واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستانک/حسن احمدی
بچهها مرده بودند!
در برابرم کودکان یکی یکی میافتادند. خون از سر و رویشان میریخت. خونها یکی شد. رود شد. رود جاری شد. رود به سالن سرازیر شد. رقص و آواز و بدمستیها تمام نمیشد.
![خبرگزاری فارس: بچهها مرده بودند! خبرگزاری فارس: بچهها مرده بودند!](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/03/01/13920301000571_PhotoA.jpg)
![](shares/img/wm_icon3.gif)
-------------------------------
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، حسن احمدی نویسنده ادبیات کودک و نوجوان درباره کودکان غزه داستانکی تحت عنوان «بچهها مرده بودند!» نوشته و در اختیار این خبرگزاری قرار داده است که در ذیل آن را میخوانید: «بچهها مرده بودند!» بازهم خوابم نبرد. شب گذشته تا صبح بحران داشتم. - بحران؟ چرا؟ - چرا در آن جشن باشکوه شرکت نمیکردی؟ جشن بزرگی بود. شور، هیجان، بگو، بخند. سرمستی و بدمستی! همه چیز شاهانه بود. داد زدم: «خدا کجایی؟» یکی گفت: «بمیر!...» دیوانه شده بودم. مرا کشان کشان به میان جمع بردند. رقص، آواز، نورهای عجیب و رنگارنگ... - برقص!... - دستهایش را بگیرید. بخوابانیدش. گیلاسها را بیاورید... عق میزدم. مست نبودم. مسخ بودم. خبر آوردند: «چند شلیک دیگر. چند انفجار بزرگ و عظیم دیگر...» یکی تلو تلوخوران فریاد زد: «بکشید کودکان را. بکشید مادران را...» دیگری گفت: «میکشیم. هیچ کودکی نباید زنده بماند. هیچ نسلی...» یکی هراسان وارد شد. برای گرفتن امضا آمده بود. برگههایی که آورده بود درباره آغاز حملات با بمبهای خوشهای، فسفری، گازهای آناناس، موز و... بودند. آن که مستانه امضا کرد به دستورش روز قبل یک نفر در سازمان ملل آراء همه کشورها را وتو کرده بود. اوراق را که بردند صاحب امضا، تلو تلو خوران دست سیاهش را بی اراده به سوی زنی از رنگ خودش دراز کرد... غولی با دستهای بلند مرا از زمین کند. غول مرا به بیرون از سالن پرتاب کرد. همه میخندیدند. جشن ادامه داشت. من نیمه جان بودم. در برابرم کودکان یکی یکی میافتادند. خون از سر و رویشان میریخت. خونها یکی شد. رود شد. رود جاری شد. رود به سالن سرازیر شد. رقص و آواز و بدمستیها تمام نمیشد. صاحب امضا رقص کنان در آن دریاچه سرخ عقب و جلو میرفت. همه میخندیدند. جشن همچنان بود. رقص، آواز، نورهای عجیب و رنگارنگ... من زنده بودم. بچهها مرده بودند! باز هم خوابم نبرد. شب تا صبح بحران داشتم. فریاد زدم : «خداااااااا !... کجایی؟!...» مرا کشان کشان بردند... *** وقتی به هوش آمدم گفتم خجالت نمیکشی، تو مثلاً نویسندهای؟! آن هم کودک و نوجوان!... هر روز دهها کودک لت و پار میشوند؛ تو چه میکنی؟ کجای کاری؟ این شد همدردی؟ و من از آن ساعت برای همیشه مردم!... حسن احمدی 13 مرداد سال 93 انتهای پیام/و
93/05/13 - 12:29
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]