تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خدا داناست به هر رازى كه مردم در دل نهان داشته اند، و به نجواى آهسته رازگويان و به هر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830513824




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

از پشت کدام شیشه نگاه می‌کنی؟


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:


از پشت کدام شیشه نگاه می‌کنی؟
وقتی در را بست، چند دقیقه‌ای به ساعت 9 مانده بود. آخرین نفری بود که از دفتر بیرون می‌آمد، یک ساعت پیش همه رفته بودند، اما او باید می‌ماند. باید کارهای یک نفر دیگر را هم انجام می‌داد. یک نفر از دیروز سرکار نمی‌آمد، مدیر گفته بود بودجه کافی برای جایگزینی ندارند و با افزایش 30 درصد به حقوقش از او خواسته بودند کار یک نفر دیگر را هم انجام دهد.
جام جم سرا: از همان موقع حالش گرفته بود. سرش تیر می‌کشید و احساس می‌کرد تب دارد. حال تاجری را داشت که یکشبه ورشکست شده و با یک تلفن کوتاه، در چند جمله خبر داده‌اند تمام سرمایه‌اش را از دست داده است. در ایستگاه اتوبوس روی نیمکت سرد نشست، منتظر ماند تا ساعت 9 شود؛ از آن به بعد، کرایه اتوبوس‌ها نصف می‌شد. باز هم در خیالاتش غرق شد؛ به آن همه کار فکر می‌کرد و حقوقی که چندان زیاد نبود. به همسرش فکر کرد که یک سالی می‌شد او را برای نرفتن به یک سفر درست و حسابی سرزنش می‌کرد و مرتب سرکوفت دیگران را به او می‌زد. صدای ترمز اتوبوس او را به خود آورد، بلند شد و از پله کوتاه اتوبوس بالا رفت و روی صندلی نشست. سرش را به شیشه چسباند و تصویر خیابان را در چشمانش ثبت کرد؛ لحظه به لحظه؛ فریم به فریم. یک ماشین مدل بالا؛ دو نفر که با خنده از خیابان می‌گذشتند. خانمی در یک پالتوی پوست گرانقیمت... این بار هم دیدن تابلوی آشنای ایستگاهی که هر روز و هر شب همان‌جا پیاده می‌شد او را به خود آورد. از اتوبوس پیاده شد و به سمت خانه راه افتاد. نمی‌دانست این موضوع را چگونه با همسرش در میان بگذارد. از رگبار کلمات و جمله‌های سرزنش‌آمیز وحشت داشت. وقتی شرایط این طور پیش می‌رفت و او مخاطب حرف‌های تند زنش می‌شد، خانه را به شکل سلولی در دل زمستانی سرد می‌دید. تن و جانش می‌لرزید و فقط یک فکر در سرش می‌چرخید. فرار از این زندان. فریادی در کاسه سرش می‌پیچید که «مایک، تو می‌توانی؛ میله‌های این زندان را بشکن و خود را رها کن.» این فکر مانند تازیانه‌ای سخت و سهمگین بر شانه‌هایش فرود می‌آمد و رفتن را برایش مشکل می‌کرد. در گیرودار همین افکار بود که سایه هیکلی مردانه، افتاده بر سنگ فرش پیاده‌رو توجهش را جلب کرد. اول فکر کرد دزدی دیده که در کنار خیابان خلوت، برای عابری کمین کرده است. سرعت قدم‌هایش آرام‌تر شد. سرش را بلند کرد و با دقت به سایه نگاه کرد. آن را با چشمانش دنبال کرد تا به سطل بزرگ زباله کنار خیابان رسید. مردی لاغر‌اندام را دید که از لبه فلزی سطل بالا رفته و دنبال چیزی می‌گردد. این بلا یک بار سر خودش هم آمده بود. روزی که زنش مجبورش کرد به دنبال دو قاشق و یک چنگال نقره، تمام کیسه‌های زباله درون سطل بزرگ و فلزی خیابان را بگردد. با این فکر به مرد نزدیک شد. دو قدمی که تا سطل فاصله داشت، آرام مرد را صدا زد، خیلی آرام؛ اما مرد ترسید، از بالای سطل پایین پرید و چند قدمی دوید. سپس ایستاد و برگشت و مایک را نگاه کرد. بعد آرام آرام به طرفش آمد. مایک پیشدستی کرد و از او پرسید «دنبال چیزی می‌گشتی؟ می‌توانم کمکت کنم؟»مرد با تعجب نگاهش کرد و چیزی نگفت. مایک هم چند ثانیه‌ای او را نگاه کرد و بعد راه افتاد به طرف خانه‌اش. وقتی از کنار مرد می‌گذشت، مرد آرام گفت «دزد نیستم؛ دنبال غذا می‌گشتم.» مایک به خانه رسید در حالی‌ که این صدا مرتب در گوشش می‌پیچید «دزد نیستم، دنبال غذا می‌گردم. دزد نیستم، دنبال غذا می‌گردم.» وارد خانه که شد، پیش از هر حرفی، زنش را صدا کرد و با صدایی شاد به او گفت «از این ماه 30 درصد به حقوقم اضافه می‌شود؛ باورت می‌شود؟​​در این شرایط 30 درصد به حقوقم اضافه شد. امشب باید یک جشن کوچک بگیریم.» (مترجم: زهره شعاع/ضمیمه چاردیواری/جام جم)


سه شنبه 27 خرداد 1393 08:10





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن