این استان مراجعت کردند و کم کم جریانات انقلاب شکل گرفت و این دو برادر با شور و حال عجیبی در تظاهرات و فعالیت های انقلابی شرکت کردند؛ آنها حتی در بعضی از تظاهرات مهم تهران مانند 17 شهریور و روزهای پیروزی انقلاب به تهران رفته و آنجا در تظاهرات شرکت می کردند.
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، ˈغلامرضاˈ در جهاد کرمان مشغول بکار و اواخر سال 58 وارد سپاه تهران شد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت.
کار در نشریه پیام انقلاب به عنوان خبرنگار و عکاس از دیگر زوایای زندگی سراسر افتخار غلامرضا بود که در نهایت او که بی شک در آسمان ها نشانی والاتر از زمین دارد، در 23 اسفند 63 در حالیکه دوربین عکاسی بر گردنش بود در جزیره مجنون بر اثر انفجار خمپاره به دیدار معشوقش شتافت.
با تورق دفتر خاطرات زمان، نگاشته های پرباری از خاطرات این شهید خبرنگار به چشم می خورد که روایت آنها به یقین، سرشار از صفا خواهد بود.

*پرهیز از دست دادن با نامحرم
غلامرضا و محمدحسین هر دو از همان کودکی با قرآن مانوس شدند و هر روز چند آیه از قرآن را با معنای آن می خواندند و همیشه سعی می کردند معانی قرآن را در زندگی خود پیاده کنند، هر چند که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند و بر ایشان هیچ معذوریتی نبود.
برای مثال نسبت به حجاب و متانت خیلی مقید بودند و یادم هست یک شب ما تعدادی میهمان داشتیم که آنها مدتی در خارج زندگی کرده بودند و آن زمان تحت تاثیر افکار آن زمان ها بودند، هنگام خداحافظی همه ایستاده بودند و زن و مرد با افراد میزبان دست می دادند و می خواستند خداحافظی کنند اما وقتی که به محمدحسین و غلامرضا رسیدند هر دوی آنها از دست دادن با خانم ها خودداری کردند و دست خود را عقب کشیدند و این عمل آنها با آن که سن کمی داشتند بسیار تاثیرگذار بود.

*روایتی از روزهای انقلاب
در روزهای پر جنب و جوش انقلاب، غلامرضا و محمدحسین برای شنیدن سخنرانی های حجت الاسلام هاشمیان که آن روزها با التهاب و شور همراه بود به رفسنجان می رفتند، نوارهای آن سخنرانی ها را به کرمان آورده و تکثیر می کردند و بعضی وقت ها هم عکس های امام را از تهران می خریدند و می آوردند در کرمان توزیع می کردند.

*مبارزه در تهران
وقتی حضرت امام (ره) به ایران آمدند، غلامرضا و محمد حسین تصمیم گرفتند به تهران بروند و در مراسم و راهپیمایی ها و مبارزات تهران شرکت کنند که پدر و مادرمان هم تصمیم گرفتند با آنها بروند، همگی وصیت نامه نوشتند و شبانه حرکت کردند. در تهران ماشین خراب می شود و غلامرضا و محمدحسین درگیر مبارزات مردمی می شوند و بعد از سه روز به منزل خواهرم زنگ می زنند و از سلامت خود خبر می دهند و حال پدر و مادر را جویا می شوند.
آنها یک هفته پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کرمان بازگشتند.

*تلاش برای جلب رضایت خداوند
پس از پیروزی انقلاب غلامرضا به نهاد جهاد سازندگی پیوست و برای خدمت به مردم به مناطق محروم و دور افتاده می رفت بطوری که وقتی بر می گشت سر و صورتش سیاه و گاهی یک لایه پوست انداخته و از بس عرق کرده بود لباس هایش شوره می زد اما هیچ وقت با نارضایتی صحبت نمی کرد زیرا او فقط به رضای خدا می اندیشید.

*آرزوی دیدار امام (ره)
زمانی که امام (ره) در قم بودند و دیدارهای مردمی داشتند، غلامرضا و دو تن از اعضای خانواده به قم رفتند که امام را از نزدیک زیارت کنند زیرا یکی از آرزوهای غلامرضا، دیدار با امام بود. از آنجا که موفق به دیدار امام نشدند، بلیط برگشت به کرمان را خریداری کردند اما غلامرضا نیامد و ماند تا امام (ره) را زیارت کرد و روز بعد به کرمان آمد.
با خود می اندیشیدم هر کس سعادت زیارت امام را داشته باشد این لیاقت نصیبش می شود.

