واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از زمین و زمان كنده شده بود
كولهپشتیاش را به من سپرد و رفت. حالا باید بروم و كولهپشتی را به خانوادهاش بدهم. اما چگونه؟ چگونه باید بروم؟! چند روزی بود كه "علی" غیبش زده بود. بعضیها میگفتند كه رفته مرخصی اما بعد گفتند كه توی منطقه دیده شده است. یك روز نزدیكای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش كولهپشتی و اسلحه انفرادی كلاشینكف بود. باخوشحالی به سویش دویدم. ـ"چرا بیخبر ما را ترك كردی؟" بعد از روبوسی در حالیكه روی زمین مینشست، گفت: ـ"میشه چایی درست كنی، بخوریم؟" كتری را برداشتم و گفتم: "خب، چایی هم درست میكنم. "علی" سرش را پایین انداخت و گفت: "آفرین آقا رضا آفرین چایی را بده بخوریم!" خشكم زد. دیدم كه گونههایش گل انداخته است. گفتم: "نگفتی كجا بودی؟" لبخندی زد و گفت: "بالاخره یك جایی بودیم دیگر!" نمیخواست چیزی بگوید. من هم پیله نكردم. بعد كه شهید شد، فهمیدم كه بصورت یك رزمنده تك تیرانداز همراه یكی از گردانهای لشكر عاشورا توی عملیات بدر شركت كرده است. علی محو تماشای غروب شده بود و من هم محو تماشای او. گفت: "كولهام را به تو میسپارم. چیزی ندارم. كمی لوازم شخصی و یك وصیت نامه تویش هست. میخواهم بروم عملیات!" طور غریبی حرف میزد. از زمین و زمان كنده شده بود. اشك به چشمهایم دوید و آهسته گفتم: "خدا پشت و پناهت!" چه میتوانستم غیر از این بگویم. بعد ناگهان پرسیدم: "مسئولین میدانند؟" سكوت كرد و چیزی نگفت. فهمیدم هوای رفتن همه وجودش را پر كرده است. گفتم: "بهتره بمانی. جای تو را جبهه برادران دیگر میتوانند پر كنند اما بیحضور شما كارها لنگ میشود!" چیزی نگفت و باز شفق را به تماشا گرفت... پاسی از شب گذشته برخاست. "من میروم!" گفتم: "پیاده كه نمیشود!" گفت: "پس اگر زحمتی نیست مرا با ماشین برسان!" یكی از تویوتاها را روشن كردم و رفتیم به طرف جزیره مجنون. بچههای لشكر عاشورا پشت كمپرسیها سینه میزدند و نوحه میخواندند. به جاده جزیره مجنون رسیدیم. "نگه دار! من با همین بچههای بسیجی میروم!" گفتم:"بیا تا جزیره برویم!" صورتم را بوسید و سراغ یكی از كمپرسیها رفت. خود را بالا كشید و در بین نیروها ناپدید شد. عملیات آغاز شد. ما نزدیكیهای رودخانه دجله مقر زده بودیم. آن روز برای بردن آب به خط لشكر عاشورا رفتم. موقع بازگشت، جلوی یكی از بسیجیها را كه با موتور داشت میآمد، گرفتم. "از بچهها چه خبر؟!" سراپا گردوخاك بود. گفت: "منظورت كیه؟" گفتم: "علی تجلایی" رویش را برگرداند و با حسرت گفت: "شهید شد." چیزی در دلم سقوط كرد. ناباورانه پرسیدم: كجا؟ كجا شهید شد؟" به آن سوی دجله اشاره كرد و گفت: "توی همان منطقه كیسه مانندی كه دجله آن را دور میزند." چند لحظه بعد سوار بر موتور، آن سوی پرده اشك میلرزید و دور میشد. حالا باید بروم و كولهپشتی را به خانوادهاش تحویل بدهم. اما چگونه... چگونه باید بروم!؟ منبع: روزنامه جمهوری اسلامیتهیه از گروه هنر مردان خدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]