محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829602463
برشی از کتاب «یاور صادق» اولین مسئولی که بعد از فتح خرمشهر به منطقه آمد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: برشی از کتاب «یاور صادق»
اولین مسئولی که بعد از فتح خرمشهر به منطقه آمد
در فتح خرمشهر، ما هم در منطقه بودیم. اولین مسئولی که بعد از فتح خرمشهر به منطقه آمد و صبح آزادی خرمشهر با هم رفتیم داخل خرمشهر، آقای ناطقنوری بود. ایشان از سمت سوسنگرد رفته بود و داشت از طرف شلمچه برمیگشت به طرف ما.
خبرگزاری فارس، کتاب و ادبیات؛ کتاب «یاور صادق» به خاطرات «محمد صادق بنایی» در طی سالهای انقلاب و دفاع مقدس اختصاص دارد. بنایی یکی از بازاریان قدیمی و سرشناس است که از قبل از انقلاب با خانواده مقام معظم رهبری به ویژه آسیدجواد، پدر بزرگوار ایشان رابطهای نزدیک و دوستانه داشته است که بخشی از این کتاب هم به خاطرات این فرد از مقام معظم رهبری اختصاص دارد. کتاب «یاور صادق» با هدف چاپ کتابهایی از افرادی که زمان جنگ، شغل آزاد داشتهاند و روشن کردن بخشی از جنبههای پنهان مانده هشت سال دفاع مقدس تدوین شده است. این کتاب حاصل گفتوگوی بیست ساعته «حسین دهقان نیری» با «حاج محمدصادق بنایی» است که بخشی از آن در شهر خامنه زادگاه این روای انجام گرفته است. بخشی از این کتاب به عملیاتهای جبهه نظیر «فتح خرمشهر» و «عملیات فاو» مروبط می شود که در ذیل بخشی از کتاب «یاور صادق» درباره خرمشهر آورده شده است: در فتح خرمشهر، ما هم در منطقه بودیم. اولین مسئولی که بعد از فتح خرمشهر به منطقه آمد و صبح آزادی خرمشهر با هم رفتیم داخل خرمشهر، آقای ناطق نوری بود. ایشان از سمت سوسنگرد رفته بود و داشت از طرف شلمچه برمیگشت به طرف ما. نمیدانم ماشینشان شناسایی شده بود یا چه اتفاقی افتاد که بسته بودندشان به توپ! وقتی رسید به کمپ ما، ماشین را راه دادیم تا در پناهگاهی که ساخته بودیم (دور تا دورش دیوار بود و تیر مستقیم ه آن جا نفوذ نمیکرد) وارد شود. راننده، ماشین را زد به خاکریز و ایستاد. ماشین هم جیپ آهو بود. وقتی پیاده شدند، دیدیم آقای ناطق نوری هم داخل ماشین است؛ همراه با دو سه پاسدار و محافظ! بردیمشان داخل سنگر و پذیرایی با نان و چای کردیم. در همان زمان، درگیری شدیدی از طرف عراق در جاده اهواز خرمشهر راه افتاد. عراقیها شبانهروز آن جا را بمیاران میکردند. فکر میکنم از بچههای شیراز هم آقای «عطری» نامی بود که میگفت از دانشگاه آمدهاند. چند عکس هم از ما و آقای ناطق نوری و آن منطقه گرفت. * شهیدی که هم بدنش و هم پلاکش تکه پاره شد!! شب قبل از آزادی خرمشهر، دیدیم تانکر آبی وسط دو تا نیرو مانده. اول فکر میکردیم تانکر سوخت است. این تانکر را نمیزدیم برای این که منطقه روشن نشود و نیروها لو نروند. عراقی هم نمیزدند، چون خیال داشتند صبح این تانکر را ببرند. حالا خبر نداشتند که فردا برای آنها دیگر خرمشهری وجود نخواهد داشت. تانکر هم مال عراقیها بود؛ اسکانیای نو! برای ما خیلی ارزش داشت. فکر میکردیم سوخت دارد. شب که دستور حمله داده شد، باتری و آچار و وسایل را بستیم به یک تخته چوبی. زیرش هم به جای چرخ بلبرینگی، چرخ لاستیکی واقعی نصب کرده بودیم تا صدا نداشته باشد. وسایل را گذاشتیم روی آن. از اهواز که بروید به طرف خرمشهر، یک سه راهی است به نام سه راهی شلمچه. جاده برمیگردد به طرف غرب و میرود به سمت رودخانه. این جاده را برای فریب دشمن ساخته بودند تا دشمن خیال کند نیروهای ما از این جا حمله خواهند کرد. در صورتی که نیروها بالاتر از پادگان حمید، جادهای زده بودند که روبهرویش قرارگاه کربلا بود. از آن جا حمله اصلی شروع شده بود. در این جاده فریب، نیرو هم زیاد رفت و آمد می کرد تا نیروهای دشمن ببینند و فریب بخورند. «علی خورشیدی» نامی اعزامی از تهران داشتیم که پدرش قهوهچی بود. بچهای اهل قرآن و خوش چهره بود. این چرخ را ابتکاری درست کرده بودیم تا شب برویم و ماشین اسکانیا را بیاوریم. آن شب نمیدانستیم اطرافمان چه کسانی هستند. داشتیم میرفتیم، نگو این رزمندهها مأموریت دارند که بیایند در شرق خرمشهر موضع بگیرند تا دشمن از این طرف فرار نکند. بچهها از طرف جاده آسفالت، پیاده میرفتند و داغان شده بودند. میدیدیم که گلوله توپ یکسره میبارد ولی کسی که از گلوله توپ و خمپاره و موشک بترسد، پیدا نمیشد. چهار نفری حرکت کردیم. دو نفرمان طناب سر این تخته را که آویزان بود، گرفته بودیم و نیمخیز میدویدیم. دو نفر دیگر هم از پشت سر میآمدند تا وسایل روی تخته، زمین نریزد. از این چهار نفر، یکیشان عبدالله بابایی، که همراه من و در جلوی تخته بود و دو نفر دیگر از عقب میآمدند که نامشان یادم نیست. پشت خاکریز بودیم و داشتیم میرفتیم. آن طرف خاکریز هم عراقیها بودند. فاصلهمان کمتر از هزار متر بود. ماشین هم وسط افتاده بود اما به ما نزدیکتر بود تا به آنها. حواسمان نبود که این طرف ما، نیروی پیاده به سمت خرمشهر میرود. یک دفعه گلوله توپی کنارمان خورد زمین، دیدم یک چیز رفت هوا و محکم خورد زمین. وقتی خورد زمین، تازه فهمیدم که این آهن و شی نیست، لباس است. دست بود و سر انسان، متعلق به ستون نیروهای پیاده. امکان این که بایستیم و ببینیم کیست، نبود. تکهای از بدن انسان را که درجا شهید شده بود، رها کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم. رفتیم تا به اسکانیا رسیدیم. سریع به ماشین، باتری وصل کردیم و با نیش استارت، روشن شد. عبدالله بچه زرنگی بود، گفت: تا عراقیها ماشین را نزدهاند، بپرید بالا برویم! از قبل هم پیشبینی کرده بودیم و یک قسمتی از خاکریز را باز گذاشته بودیم تا در برگشت، ماشین را ببریم به پشت خاکریز. وقتی آمدیم این طرف خاکریز، دیدیم که تانکر آب است، نه سوخت. منتها با مشخصات فنی عالی. یعنی تانکر، خودش فیلتر داشت و وقتی می چرخید، آب را تصفیه میکرد و کلر میزد. حتی دستگاه خنککننده هم داشت. ماشین را آوردیم و تحویل علی آبدهنده دادیم. گذشت تا دو روز بعذ. دیدیم «حاج فریدون خراطیان» آمده منطقه. گفتم: چیه، چه خبر؟ گفت: پسر حسین خورشیدی گم شده. در عملیات هم شرکت داشته. رفتیم پرسوجو، میگویند هنوز جنازهای با پلاک چنین کسی پیدا نکردهاند. نگو این بنده خدا تکهتکه شده، پلاکش هم تکهپاره شده و از بین رفته. حاج فریدون، دو سه روز در منطقه ماند. آن روزها موضوع آزادی خرمشهر بود و همه جا شلوغ. بعد از دو سه روز، دیدم این بنده دا سرگردان است. رفتیم معراج شهدا. پرسیدم: جنازه را ببینی، میشناسی؟ گفت: بالاخره پسر عمومی من است، برویم ببینم چه میشود. رفتیم. از طرفی، تکه دیگر شهید را هم آورده بودند معراج شهدا و بسته بودند به هم. صورتها را هم تمیز میکردند تا راحتتر شناسایی شوند. جنازه زیاد بود. حاجفریدون، یکییکی نگاه کرد تا رسیدیم به همان شهید و گفت خودش است. مسئول معراج شهدای اهواز «حاج عابدین رستمپور» بود. پرسید: میشناسیدش؟ حاجفریدون گفت: پسر حاجحسین خورشیدی است. گفت: این شهید دو تکه است. به هم بستهایم تا بهتر شناسایی شود. وقتی گفت دو تکه بوده، پرسیدم: در فلان منطقه؟ گفت: آره! چه طور مگر؟ گفتم: زمانی که توپ خورد به این شهید، رفت هوا و دو تکه شد و خورد زمین. همان موقع ما داشتیم میرفتیم دنبال تانکر آب. پانزده روز بعد از آزادی خرمشهر، جنازه این شهید آمد برای تشییع در تهران. * آزادی خرمشهر، تزریق انرژی بود به بدنه جبهه و جنگ و مردم در عملیات بیتالمقدس، ساعت یازده صبح، ما هم وارد خرمشهر شدیم. زمانی بود که اسرا در حال اسیر شدن بودند و رزمندگان، آنها را از غرب به شرق خرمشهر میآوردند تا سوار ماشینها شوند یا پیاده میآوردند به سمت اردوگاه مخصوص اسرا. اوایل، اطراف دارخوین بودند اما بعد جایشان را تغییر دادند؛ به لحاظ مسایل امنیتی. بردندشان اردوگاهی دیگر. البته زخمیهاشان را میبردند بیمارستانها و فرماندهاشان را نیز میبردند برای بازجویی. اسرا هم به محض اسارت «الدخیل خمینی» میگفتند و عکس امام را دستشان میگرفتند! یادم است که با یک جیپ آهو رفتیم خرمشهر. البته وانت هم داشتیم. بیشتر هم با بچههای علی آبدهنده دمخور بودیم. آن جا، همه لشکرهای ارتش و سپاه در حال فعالیت بودند و هر کدان وظایف خاص خودشان را انجام میدادند. هفتاد هشتاد درصد عملیات در خرمشهر بر عهده افراد پیاده بود. حتی بردن اسلحه سنگین نیز توسط خود بچهها انجام میشد. ولی وقتی وسایل موتوری میرفت، اولین کسی که بالاسر وسیله نقلیه موتوری میرسید، ما بودیم. کسی که در حال جنگ بود، به محض این که ماشینش خراب میشد، آن را رها میکرد و میرفت دنبال ادامه جنگ. البته دستور و درستش هم این بود که نباید بایستد. مسئولان یگان، به وسیله بیسیم به مرکز خودش اطلاع میداد. مرکز هم به آقای آبدهنده میگفت. آقای آبدهنده هم به وسیله بیسیم با ما در ارتباط بود و میگفت مثلاً فلان جا، چنین ماشینی خراب شده، فوری بروید برای تعمیر. ماشینهایی که آن را لازم داشتند یا حامل مواد منفجره بود، تأکید زیادی میکردند برای تعمیر سریعشان. بچهها هم با هر وضعیتی بود، میرفتند و ماشین را تعمیر میکردند و تحویل یگان در حال حرکت میدادند. یا اگر یگان رفته بود، تحویل مسئولان لشکر میشد. خرمشهر آزاد شده بود. شهر و حتی اطرافش داشت بازسازی میشد. بچههای ما هر روز در حال جنعآوری غنایم جنگی بودند. علی آبدهنده، پایین تر از سه راه سوسنگرد، کمپ زده بود. وسایل رفاهی مثل هندوانه و شیرینی و شربت میآوردند آن جا و ما هم ایستگاه صلواتی زده بودیم و به رزمندگان خدمات میرساندیم. شبها جمع میشدیم آن جا، چراغ هم روشن میکردیم. شاید تعدادمان به پنجاه نفر هم می رسید. سفرهای میانداختیم که طولش سی تا چهل متر میشد. آزادی خرمشهر، تزریق انرژی بود به بدنه جبهه و جنگ و مردم. از فرماندهان هم هر کسی از راه میرسید، شیرینی و شربتی میخورد و میرفت. یک روز ظهر، سفره ناهار پهن کرده بودیم. در حین خوردن ناهار، دیدیم یک جیپ لندرور، با سرعت زیاد، از سمت اهواز دارد میآید. ماشین از کنار کمپ ما رد شد و جلوتر، یک دفعه زد رو ترمز. بعد دنده عقب گرفت و آمد تا مقابل ما که نشسته بودیم. جاده آسفالت بود. ده بیست متری دورتر از جاده، بساطمان را پهن کرده و در محوطهای باز، روی زمین خاکی نشسته بودیم. یک دفعه طرف با فریاد، اسم من و علی آبدهنده را صدا زد. فهمیدم یکی از دوستانمان است؛ به نام «احمد شوری». گفت: مرد حسابی، تا ما دو نفرمان یک جا جمع میشویم، میگویید متفرق بشوید، عراقیها بمباران میکنند. بعد خودتان سفره انداختید و دویست نفر، دورش نشستهاید! اگر هواپیماهای عراقی بیایند و بزنند، همهتان را لت و پار کنند، آن وقت اسمتان را میگذارید شهید؟! احمد همین جملات را گفت و بدون اینکه بایستد، گازش را گرفت و رفت. وقتی رفت، علی آبدهنده آمد کنارم و گفت: راست میگوید. الان اگر عراقیها یک موشک بزنند اینجا، همه شهید میشوند. بهتر است تا دیر نشده بلند شویم و بساطمان را جمع کنیم. همه را پراکنده کرد. حتی آنهایی که ناهار نخورده بودند هم غذایشان را برداشتند و رفتند تا داخل سنگر بخورند. آخرین نفر هم من و علی بودیم. گوشهی موکت را گرفتیم تا ببریم داخل سنگر. هنوز پلهی دوم سنگر را رد نکرده بودیم که ناگهان سر و کلهی هواپیماهای عراقی پیدا شد. اولین موشک را که زد، درست یک طرف سفرهای را که موقع ناهار پهن کرده بودیم، شکاف و رفت تا آن سر سفره! بعد هم چند موشک دیگر خورد جای موشک اول. هاج و واج منتظر ماندیم تا گرد و خاک خوابید. بعد آمدیم بیرون و نگاه کردیم، دیدیم چند تکه از وسایل و ادواتمان آسیب دیده اما حتی از دماغ یک نفر هم خون نیامده، جالب این بود که آنقدر دقیق سفرهمان را زده بود که با ابتکار خودمان، یک مقدار دیگر از خاک آن قسمت را درآوردیم و یک چالهی سرویس درست کردیم، یعنی حدود دو متر عمق این شکاف بود. گفتم: خدایا، جلالت را شکر! این بندهی خدا داشت با آن سرعت رد میشد. بعد مأموریت پیدا میکند تا دنده عقب بگیرد و بیاید و این حرف را بزند و این همه انسان را نجات بدهد. از زمانی که احمد آقا این حرف را زد و رفت و ما چاله سوریس را کندیم، دو ساعت بیشتر طول نکشید! در آن زمان، نیمی از بچههای بسیج کفش کتانی پایشان بود؛ طوری که کارخانهی کفش ملی از رساندن کفش به ما عاجز بود. یعنی به اندازهای که ما نیاز داشتیم و سفارش میدادیم، نمیتوانست تولید کند. ما هم به ناچار، کفش کتانی را از هر جایی که گیرمان میآمد، تهیه میکردیم. دست آخر هم در زینبیهی اهواز و کنار رودخانه، یک کارگاه لباسشویی، پتوشویی و موکتشویی راه انداختیم. آن موقع رزمندههایی که چکمه، لباس و سایر وسایلشان خونی میشد، میفرستادند آنجا. بعد آنها را میریختند داخل رودخانه؛ قسمتی از رودخانه که جلوی آب را بسته بودند. مدتی آب از روی این وسایل رد میشد. دست آخر، خانمها میرفتند و آنها را میشستند و جدا میکردند. چکمهها هم همینطور. یک زمان میدیدیم 500 تا 600 جفت پوتین میدادند به کفاشهای ما. آنها هم پوتینها را تعمیر و بازسازی میکردند و واکس میزدند و آماده برمیگرداندند. همهی اینها مال زمانی بود که چرخ جنگ به نفع ایران میچرخید و ابتکار عملیاتی دست فرماندهان ما بود. آقای «درودیان» نامی، از اتحادیهی پیراهندوزها بود. «افسری آذر» هم مسئول ستاد پشتیبانی جنگ اتحادیهی پیراهندوزها و خیاطها بود؛ پدر شهید، انسانی مخلص و تا حدودی بذلهگو، پارچهی تمام لباسهای شیمیایی را آقای رحمانی، مسئول بسیج آن زمان، میخرید و میداد به آقای افسریآذر. او هم میبرد تحویل خانمها میداد. در حسینیهها، چرخهای خیاطی زیادی گذاشته بودند و خانمها شبانهروز مشغول دوخت و دوز لباس شیمیایی بودند. آنها را آماده میکردند و میفرستادند به جبههها. افسریآذر از آن دسته افرادی بود که سریع با دیگران ارتباط برقرار میکرد و گرم میگرفت. او یکی دو دفع رفته بود مجلس و با زبان خوش، نصف بیشتر از مجلسیها را آورده بود ستاد و با حضور آنها جلسه تشکیل داد. امکاناتی که لازم داشتیم و بودجهای که برای تهیهی مواد اولیه از دولت میخواستیم، نخستوزیر حواله داده بود به وزیر بازرگانی. وزیر بازرگانی هم آقای قلی بیگیان را مسئول این کار کرده بود. او هم درنهایت صداقت با ستاد همکاری میکرد. * آیتالله موسوی اردبیلی کدام وزیر را محکوم کرد؟ اصناف، برای کار، مواد اولیه را میخواستند. اوایل، بودجه ما را میدادند به سازمانی که مواد اولیه را وارد میکرد. بعد آنها مواد را میدادند به تجار. تجار هم مثلاً دو ماه وقت داشتند تا بین افراد توزیع کنند. منتها از این دو ماه، یک ماه و نیمش را مریض بودند. ده پانزده روز باقی مانده هم به کسانی که دلشان میخواست میدادند. بعد از این اتفاقات، شرکت تعاونیها به وجود آمدند. دولت طرحی داد تا مواد اولیه را خودمان وارد کنیم. آن زمان، وزارت تعاونی نبود و فقط سازمان تعاون کشور وجود داشت. رئیس سازمان تعاون کشور هم به نظرم آقای دهقان بود؛ خیلی صداقت داشت. او با آقای قلیبیگیان برنامه ریختند تا هر صنفی، هر چیزی میخواهد مصرف کند، بیست درصد آن را بدهد به جبههها. منتها قرار بود پولش را ما بدهیم. وقتی وارد عمل شدیم، خود اتحادیهها و تعاونیهای صنوف گفتند نه، پولش را ما خودمان تأمین میکنیم، یعنی پول مواد را میدادند، جنس را میساختند. آنچه نیاز جبههها بود، از طریق ستاد ابلاغ میشد. آنها درست میکردند و مجانی میآوردند میدادند به ستاد. بعضی اوقات، حتی خودشان هم میآمدند و خدماتش را انجام میدادند. این کار، طرحی عظیم و مؤثر بود. مثلاً یک آهنگر در دو پنجرهساز، با پنج شش نفر کارگر خود میآمد و حدود پنج تن آهن تحویل میگرفت، برای ساخت در و پنجره! از این مقدار، بیست درصدش برای جبههها بود که میگذاشت کنار. سپس با این بیست درصد، راهی مناطق جنگی میشد و در جبههها سنگر میساخت. افتخار هم میکرد کارگرهایش را فرستاده منطقه یا اینکه خودش رفته منطقه و برای رزمندگان سنگر ساخته، یعنی این مسایل، محبت مردم را به انقلاب روز به روز بیشتر میکرد. منظور اینکه ستاد با این شیوه جان گرفت و سر پا ایستاد. سازمان تعاون هم به مرور تبدیل شد به وزارتخانه. یک روز، قلیبیگیان به همراه آقای دهقان و مسئولان وزارتخانه آمدند و با مدیران تعاونیها جلسه گذاشتند و گفتند: شما خوب میدانید که ما این اجناس را در چه شرایطی وارد میکنیم. به خصوص در وضعیت محاصره اقتصادی کشور. متأسفانه بعضیها سوءاستفاده میکنند. فکر میکنیم شما از همه بهتر میتوانید اینها را کنترل کنید. این جلسه در دفتر آقای میرزاده بود و مسئولان اتحادیههای صنعتی، مجمع امور صنفی صنعتی، تعاونیها و ستاد، هر کس طرحی داشت ارائه کرد. سال 1363 یا اوایل 1364 بود. من هم گفتم: این آقایان موظف هستند؛ نه اینکه دولت دیکته کند. خود آقایان از نظر شرعی و قانونی موظف هستند و این ستاد هم آماده هست. امام هم از تشکیلات ما قدردانی میکند و به ما محبت دارد. خود اینها که مواد اولیه را میگیرند، از طریق مجمع امور صنفی، مسئولانی گذاشته شود در همهی شهرستانها تا مواد اولیهای که به کارگاهها میرود، کنترل کنند که به دست مردم برسد. این طرح، مورد تصویب قرار گرفت. آمدیم و جلساتی گذاشتیم. در تهران، چهار تا و در شهرستانها دو تا از اتحادیهها، مسئول کنترل سهمیه صنوف تولیدی خدمات فنی کل کشور شدند. به عنوان مثال؛ آهنگران که اتاق اتوبوس، مینیبوس و تانکر میساختند، میآمدند از اتحادیه و تعاونی آهنگران تحت پوشش ستاد، مقدار مواد اولیهشان را تقاضا میکردند. سپس اسم و مشخصات کارگاه و جوازشان را میدادند و جنسشان را تحویل میگرفتند. البته تعهد هم میکردند که مواد دریافتی، مستقیماً برسد دست مردم، آن هم با قیمت مصوب. ضمن اینکه بیست درصد سهم بجهه نیز محفوظ بود.
در این رابطه، حدود شش کارگاه بزرگ را گزارش دادیم که خلاف میکردند. مثلاً در شیراز ، کارگاه بزرگی بود که صاحب آن اول انقلاب از ایران رفته بود. بعد سهمیه کلانی میگرفت، شاید به اندازهی پنجاه تا شصت کارگاه در تهران. در جا هم میفروختند و پولش را میخوردند. این موارد را گزارش کردیم به نخستوزیری. آقای میرزاده پیگیری کرد تا تعزیرات حکومتی آمد و برخورد کرد. نتیجهی برنامهریزی مدیریت ستاد، این شد که نیمی از بودجهی دولت که هدر میرفت، جذب شد. اتفاقاً سر همین قضیه، کلهگندههای مفتخور، با ستاد و دولت درافتادند. مملکت در حال جنگ بود و وقتی کسی آهن را میگرفت، باید با آن کار میکرد، اما وقتی کارگاهش را بسته و کارگرها را بیکار کرده، چرا باید آهن بگیرد؟ آن هم چند تُن، یا اینکه بعضی تجار میگفتند: آهن دولتی دو ماه رو دستمان ماند و کسی نیامد بخرد، ما هم مجبور شدیم فروختیم. مگر اموالی را که با پول بیتالمال به دست آمده، میشود فروخت؟! قبل از هر عملیات، اول ما دعوت میشدیم؛ توسط علی آبدهنده یا آقای بیات و یا به وسیلهی فرماندهی قرارگاه. میگفتند مثلاً این تعداد نیرو بفرستید منطقه. نیازی هم نبود که بگویند حملهای در راه هست یا نه. ما چهار پنج گروه را میفرستادیم در نقاط مختلف مستقر میشدند. گروه مخصوص، گروه ضربت بود که از زبدهترین نیروهای ما بودند. این گروه با ابزارآلات، وسایل و چند دستگاه ماشین و تانکر سوخت و آب و سایر امکانات، در مرکز و نزدیک قرارگاه بود. حمله از هر جایی شروع میشد، اینها دنبال نیرو جلو میرفتند. البته با خط مقدم فاصلهمان زیاد بود. بچههامان با ابزارهایی که ساخته بودیم، پشت سر رزمندگان میرفتند تا اگر به میدان مین یا مانعی رسیدند، به وسیلهی لودر یا بلدوزر، منطقه هموار شود. خط مقدم دشمن که شکسته میشد، عراقیها سنگرهاشان را تخلیه و فرار میکردند. آن وقت جهاد وارد عمل میشد و برای نیروها سنگرسازی میکرد. سنگرسازان بیسنگر، عنوان واقعاً زیبا و درستی برای آنها بود. وقتی بچههای جهاد میرفتند به مواضع گرفته شده، دیگر تقریباً سنگری وجود نداشت، زیرا دشمن سنگرها را مینگذاری کرده بود یا از بین میبرد. در این مرحله، ابزارآلاتی برای خنثی کردن مین درست کرده بودیم. یا بری محافظت از رانندگان تعلیم دیده، سپرهایی گذاشته بودیم. این سپرها را طوری ساخته بودیم که راننده میتوانست مثل آفتابگیر ماشین، با یک دسته، آن را پایین و بالا ببرد. با این ابتکار، درصد ضربهپذیری راننده پایین میآمد. اتاقک لودر یا بلدوزر را برداشته بودند و شیشه هم نداشت. اگر شیشه را گِل میمالیدند، راننده جلویش را نمیدید. اگر هم گل نمیمالیدند، نور میخورد به شیشه و جای لودر لو میرفت. دید راننده هم با مشکل مواجه میشد. رانندههای لودر و بلدوزر در تیررس دشمن بودند. ماشینهای سنگین، سر و صدای زیادی هم داشت. در پیشانی خط مقدم، لودرها بودند؛ هم سبک و هم سنگین که خاکریز میزدند. بنابراین، رزمندگان پشت این خاکریزها، امنیتشان بالا میرفت. گرچه دشمن خمپاره میانداخت یا منور میزد و منطقه روشن میشد و بعد انواع و اقسام تسلیحات شرقی و غربیاش را روانهی خطوط رزمندگان میکرد ولی اراده و ایمان بچههای ما از همهی این تسلیحات قویتر بود. شبهای عملیات، نیروهای ویژهی ما یا همان گروه ضربت، در دو سه گروه ـ بستگی به عملیات داشت ـ همراه رزمندگان و با تجهیزات کامل میرفتند. اولین قسمت آسیبپذیر ماشینهایی که میرفتند جلو، رادیاتورشان بود. با اصابت یک ترکش کوچک هم رادیاتور سوراخ میشد. بچههایمان با خود، چسب و وسایل میبردند و تا جایی که امکان داشت، ماشین را تعمیر میکردند و تا صبح ماشین کار میکرد. صبح، رادیاتور ماشین را باز میکردند و یک رادیاتور دیگر جای آن نصب میشد؛ زیرا اگر میخواستند رادیاتور را باز و تعمیر کنند و دوباره بگذارند روی ماشین، شاید کلی زمان میبرد و ماشین در این مدت میبایست میخوابید. باز کردن رادیاتور ماشینهای بزرگ و اصطلاحاً سنگین، چندین ساعت وقت میخواست. سه چهار نفر از بچهها میرفتند و رادیاتور را باز میکردند و بعد یک رادیاتور دیگر میبستند جای آن. روش فوری تعمیر هم به این شکل بود که سوراخ آب و بنزین را با قرقروت میچسبانند! البته خیلی برای بستن سوراخ آب نه، ولی وقتی باک بنزین سوراخ بشود، بهترین چیزی که این را میچسباند و بنزین از آن بیرون نمیزند، قرقروت است. داخل هر ماشینمان، دو سه کیلو قرقروت بود. منظورم ماشین بچههای اعزام نیرو و تسلیحات و یا ماشینهای خودمان بود. وقتی میدیدیم باک سوراخ شده، زود قرقروت میچسباندیم تا سر فرصت برود تعمیرگاه و لحیم شود یا تعویض. صابون هم برای گرفتن سوراخهای به نسبت کوچک آب مؤثر بود. با مواد شیشه بندزنها، آرد و زردهی تخممرغ، یک نوع گرد میساختند و آن را با هم مخلوط میکردند و سوراخ را میگرفتند. منتها بچههای ما، خرما را هم به آن اضافه میکردند. بعد روی سوراخ رادیاتور را با این مخلوط میگرفتند. با این روش ابتکاری، حداقل یک ماه رادیاتور کار میکرد و آب بیرون نمیزد. اتفاقاً سوراخ رادیاتور یک دستگاه لودر را در عملیات فتحالمبین چسبانده بودیم. بعد در عملیات محرم هم دیدیم همان لودر، با همان وضعیت کار میکند و آب بیرون نمیآید، مگر اینکه آب رادیاتور زیاد داغ میشد و جوش میآورد. آیتالله موسوی اردبیلی، دامادی داشتند به نام حاجل خلیل موسوی. البته اوایل این موضوع را نمیدانستیم. یک گروه پنجاه الی شصت نفری را به عملیات خیبر بردیم. رفتیم اردوگاه کربلا. آقایی هم با ما آمد؛ بسیار با معرفت و خوشصحبت. ایشان با یکی از دوستان مکانیکمان رفاقت داشت. نگو با هماهنگی همین مکانیک و برای همان منظوری که داشت آمده بود. مکانیکمان در جواب سؤال ما که پرسیدم این آقا چهکاره است، جوابی نداد و سکوت کرد. بعد از دو سه شب حضور در منطقه، فهمیدیم داماد آیتالله موسوی اردبیلی است. آقای موسوی اردبیلی هم آن وقع در رأس کار بود. نگو این بابا، برای تحقیق دربارهی اختلافی بین آقای نبوی و انجمن اسلامی مخابرات آمده منطقه. سیدمهدی موسوی از اعضای هیأت مدیرهی انجمن اسلامی مخابرات بود و قبل از انقلاب هم از مبارزین. یک بار هم توسط کومله دستگیر شده بود. حتی گردنش زخمی میشود. خوشبختانه از زندان کومله، بعد از دو ماه فرار کرده بود. ایشان قبلاً هم با ما آمده بود منطقه؛ برای کارهای مخابراتی، مثل بیسیم و باسیم و... مأموریت 20 روزه داشت ولی بیشتر مانده بود. سیدخلیل، آمده بود برای تحقیق دربارهی درگیری یا مشکلاتی که بین آقای نبوی با انجمن اسلامی به وجود آمده بود. سیدخلیل میخواست تحقیق کند ببیند که مهدی موسوی واقعاً آدم انقلابی است یا خیر؟ به همین دلیل، یک بار از من در اینباره پرسید و من هم گفتم: این آدم وقتی میآید منطقه، بیش از مدت مأموریتش اینجا میماند. او هم داشت حساب میکرد ببیند نبوی تا چه حد با انقلاب همراه است و موسوی تا چه اندازه! آنجا هم کمپی داشتیم که علی آبدهنده درست کرده بود. تعمیرگاه به روز بود. ده کیلومتر پایینتر از سه راه سوسنگرد، در جاده اهواز، آنجا سیدمهدی با بچههاشان کار مخابراتی انجام میدادند که همدیگر را دیدیم. گفتم: سیدمهدی کجایی؟ دنبال تو میگردند. پرسید: چه کسی؟ گفتم: یک آقایی است به نام سیدخلیل موسوی. گفت: اینکه داماد آقای موسوی اردبیلی است. گفتم: برای چه آمده دنبال تو؟ گفت: ما با این آقای وزیر دعوا کردهایم، آمده تا ببیند قضیه از چه قرار است. گفتم: خوب، چی شد؟ گفت: اتفاقاً آمد اینجا و من هم هر اتفاقی که افتاده بود، راست و حسینی برایش تعریف کردم. سیدخلیل دیگر با ما برنگشت و یک روز آمد، با ما و بچهها خداحافظی کرد و گفت میخواهد از اینجا برود کرمانشاه و از آنجا برگردد. کمتر از یک ماه بعد، آقای موسوی اردبیلی، وزیر و بچههای انجمن اسلامی را دعوت کرده بود تا خودش موضوع را بررسی کند. بعدها سیدمهدی ماجرا را تعریف کرد و گفت: آقای موسوی اردبیلی، آقای نبوی را محکوم کرد. به او گفت که درست است شما وزیر هستی اما دیکتاتور که نیستی، طبق قانون باید عمل میکردی. به من هم گفت شما حق نداشتید در حضور جمع وزارتخانه بزنی تو گوش وزیر! شما هم باید شکایت میکردید. خلاصه آیتالله اردبیلی این موضوع را مدیرانه حل کرده بود. چون مسأله جناحگرایی شده بود و انجمن اسلامی ادارات از اینها حمایت میکردند و از آن طرف هم برخی روزنامهها و حتی بازار، از آقای نبوی. ظاهراً موضوع داشت به حضرت امام میکشید و به مغلطه افتاده بود. سیدمهدی میگفت: این جلسه سه ساعت طول کشید. آقای موسوی اردبیلی برای آن سه ساعت وقت گذاشت و گفت این قضیه دارد ریشهدار میشود، در حالی که نباید در این موقعیت، به این حرفها دامنزده شود. حالا هم اگر با هم آشتی نکنید، من مجبورم خودم وارد موضوع شوم و حکم صادر کنم. در تهراننو، یک کارخانهی نان لواش ماشینی راه افتاده بود. با دوستان رفتیم آنجا و به صاحبش گفتیم: روزانه سه ـ چهار تن نان لواش پخت کنید و بدهید به ما. طرف گفت: نمیتوانیم این کار را بکنیم. گفتم: ما برای جبههها میخواهیم. گفت: ولی شما که تنها نیستید، خیلیها برای جبههها میخواهند. ما هم باید بین همه تقسیم کنیم. خلاصه قرار شد در ماه 30 تن، از قرار روزی یک تن، به ما بدهند. پولش هم از طریق اصناف تأمین میشد و آماده و نقد بود. هر چهار پنج روز، یک کامیون نان لواش بار میکرد و میآورد منطقه. حتی اوایل، خودمان نان را بین یگانها تقسیم میکردیم. بعد دیدیم عادلانه تقسیم نمیشود. آنهایی که به ما نزدیک بودند، زودتر متوجه میشدند و میآمدند نانها را میبردند ولی آنهایی که در خط مقدم بودند تا خبردار بشوند و بیایند، دیگر چیزی باقی نمانده بود. در حقیقت، کامیون نان میآمد جنوب، در ترابری سنگین اهواز و از ترابری سنگین میرفت به انبار. از انبار هم آذوقهها پخش میشد میان یگانهای مختلف. آنهایی که خبر داشتند روزهای یکشنبه نان لواش میآید، زودتر میآمدند جلوی انبار و نانها را میبردند. علی آبدهنده، دید این طوری به بچههای خط مقدم ظلم میشود، نحوهی توزیع را تغییر داد. به این شکل که به یگانها اعلام میکرد این اقلام موجود است، مأمورتان را بفرستید تا بیاید و سهم یگانتان را تحویل بگیرد. حتی بعضی یگانها بودند که امکان دسترسی یا اینکه مستقیم بیایند انبار و سهمشان را بگیرند و بروند، نداشتند. ما از طرق دیگر سهمشان را میرساندیم. * جاذبه سپاه برای مردم بیشتر از ارتش بود!! ما در همه عملیاتها، در سنگر خودمان حضور داشتیم. آن موقع ستاد، وظیفه داشت به محض اعلام نیاز، برود و کمک کند. در هر عملیاتی هم ترابری، رکن اصلی داشت. مسئولان هم اول به آقای آبدهنده یا شوشتری اعلام میکردند نیاز به این نیروها داریم. این دو هم به ما تلفن میزدند که سعی کنید دو سه گروه بفرستید منطقه. من خودم عملیات خیبر و جزیره مجنون در منطقه بودم. اتفاقاً زخمی شدن پا و شیمیایی شدن هم یادگار جزایر مجنون است! نیروهایی که از ما درخواست میکردند، بیشتر از سپاه بود. به خصوص از زمانی که رفیقدوست آمد و در جلسهی صنوف صحبت کرد و بعد آقای جلالزاده بچهها را جذب سپاه کرد. انصافاً جاذبهی سپاه برای مردم بیشتر از ارتش بود. ارتش قوانی خاص و محکمی داشت ولی وقتی به ستاد کل اعلام میکردند از طریق نمایندگانشان مینوشتند که مثلاً لشکر 21 حمزه، فلان جا این کار را دارد، بلافاصله میرفتیم. مخصوصاً در غرب، اسلامآباد، کرمانشاه یا گیلانغرب که ارتش بیشتر در این مناطق توپخانه داشت. گروههای فنی عالی و زبدهی ما هم به این مناطق میرفتند و به ارتش کمک میکردند. * حضور نماینده خلیفهگری ارامنه در جبهه تشکیلاتی هم داشتیم از خلیفهگری ارامنه، آقای سنباد و بعضی دیگر. ایشان نمایندهی خلیفهگری ارامه بود. نیازهامان را به ایشان هم میگفتیم و آنها سالی دوبار نیرو میفرستادند منطقه. حدود 30 نفر میشدند. آنها همیشه داوطلب میشدند تا بروند به مناطق غرب کشور. بیشتر اوقات هم برای ارتشیها کار میکردند. مثلاً گیلانغرب یا اسلامآباد. نصف پادگان دست ارتش بود. آنها هم کار ارتش را انجام میدادند. نیروی ستاد بودند ولی حکمشان را ما صادر میکردیم. اساساً هر یگانی که به منطقه میرفت، باید از هر واحدی که برایش کار میکرد، نامه میگرفت که این تعداد نفر، اینقدر روز اینجا کار کردهاند. دوستان ارمنی که از طریق خلیفهگری ارامنه و توسط آقای سنباد معرفی میشدند و میرفتند به مناطق نبرد، عملکردشان در اکثر اوقات، حتی از بچههای ما در جنوب بیشتر بود. اینها وقتی میرسیدند به منطقه، بلافاصله شروع به کار میکردند و دیگر هوس بازدید از خط و جاهای دیگر یا تفریح را نداشتند. در عوض، وقتی بچههای ما میرفتند، میخواستند بروند خط مقدم و بقیه مناطق نبرد را ببینند که این موضوع، باعث عقب افتادن کار میشد، مثلاً در جنوب، از سوسنگرد به طرف عراق منطقه رمل بود. بعضی گروهها با ماشین فرو میرفتند در رمل و ماشین درنمیآمد. با جک هم در نمیآمد. بعد جرثقیل میبردیم. یا اینکه دو طرف چرخها چوب میگذاشتیم؛ به صورت ضربدری و بعد ماشین را بیرون میآوردیم. این موضوع باعث میشد تا از کار اصلی در یگان مربوطه یا در تعمیرگاه عقب بیفتند. در عوض، این برادران که از هموطنان خلیفهگری بودند، مستقیم میرفتند داخل پادگان و هر وسیلهای را که بود و نبود جارو میکردند و تحویل میدادند و برمیگشتند به خانه و زندگیشان! بر اساس این گزارش، کتاب «یاور صادق» خاطرات شفاهی حاج محمدصادق بنایی توسط «حسین دهقان نیری» نوشته و از سوی انتشارات «فاتحان» منتشر و روانه بازار نشر شده است. انتهای پیام/و
93/03/03 - 12:06
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]
صفحات پیشنهادی
برشی از کتاب «یاور صادق»/ ضمانت یک تیمسار برای آزادی آسیدعلی از زندان ساواک
برشی از کتاب یاور صادق ضمانت یک تیمسار برای آزادی آسیدعلی از زندان ساواکجلسه بعد تیمسار بعد از جلسه به آقای یحییپور گفت آقای یحییپور من ضمانت این آسیدعلی آقای شما را کردم و تا ده پانزده روز دیگر از زندان میآید بیرون ولی شما نگذارید که برگردد مشهد خبرگزاری فارس گروه کتابگفتوگوی مشروح فارس با راوی کتاب «یاور صادق» روایت صادق بنایی از دیدار با رهبر انقلاب/ گفتند به دولت
گفتوگوی مشروح فارس با راوی کتاب یاور صادقروایت صادق بنایی از دیدار با رهبر انقلاب گفتند به دولت بگویید آقایان مبتکر هستند در امور از آنها استفاده کنیدراوی کتاب یاور صادق می گوید رهبر انقلاب به مسئولان دفترشان فرمودند به دولت اعلام کنید که این آقایانی که همه مبتکر هستند از آنتراکم کاری و مسئولیت های مقام معظم رهبری وقتی برای بازدید از نمایشگاه کتاب باقی نگذاشت
فرهنگ و ادب ادیبات ایران رئیس دفتر مقام معظم رهبری تراکم کاری و مسئولیت های مقام معظم رهبری وقتی برای بازدید از نمایشگاه کتاب باقی نگذاشت رئیس دفتر مقام معظم رهبری درباره علت عدم حضور معظم له در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران تراکم کارها و مسئولیت های ایشان وقتی باقی نگذاشت بفارس گزارش می دهد؛ اختلاف نظر در بخش «کتاب» شعر فجر/ نتایج بررسی ها دو ماه بعد از جشنواره اعلام می ش
فارس گزارش می دهد اختلاف نظر در بخش کتاب شعر فجر نتایج بررسی ها دو ماه بعد از جشنواره اعلام می شودبروز اختلاف در هشتمین جشنواره شعر فجر موجب شد بخش کتاب بعد از جشنواره بررسی و نتایج آن دو ماه دیگر اعلام شود به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس هشتمین جشنواره بین المللیاولین اظهار نظر سفیر جدید ایران در بیروت محمد فتحعلی: لبنان نقش مهمی در تأثیرگذاری بر تحولات مهم منطقه دارد
اولین اظهار نظر سفیر جدید ایران در بیروتمحمد فتحعلی لبنان نقش مهمی در تأثیرگذاری بر تحولات مهم منطقه داردسفیر تازه منصوب شده ایران در لبنان امروز چهارشنبه اعلام کرد که لبنان نقش مهمی در تأثیرگذاری بر تحولات مهم منطقهای دارد به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از شبکه خبری ال بی سنماینده ساوه: فتح خرمشهر نقطه عطفی در تاریخ کشور به شمار می رود
نماینده ساوه فتح خرمشهر نقطه عطفی در تاریخ کشور به شمار می رود ساوه- ایرنا- نماینده مردم شهرستان های ساوه و زرندیه در مجلس شورای اسلامی گفت فتح خرمشهر نقطه عطفی در تاریخ کشور به شمار می رود شهلا میرگلوبیات روز پنجشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا افزود این پیروزی حاصل تبعیتفروش ویژه کتاب «و خدا خرمشهر را آزاد کرد» توسط مرکز اسناد
فروش ویژه کتاب و خدا خرمشهر را آزاد کرد توسط مرکز اسنادمرکز اسناد انقلاب اسلامی به مناسبت فرارسیدن سالروز فتح خرمشهر کتاب و خدا خرمشهر را آزاد کرد را با تخفیف 20 درصد میفروشد به گزارش خبرگزاری فارس سوم خرداد روز استقامت و پایداری ملت ایران شجاعت و شهامت فرماندهان و از خودنماینده ولی فقیه در مازندران: تحلیل دشمن بعد از فتح خرمشهر درباره ایران تغییر کرد
نماینده ولی فقیه در مازندران تحلیل دشمن بعد از فتح خرمشهر درباره ایران تغییر کردنماینده ولیفقیه در مازندران گفت تحلیل دشمن بعد از فتح خرمشهر درباره ایران تغییر کرد به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری آیتالله نورالله طبرسی صبح امروز در دیدار با رزمندگان لشکر 25 کربلا مازنداولین همایش منطقهای شبکههای دیجیتال در امارات
چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۰۸ ۴۳ اولین همایش منطقهای شبکههای تلویزیونی دیجیتال در امارات برگزار شد به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا مرکز برگزاری نشستها و همایشهای منطقهای امارات اولین همایش منطقهای شبکههای تلویزیونی دیجیتال را در این مرکز واقع در شهر دبی با همپیروی از ولایت بعنوان قدرتمندترین سلاح ایمان در فتح خرمشهر بود
امام جمعه ابرکوه پیروی از ولایت بعنوان قدرتمندترین سلاح ایمان در فتح خرمشهر بود یزد- ایرنا - امام جمعه ابرکوه گفت تجلی ایمان در پیروی از ولایت و رهبری بعنوان قدرتمندترین سلاح ایمان درپیروزی عملیات فتح خرمشهر بود وسوم خرداد سند افتخار و اقتدار تاریخ انقلاب اسلامی ایران است حجتفتح خرمشهر نقطه عطف دفاع مقدس است
فتح خرمشهر نقطه عطف دفاع مقدس است یزد - ایرنا - نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه یزد گفت فتح خرمشهر در عملیات بیت المقدس را باید نقطه عطف تاریخ دفاع مقدس دانست به گزارش خبرنگار ایرنا آیت الله محمد رضا ناصری امروز در جمع مسئولان و بسیجیان یزد در پادگان آیت الله شهیدجانشین فرماندهی منطقه شمالغرب: فتح خرمشهر تجلی قدرت الهی و همت رزمندگان اسلام است
جانشین فرماندهی منطقه شمالغرب فتح خرمشهر تجلی قدرت الهی و همت رزمندگان اسلام استجانشین فرماندهی منطقه شمالغرب گفت فتح خرمشهر تجلی قدرت الهی و همت رزمندگان اسلام است به گزارش خبرگزاری فارس از ارومیه امیر قربانی ظهر امروز به عنوان سخنران پیش از خطبههای نماز جمعه ارومیه ضمن گرفتح خرمشهر قدرت منطقه ای و دفاعی ایران را به اثبات رساند
استانها شرق کرمان حجت الاسلام صباحی فتح خرمشهر قدرت منطقه ای و دفاعی ایران را به اثبات رساند کرمان - خبرگزاری مهر امام جمعه موقت کرمان ظهور و تثبیت ایران به عنوان قدرت منطقه ای و اثبات قدرت دفاعی کشور را از دستاوردهای فتح خرمشهر دانست به گزارش خبرنگار مهر حجت الاسلام محافتتاح اولین شهر کتاب غرب کشور در کرمانشاه
شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴ ۴۴ اولین شهر کتاب غرب کشور روز سهشنبه 23 اردیبهشت همزمان با سالروز ولادت حضرت علی ع در کرمانشاه افتتاح میشود آرش بیدل مسئول شهر کتاب کرمانشاه در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا در کرمانشاه ترویج فرهنگ کتابخوانی و ارتقای سطح فپخش ویژهبرنامه آزادسازی خرمشهر بعد از 33 سال
سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲ ۴۰ ویژهبرنامه آزادسازی خرمشهر بعد از 33 سال از رادیو حماسه و دانش بازپخش میشود ساعت 11 صبح سوم خرداد سال 1361 است حملات رزمندگان اسلام سنگین میشود ساعت به 12 که میرسد دیگر نیروهای عراقی تسلیم میشوند و در ساعت 14 خرمشهر به طور کامل آزاد شده ودر آستانه سالروز فتح خرمشهر برگزار میشود مجید انتظامی، کویتیپور و خانواده شهید جهانآرا تجلیل میشوند
در آستانه سالروز فتح خرمشهر برگزار میشودمجید انتظامی کویتیپور و خانواده شهید جهانآرا تجلیل میشوندمراسم تجلیل از مجید انتظامی غلامعلی کویتیپور و خانواده شهید جهان آرا روز دوم خرداد در آستانه سالروز فتح خرمشهر از سوی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران در موزه هنرهای دینی اماپاسداشت فتح خرمشهر/3 پایان بیخبری خبرنگار و رزمنده خرمشهر بعد از ۳۲ سال+عکس
پاسداشت فتح خرمشهر 3پایان بیخبری خبرنگار و رزمنده خرمشهر بعد از ۳۲ سال عکسگروهبان قدرتالله بهاری فرمانده چریکی ارتش و اباصلت بیات عکاس دفاع مقدس که در عملیات آزادسازی خرمشهر باهم در منطقه بودند بعد از ۳۲ سال بیخبری همدیگر را پیدا کردند به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزار-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها