واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - دنیا و تاریکیهایش را که رها کرد و رفت، نه دیناری داشت و نه درهمی. نه بندهای و نه کنیزی. نه گوسفندی و نه شتری. تنها استر سفیدش که بر آن سوار می شد، مانده بود و زره اش که در قبال بیست صاع جو، در گروی مردی یهودی بود... به گزارش خبرآنلاین، چاپ دهم کتاب «پیامبر(ص)» داستانکهایی از حیات نورانی پیامبر اعظم(ص) از سوی انتشارات کتاب دانشجویی روانه بازار شد. در مقدمه این کتاب ذکر شده است که به خاطر انتخاب قالب روایی و داستانی برای بیان تاریخ در برخی موارد متون عینی برداشت نشده اما داستانها از فحوای تاریخ است و 70 داستان کوتاه این کتاب تحفهای است به پیشگاه بیبدیل حضرت ختمی مرتبت. این کتاب که در حاشیه صفحات، حاوی احادیث و شرح کوتاهی از برخی خصائل اخلاقی - مدیریتی پیامبر اعظم(ص) است با قیمت 850 تومان روانه بازار نشر شده است. برخی از صفحات این کتاب را با هم مطالعه میکنیم: سیمای محمد(ص)موی سرش از نرمه گوش پائین تر نمی آمد و اگر بلندتر می شد، میان موها را می شکافت به طرفین. پیشانی بلندی داشت و ابروان کمانی. دندانهایی صاف، سفید و زیبا. بینی باریک و کشیده...مسرور که می شد، چشم بر هم می نهاد و آرام آرام لبخند روی لبهایش جاری می شد. ملیح می شد، پیامبر. گاهی وقتها هم دانه های سفید تگرگ، میان آن صورت رویایی و دلنشین می نشستند و دلبری اش را صدچندان می کردند. با اینکه نوجوانی بیش نبود، اما هرگز بلند نمی خندید... اگر نمی آمدم...هنوز مسجد تکمیل نشده بود، برای حرفهایش کنار کنده نخلی می ایستاد که همسایه مسجد محسوب می شد. به آن تکیه می داد و خطبه می خواند. چند روزی نگذشته بود که مردی آمد و منبری را که خود برای پیامبر(ص) ساخته بود، به داخل مسجد برد. اولین باری بود که روی منبر می نشست. هنوز بسم الله را تمام نکرده بود که صدای ناله عجیبی همه را متعجب کرد. به سرعت از مسجد بیرون دوید. مردم هم به دنبالش. بیرون که رسیدند، دیدند کنار همان کنده ایستاده است و دست به تنه اش می کشد. ناله قطع شده بود. رو کرد به مردم و گفت: «اگر نمی آمدم تا قیامت ناله می کرد.» از آن پس به «او» ستون حنانه می گفتند. عرب به کسی که ناله های سوزناک می کند «حنانه» می گوید. گردو بیاورید و مرا بخریددیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.- از شما بعید است، نماز دیر شد.رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید، پیامبر هم. در بخش پایانی این کتاب پالتویی آمده است: در را که باز کرد، مردی را دید، که اجازه ورود می خواهد. گفت: پیامبر حال خوبی ندارد و کسی را نمیپذیرند. کارتان را بگویید...قانع نشد. پیش حضرت بازگشت، قبل از اینکه چیزی بگوید، پیامبر فرمود: بگذار بیاید. برادرم، عزائیل است... دنیا و تاریکیهایش را که رها کرد و رفت، نه دیناری داشت و نه درهمی. نه بندهای و نه کنیزی. نه گوسفندی و نه شتری. تنها استر سفیدش که بر آن سوار می شد، مانده بود و زره اش که در قبال بیست صاع جو، در گروی مردی یهودی بود... 60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]