*ازدواج برای تکمیل دین
غلامرضا، اواخر سال 58 وارد سپاه پاسداران تهران شد و با فرزند یکی از شهدا در نهایت سادگی و اختصار ازدواج کرد زیرا غلامرضا معتقد بود که برای تکمیل دینش باید ازدواج کند.البته ازدواج او تاثیری در جبهه رفتنش نداشت و همچنان در مسیر جبهه و تهران در تردد بود.

*مجنون وار به دنبال لیلی
اسفند سال 63 بعد از آن همه جبهه رفتن و شهادت دوستان و آشنایان در جزیره مجنون، مجنون وار به دنبال لیلی گشت و در روز 23 اسفند هنگامی که دوربین عکاسی اش بر گردنش بود و گویا می خواست از لحظه وصال خود عکس بگیرد بر اثر انفجار خمپاره آخرین جرعه از پیاله ای که لیلی اش برای او پیمانه کرده بود سرکشید و به آرزوی شهادت رسید و پیکر مطهرش در روز دوم فروردین سال 64 در کنار برادر شهیدش محمدحسین آرام گرفت.
این بار گام هایش را استوارتر بر می داشت، از دوستانش پیشی می گرفت و جلوتر می رفت، چهره اش خیلی تماشایی شده بود، دوربین عکاسی اش را محکم به سینه می فشرد و گرد و غبار گرچه روی همه را پوشانده بود ولی چهره او گرد و غباری را پذیرا نبود.
غرش توپ ها و خمپاره های دشمن فضا را پر کرده بود، صدای قلبش را که هن هن حنجره اش در هم آمیخته بود می شنید و چشمان تیز بینش درون نیزارها را می کاوید و لحظه ای دوخته می شد و سپس لبخندی بر لبان خشکیده و تشنه اش می نشست.
به هر کجا نگاه می کرد چهره پاک برادر شهیدش محمدحسین را می دید که به او لبخند می زد و می گفت: بیا بیا بریم بسه دیگه. سر بر می گرداند و می گفت نه هنوز کاری نکرده ام... یادم نمی رود که هر روز صبح غلامرضا تا چشمش به عکس برادر شهیدش می افتاد بر می گشت و به من می گفت: فلانی می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟ خواب دیدم که داداشیم روی تخت بزرگی در یک جای سر سبزی نشسته و هی به من می گه: نمی دونی اینجا چقدر به من خوش می گذره هر موقع بخوام با رسول الله دیدار می کنم تو معطل چی هستی مگه داداش من نیستی تو هم بیا... تو هم آخر می آی پیش خودم...
آتش دشمن خیلی سنگین شده است با شنیدن هر سوت توپ یا خمپاره ای روی زمین لحظه ای دراز می کشد و متوسل به ائمه اطهار علیهم السلام می شود و زمزمه یا حسین شهید ... حسین جان... را آرام زیر لب تکرار می کند... در جلسات دعای توسلی که در تهران داشتیم غلامرضا مصیبت گوی ما بود.
آنقدر با سوز دل یاد تشنه لب کربلا و خواهر بزرگوار او و مخصوصا بچه ها و یتیمان حماسه عاشورا را زنده می کرد که صدای بلند گریه های خود او هر دل سنگی را آب می کرد، سپس دل های ما را به در خانه شهیدی می برد و زبان حال بچه وی را به هنگام نیمه شب تاریک که از خواب بر می خواست و به یاد پدرش می افتاد را برای ما زمزمه می کرد. دیگر به پشت سر نمی نگریست ... فکر و ذهنش دنبال این بود که چگونه می تواند مظلومیت و حماسه های رزمندگان اسلام را به چشم و گوش مردم شهرها برساند.
هنوز می دوید چرا که دیگر راهی نمانده بود که به خط شکنان و کفر ستیزان جبهه توحید برسد. پیشانی اش چروک شده بود انگار که داشت دقت زیادی می کرد که در میان صدای انفجارهای مکرر چیزی بشنود، کم کم صدا بلند و بلندتر می شد تو گویی که ملائک سرود فتح و پیروزی را سر داده بودند. صدای مهیب انفجارها دیگر به گوش او نزدیک نمی شدند.
با شنیدن آن نوارهای ملکوتی چهره درهم کشیده اش مثل آب زلال چشمه ساران پاک باز و شفاف گردیده بود، ناگهان از روبرو چشمش به برادر شهیدش افتاد که با لباس سفید و حریرش به طرف او می دوید. دیگر حواسش به هیچ چیز نبود... دست ها را مثل بال های سفید کبوتری باز کرده بود و تندتر می دوید.
صدای خنده هایش میان سرود ملکوتی در هم پیچیده بود، به همدیگر که رسیدند لحظه ای مکث کرده با هم فریاد زدند داداش و یکدیگر را سخت در بغل گرفته و فشردند، آب گرمی بر سر غلامرضا ریخت و تا نوک پای او را معطر کرد و خستگی راه را از او ربود.
زمین زیر پای دو برادر خالی شده رضا یک لحظه به یاد جنگ و دوستانش افتاد و سراسیمه گفت: نه حالا نه من کاری هنوز نکرده ام پس جنگ چی ... چشمانش را به پشت سر بر گرداند و در زیر پای خود پیکری شبیه خود را دید که غرق خون گشته است و دوستانش دور آن را گرفته اند و مات و مبهوت صدا می زنند نامدار ... نامدار... چیزی بگو... زمین و بچه ها و آن پیکر کوچک و کوچکتر می شدند.
هرچه سعی کرد که بچه ها را صدا زند که او من نیستم من این بالا هستم ولی صدایی از حنجره اش بر نخواست. صدای برادرش او را به خود آورد که می گفت: مرا مولایمان از بهشت خواست و فرمود که به تو بگویم: تو وظیفه دینی و شرعی ات را انجام داده ای نگران نباش نگران جنگ نباش خدا با رزمندگان است. با شنیدن خبر شهادت او در فکر فرو رفتم ... آخر اگه او شهید نمی شد پس این کاروان شهدا که در روز قیامت شفاعت کنندگانند از چه کسانی تشکیل می شود. فقط به خود گفتم وای به حالت اگر از این فرصت استفاده نکنی و به یاری مسلمین جهان نشتابی.

*بخشی از وصیت نامه شهید ˈغلامرضا نامدار محمدیˈ
به نام او که عرشش به قطره های اشک یتیمان به لرزه در آید و به یاد آنکه عشقش به طپشهای قلب عاشقان بیفزاید والذین کفروا و کذبو بایاتنا فاولئک لهم عذاب مبین والذین هاجروا فی سبیل الله ثم قتلوا یاتوا لیرزقنهم الله رزقا حسنا وان الله لهو خیر الرازقین 58-57 حج به نام الله و به یاد مهدی عزیز و به یاد حسین شهید و شهدای کربلا و کربلاهای ایران. الله عزیز جل جلاله می فرماید: هر گاه هرچه از شما بگریم اولا مثل آن را به شما می دهیم و همچنین این گرفتن ها و دادن ها برای امتحان شماست.
رگ و موتها انسان را تحت تاثیر قرار می دهد که آری بسیار تا بسیار باید به فکر رفتن بود، تا به حال هر چه به فکر مرگ بودیم اکنون باید آن در لحظات عمر خود ضرب کنیم و بسیار به یاد مرگ خود باشیم، الهی این بدن من مملوک توست ملک توست ان شاءالله که عبد توست.
با آن هرچه می خواهی معامله کن، اگر می خواهی آن را بسوزانی، بسوزان؛ اگر می خواهی آن را تکه تکه کنی، تکه تکه کن؛ اگر می خواهی آن را بی سر کنی، چنین کن؛ اگر می خواهی این پیکر را مانند مولایم ابا عبدالله لگدمال ستوران کنی، چنین کن، اگر می خواهی مانند عباس عموی تشنگان حسین بدنم را بی دست و پا کنی، چنین کن و اگر می خواهی ... ولی از تو تقاضایی دارم تو را به عزت زهرای مرضیه با این بدن عاصی قهر مکن چرا که اگر بدانم تو از عذابم لذت می بری بسم ا... اگر بدانم تو با دیدن بدن سوخته ام شادان می شوی بسم ا... اگر بدانم تو با بدن بی سرم خرسند می شوی بسم ا...
کورباد آن چشمی که غیر تو را ببیند و برای غیر تو ببیند کر باد آن گوشی که برای غیر تو بشنود و غیر کلام تو را بشنود بریده باد آن دستی که برای غیر تو حرکت کند بریده باد آن پایی که برای غیر تو رود مهر باد آن قلبی که غیر از منزلگه تو باشد.
خدایا تو را سپاس که دستم را گرفتی و به طرف خود کشاندی خدایا تو را کرنش که به پایم خلخال زدی و به سوی خود رهنمون نمودی.
خدایا تو را حمد که به چشمم گفتی که غیر تو را نبیند، خدایا تو را شکر که به گوش من فرمان دادی کلام غیر تو را نشنود. خدایا تو را تعظیم که به قلبم ...
معشوق من! ای همه دست و پا و چشم و گوش و عقل و قلب من! تو را سجده که مرا خریدی.
یا اول الاولین و یا آخر الاخرین! هر شکری که تو را می گویم عرق شرمم فزون تر می شود، قلبم بیشتر به لرزه می افتد، چرا که اگر نمی توان با این کلام به حق ناقص و نارسا شکر تو معبود را گفت، هرگز هرگز هرگز و هر که چینن ادعا کند کور است، کر است و قلب او مهر خورده و ختم شده است. پس ای خدا تو خود تسبیح خودگوی که ما قاصریم، تو خود زبان ما شو که ما لالیم.
پدر و مادر عزیز و برادران و خواهران گرامی شما را به آن چیزی وصیت می کنم که علی ابن ابیطالب هنگام مرگ چنین وصیت فرمود، اوصیکم عبادالله بتقوی الله و نظم امرکم. تقوای خدا را پیشه کنید تا خیلی از حجاب ها از پیش چشم شما برداشته شود.
همیشه با خودم می گفتم آیا می شود روزی من نیز به فیض کامله شهادت نائل شوم و دین خود را به اسلام و انقلاب و امام ادا کنم؟ و گاهی می گفتم خیر نمی توانم چون تا سعادت نباشد شهادت نیست.
بدینوسیله به عرض بازماندگان عزیز خود می رسانم که اولا از یکایک آنها التماس دعا دارم ثانیا طلب عفو.
و نکته ای که لازم می دانم تذکر دهم این است که من این راه را با شناخت کامل انتخاب کرده ام و هیچ زور و اجباری در انتخاب این راه در کار نبوده است، لذا تقاضایی که از همه عزیزان دارم این است که اولا بعد از کشته شدن من و شاید شهادت کسی را مسئول ندانند و نیز برای من گریه نکنند چرا که من فدای اسلام و امام و انقلاب شده ام و لذا نباید برای فدایی چنین چیزهای ارزشمندی گریست و نیز کاری نکنید که دشمن پوسیده مان شاد گردد.
از تمام دوستان و عزیزان و بویژه پدر و مادر و برادران و خواهرانم خواهشمندم مرا ببخشند و چنانچه از من رنج و ناراحتی به آنها رسیده است آن را به بزرگی خود ببخشند.
در مورد جای دفنم باز از شما خواهشی دارم و آن این است که مرا در گلستان و یعنی در قطعه شهدا در بهشت زهرای تهران خاک کنید که شاید به واسطه این شهدای عزیز و عظیم هم که شده از گناهان و عصیانها و طغیانهای من در گذرد.
و در ضمن از دعای خیر برای من عاصی فراموش نکنید، از چیزهایی که در قلب من جا دارد این امام عزیز است که خدا می داند همیشه با خدای خود می گفتم که اگر می خواهی امام را به نزد خود ببری ای خدا اول مرا بمیران چرا که نمی توانم غم از دست دادن او را تحمل کنم لذا از شما عزیزان که شاید این وصیت نامه را می خوانید می خواهم که امام عزیزمان را تنها نگذارید و قدر این نایب امام زمان را بدانید و اگر خدمتش مشرف شدید سلام من حقیر را نیز به او برسانید و هرگز فریب این منافقین و ابرقدرتها را نخورید چرا که قرآن می فرماید: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. یعنی باطل رفتنی بوده است و هرگز فریب عشوه گریهای دنیا را نخورید چرا که ما از آن اوییم و به او باز می گردیم. انا لله و انا الیه راجعون. والسلام یابن الحسن یابن الحسن یابن الحسن دلم می خواهد در آخرین دم نیز این نوای دل انگیز را بخوانم و امیدوارم روی ماهش را ببینم. حسین جان، حسین جان، حسین جان…ک/4
7440/8154



15/05/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن