تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فتوا دهندگان بزرگانِ دانشمندان‏اند و فقيهان پيشوايانى كه از آنان بر اداى پيمان...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833469650




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کتاب مخفي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کتاب مخفي
کتاب مخفي نويسنده:مسلم ناصري ـ هرگز !من اجازه نمي دهم . ـ ما که چيز زيادي نمي خواهيم .يک مداد و يک دفتر . ـ نه ابوترابي .قانون قانون است . تجميع افراد ممنوع !صف ممنوع .(1) ـ من قول مي دهم افراد بي سواد را يکي يکي درس بدهم . ـ اصرار نکن ابوترابي !سيد الرئيس(2)ممنوع کرده . بي فايده بود .فرمانده ي اردوگاه به هيچ وجه حاضر نبود بپذيرد .سيد با ناراحتي از اتاق بيرون آمد .از کنار سربازي که اسرا را مي پاييد ،گذشت و رفت به طرف فرخي که منتظر بود کي سيد بيرون مي آيد .وقتي چهره ي گرفته ي او را ديد ، گفت :«چي شده ؟ » ـ هيچي .هرچه اصرار کردم ، فرمانده نپذيرفت کلاس تشکيل شود .اصلاً اينها با درس و سواد مخالف اند چه برسد که عده اي دور هم جمع شوند . آهسته دو نفري و با فاصله قدم مي زدند .فرخي با ناراحتي گفت :«اما بچه ها از بي حوصلگي کلافه شده اند .اگر يک جوري مشغول نشوند ». ـ مي دانم .چاره چيست ؛البته شما معلم هستيد و بهتر مي دانيد چه کار بايد کرد . ـ حالا که بعثي ها اجازه نمي دهند ،دو نفر دو نفر شروع مي کنيم . ـ اشکال ندارد .شما شروع کنيد .هرطور که صلاح مي دانيد و من هم سعي مي کنم برادراني را که توانايي دارند ، حالي کنم تا به بي سوادها کمک کنند . بسم الله را بگو !آنها دفتر ندارند ، ولي شما روي پوست سيگار بنويسيد با آن روشي که خودتان بهتر مي دانيد . فرخي خداحافظي کرد و به سوي آسايشگاه رفت .در فکر بود که چطور شروع کند .روزها مي گذشت و او کاغذ سيگار جمع مي کرد و در انديشه ي مداد يا خودکار بود ،اما چيزي نبود تا بنويسد تا که به اين فکرافتاد چوبي پيدا کند و با تراشيدن آن نوکي بسازد و با دوده هاي والور که شب ها آسايشگاه را گرم مي کرد ،شروع به نوشتن حروف الفبا کند .هر روز پوست هاي سيگار را جمع مي کرد و شب آنها را به تکه هاي کوچک تبديل مي کرد و حروف را روي آن مي نوشت و هنگام هواخوري ،پنهاني آنها را به سيد مي رساند تا او بين کساني که توي اردوگاه سواد داشتند ،پخش کند و آنها به بي سوادها بدهند . فرخي روزها مي خوابيد و شب ها بيدار مي ماند و با دوده ها مي نوشت .کم کم با حرف ها ، کلمه هاي ساده مي نوشت و به سيد مي داد .سيد هم به افراد سفارش مي کرد که بيش از دو نفر جمع نشوند و پس از يادگيري ، کاغذها را پاره يا پاک کنند . همه خوشحال بودند .هيچ کس احساس کسالت نمي کرد ، اما کسي هم نمي دانست نوشته ها چطور به دست افراد مي رسد يا چه کسي مي نويسد .هر روز فرخي باسيد صحبت مي کرد و از برنامه هايش مي گفت و سيد هم راهنمايي اش مي کرد .همان طور که قدم مي زدند ، دو نفر را ديدند که در آفتاب نشسته بودند و يک نفرشان با چوبي روي زمين حروف را مي کشيد و ديگري راهنمايي اش مي کرد .فرخي گفت :«بچه ها به وجد آمده اند ». ـ به خاطر شماست آقاي فرخي .خدا خيرتان دهد . ـ نه حاجي .اگر شما نباشيد من نمي توانم هيچ کاري بکنم . ـ خدا پشتيبان ماست ،آقاي معلم !ان شاء الله اگر بشود همين نقشه را بتوانيم به گونه اي توي اردوگاه هاي ديگر هم گسترش دهيم ، هم با سوادها مشغول کاري مي شوند و آنهايي هم که سواد ندارند احساس مي کنند پا به دنياي جديدي گذاشته اند . ـ ان شاء الله سربازي گذشت .فرخي حرفش را قطع کرد .به طرف شلوغي جمعيت رفتند .فرخي نگاهي به اطراف کرد .گفت :«حاجي !از خدا پنهان نيست ، چرا از شما پنهان باشد .من در اين مدت با حروف و کلمه ها يک کتاب درسي کوچک درست کرده ام ». ـ کتاب ؟با کدام کاغذ ؟ ـ خب ، جوينده يابنده است .بعداً نشانتان مي دهم .توي آسايشگاه است . روز بعد ،فرخي صبر کرد همه بروند بيرون ؛ سپس کتاب را که در شکاف بين در و ديوار پنهان کرده بود، درآورد و بعد تکه ي سيمان را سر جايش گذاشت و رفت بيرون .از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .کتاب به کوچکي قوطي کبريت بود ؛با صفحات رنگي .جلدش را با کارتن کبريت درست کرده بود . صفحه ي هشتم ،يک گل لاله نقاشي کرده بود .سيد که کتاب را گرفت ، همان طور که قدم مي زد آن را ورق مي زد و با دقت کلمه ها را مي خواند .با ديدن کلمه ي لاله زيرگل خوشرنگ با تحسين به فرخي نگاه کرد . ـ چه گل زيبايي !خيلي زحمت کشيده ايد .اين رنگ زيبا از کجا ؟ فرخي فقط تبسمي کرد .سيد هر چه بيشتر ورق مي زد ،تعجبش بيشتر مي شد . ـ چه جلد زيبايي !خيلي خطر دارد آقاي فرخي . ـ اما حاجي ،بچه ها اگر در اين شرايط اين کتاب را ببينند ،حتماً بيشتر مشتاق مي شوند . ـ مشتاق ؟ به وجد مي آيند .چه کسي باور مي کند با هيچ کتابي درست شود . آن هم به اين زيبايي .خدا تو را نگه دارد ، اما بايد خيلي مواظب باشي . ـ حاجي !من معلم هستم .حاضرم براي باسواد کردن و سرگرم کردن بچه ها جانم را فدا کنم . ـ به شما افتخار مي کنم ،برادر ! ـ لطف داريد ، حاج آقا .پس لطف کنيد با بچه ها صحبت کنيد تا با کمک خودشان درس را شروع کنيم . سيد کتاب را داد به فرخي و او به بهانه ي درست کردن کفشش ، زانو زد و کتاب را قايم کرد و بلند شد . ـ آقاي فرخي اصرار نمي کنم .اينجا موصل چهار است ،حتي داشتن کاغذ جرم است .خيلي مراقب باش . فرخي آهسته پلک هايش را روي هم گذاشت و گفت :«خيالتان راحت باشد » . روزها به خوبي سپري مي شد .بچه ها دو به دو با هم کار مي کردند .يک با سواد همراه يک نفر بي سواد .کتاب هر روز دست دو نفر بود که توي آسايشگاه به آن نگاه مي کردند و بعد ، هنگام هواخوري مي دادند به دو نفر بعدي .وقتي هم مشکلي پيش مي آمد به بهانه ي پرسيدن سؤال شرعي نزد سيد مي آمدند و مي پرسيدند .کتاب دست به دست مي گشت .فرمانده که از خوشحالي بچه ها ناراحت بود ، مي خواست سر در بياورد چرا ايراني ها جور ديگري راه مي روند يا حرف مي زنند .گويي همه چيز عوض شده بود . نيمه شب بود که ناگهان در آسايشگاه باز شد .صداي سوت ، سکوت را شکست .فرمانده و چند سرباز ريختند تو . ـ هيچ کس تکان نخورد .همه کنار وسايلشان . فرخي نگاهي به سيد کرد .غروب کتاب را داده بود تاسيد برساند به آسايشگاه کناري .نگران بود .کاش آن را پنهان کرده بود يا پيش خودش نگه داشته بود .سيد آرام ايستاده بود . ـ همه جا را بگرديد .لباس ها بيرون. لباس ها از تن بيرون آمد .همه لخت بودند .فقط يک شورت به پا داشتند . هر فرد وسايلش را چيد روي پتويش و درست روبروي آن ايستاد . با اشاره ي فرمانده ،سربازها شروع کردند به زير و رو کردن وسايل .کوله پشتي ها را خالي مي کردند .پتوها را تکان مي دادند .صداي برخورد ليوان با کف بتوني ، در سالن پيچيد .سربازهاي بعثي لباس ها را پاره مي کردند . کفش ها را بو مي کشيدند و توي آن را مي کاويدند .فرخي که توان نداشت بايستد ، به سيد خيره شد که خيلي آرام ايستاده بود .سربازي که وسايل او را زير و رو مي کرد ، بلند شد .با خوشحالي به طرف فرمانده رفت .پا بر هم کوبيد و گفت :«کتاب قربان !» فرمانده کتابچه ي را گرفت .ورق زد .با خشم آن را پاره کرد .لب هاي کلفتش را برهم فشرد و با ناراحتي گفت :«ابوترابي ، مگر نگفتم اردوگاه من ، جاي اين کارها نيست !»بعد تکه هاي کاغذ را پاشيد توي صورت سيد و تشر زد :«عمل ثقافي ممنوع !» و همان طور که به طرف در مي رفت ، عربده کشيد :«ابوترابي تو بايد با ما بياي !». سيد بلوزش را پوشيد .آماده رفتن مي شد که فرخي با صداي رسايي گفت : «اين کتاب را من درست کرده بودم .حاجي تقصيري ندارد .داده بودم نگاهش کند ».فرمانده برگشت و با تمسخر گفت :«تو چه کاره اي ؟ » ـ معلم ـ پس هر دوتان بياييد اتاق من . همه بايد بفهمند که من يک بار حرف مي زنم . و با گوشه ي چشم اشاره کرد به سربازها .آنها با شلاق و لگد افتادند به جان آن دو .وقتي خسته شدند ، فرمانده بادي در غبغب انداخت و سينه سپر کرد و غريد : «فکر نکنيد بدون اجازه ي من مي توانيد هر کاري بکنيد .اين جا اردوگاه من است و حرف من يکي است .همه بايد گوش کنيد و عمل کنيد »مکثي کرد و ادامه داد :«حالا اين دو را مي فرستم جايي که بهش مي گويند جهنم .فکر نکنم کسي زنده از آنجا بيرون بيايد ». سيد و فرخي در سکوت وسايل خود را جمع کردند و نيمه شب بيرون رفتند . ديگر هيچ کس آن دو را نديد .فرمانده دستور داد آنها را ببرند اتاق شکنجه و بعد قبل از طلوع خورشيد ، ماشيني از موصل چهار ،بيرون رفت . روزهاي سختي بود .هر روز جايي بودند .به هر اردوگاهي که وارد مي شدند ، با باتوم و لگد پذيرايي مي شدند .موصل يک ، پر بود .چند روز بعد ، به موصل کوچک منتقل شدند و سرانجام تبعيد شدند به زندان «بين القفسين » که گويي سيم خاردارهايش بلندتر بود .تا پياده شدند ، سربازها ريختند و با کابل و آهن و باتوم شروع کردند به زدن .آه و ناله ها و فريادهاي يا زهرا در اردوگاه پيچيده بود .پس از پذيرايي ، ستوان بلند قد و لاغري جلو آمد . گويي چشمانش مي خواست بيرون بپرد ؛ مثل چشم قورباغه .مثل مجسمه ايستاد و با خشم نعره کشيد :«خب گوش هايتان را باز کنيد . به من مي گويند حميد قصاب .شنيده ام که توي موصل بوده ايد .آن جا بهشت عراق است ، اما اينجا بين القفسين است ، يعني جهنم ». همان طور که سنگين قدم بر مي داشت ، يکباره ناسزا گفت :«ايها العجامره ! من يک بار حرف مي زنم .هنا ،صحبت ممنوع .کتابت ممنوع . تجميع نفرات ممنوع .صلاه جماعه ممنوع !هرکس سرش توي کار خودش . اگر چيزي دادند مي خوريد ، و گر نه خفه خون ». بعد رفت روي سکو ايستاد و ادامه داد :«اسراي من بايد تحمل داشته باشند » لحظه اي سکوت کرد و مثل جغد صف ها را يک بار نگاه کرد و گفت :« پيرمردها بلند .يالاه ». پيرمردها يکي يکي بر مي خاستند .فرمانده اشاره کرد به ابوترابي .او هم بلند شد ، قدش نسبت به ديگران کوتاه تر بود . ـ شما مردني ها به درد من نمي خوريد ،همان موصل ها براي شما بهتر است . دلم نمي خواهد هر روز يکي از شما روي دستم تلف شود . و از آنها خواست کناري بايستند .سيد زير چشمي نگاهي به فرخي کرد که آرام نشسته و به زمين زل زده بود .يعني ديگر او را نمي ديد ؟!کاش مي توانست کنارش بماند .وقتي فرمانده رفت ، فرخي سر بلند کرد .در نگاهش حس غريبي بود .سيد کوله اش را برداشت و همراه پيرمردها به طرف ماشين به راه افتاد .نگاه فرخي در پي او بود .زير لب گفت :«ديدار نزد پرورگار ، سيد جان !»نمي دانست چرا ، اما دلش گواهي مي داد که هرگز سيد را نخواهد ديد . پي نوشت:1-جمع شدن افراد ممنوع است.کلاس ممنوع است.2-صداممنبع:ماهنامه قرآني ،ادبي و هنري باران(ش 164)/خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 253]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن