تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند روزه را واجب كرده تا بدين وسيله دارا و ندار (غنى و فقير) مساوى گردند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814802559




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

نسخه ی شلاق برای آبگوشت خورها


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
نسخه ی شلاق برای آبگوشت خورها

نسخه ی شلاق برای آبگوشت خورها
سرهنگ خسته بود. فقط گفت: «شما پیرمردها، جوان ها را نصیحت نمی کنید، هیچ؛ خودتان هم نامه های سیاسی و ممنوعه می نویسید؟ برو؛ اما دیگر از این جور نامه ها ننویس!»
به گزارش نامه نیوز، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده یعقوب مرادی است:

در این چهار ماه، رابطه ی خود را با مأموران صلیبی قطع کرده بودیم؛ نه ما اعتماد داشتیم، نه آنها کارایی. ماهی یک بار نیز افراد شش آسایشگاه را در محوطه ای گرد می آوردند و سرهنگ فرمانده خط و نشان می کشید؛ بی فایده و اثر. حتی یک نفر هم راضی نمی شد با او گفت و گو کند. هر چهار بار همین طور شد. آخرین بار، ستوان یار عراقی – احمد نام – آمد. گفت و چون جوابی نشنید، عصبانی،کلاه عقاب دارش را از سر برداشت، محکم به زمین کوفت و رفت.
دکتر تنومند زندان هم نسخه ی شلاق می نوشت؛ سروان بود و سر سپرده ی حکومت بعثی. اوایل که بچه ها نمی شناختنش نزدش رفته و از بیماری خود گفته بودند. پرسیده بود: «از کدام آسایشگاهی؟» گفته بودند: «شماره شش.» گفته بود: «دوای بیماری شما زندان انفرادی است و کابل!» سپس نگهبانان را صدا کرد و گفته بود: «این دو را سه روز بینداز زندان، به این یکی پانزده تا، به آن یکی بیست کابل هم بزن!»

تفتیش های بی مورد دیگر عادت عراقی ها و ما شده بود. در این چهار ماه، افزون تر از پیش و پس. می آمدند، وسایل را بیهوده بر زمین می ریختند، پایمال و پراکنده می کردند و می رفتند. یکسانی رنگ و شکل و اندازه ی لباس ها، دردسر ساز بود، برای آنهایی که علامت مشخصه ای برای لباس خود تهیه نکرده بودند.

بارها شاهد بودم کسی در پی قاشق خود می آمد، یکی یکی قاشق ها را به دقت نگاه می کردند، اگر قاشق خود را نمی یافت، بقیه را رها می کرد و می رفت؛ گر چه شکسته و ناقابل بود. راضی نمی شد با قاشق دیگری غذا بخورد؛ گرچه شکسته. گاهی این اضافه ها می ماند تا عراقی ها می بردند و آتش می زدند.

صبح روزی آمدند اسم هایی را برابر لیست خواندند و گفتند: «صاحب هر اسمی در این آسایشگاه ها هست، آمده باشد برای خروج !» ۶۳ نفر شدیم؛ از همه ی آسایشگاه ها و میان اردوگاه ها ایستاده ایم. یکی حاضر نبود؛ پروین حسینی. همه متحیر بودیم که پروین حسینی دیگر کیست! ناگاه بغل دستی من گفت: «فلانی جریان این اسم را می دانی؟»
ـ نه !
ـ راستش را بخواهی، پروین خاله ی من و ساکن تهران است. حدس می زنم برایم نامه نوشته و حتماً سیاسی و ممنوع بوده. اینها، هم اسم گیرنده را نوشتند، که من هستم، هم فرستنده اش را. حالا هم در به در دارند در پی اش می گردند. به نظر تو چه کنم؟

ـ ماجرا را به فلانی بگو تا به عراقی ها بگوید. جریان را گفت و او هم خود را با اجازه به عراقی ها رساند و ماجرا را باز گفت که یک بار شلیک خنده شان به خاطر این حماقت به آسمان برخاست. بعد، از عراقی ها پرسیده بود: «با این ها چکار دارید؟» گفته بودند: «نامه های شش ماه پیش اینها را به بغداد فرستاده اند و امروز فرمانده می خواهد با آنها صحبت کند!»

برابر مقر فرماندهی بر زمین نشاندندمان. یکی یکی به اتاق سرهنگ می بردند. هر نفر هم که کارش تمام می شد با سربازی به آسایشگاه باز می گشت. ساعت یک بعد از ظهر بود که نوبت به من رسید؛ آخرین نفر. سرهنگ خسته بود. فقط گفت: «شما پیرمردها، جوان ها را نصیحت نمی کنید، هیچ؛ خودتان هم نامه های سیاسی و ممنوعه می نویسید؟ برو؛ اما دیگر از این جور نامه ها ننویس!» برگشتم که از اتاق خارج شوم، صدا زد: «ارجع!» بازگشتم. گفت: «از این تاریخ به بعد دیگر نامه ی تو به دست خانواده ات نمی رسد؛ نامه ی آنها هم همین طور! حالا برو؟!» چاخان گفت؛ فقط شش ماه این طور بود.

یکی از بچه ها هم در جواب مادرش که پرسیده بود غذایتان چیست، نوشته بود: «مادر عزیزم، ما در اینجا هر ۲۴ ساعت پنج نوبت غذا می خوریم؛ دو نوبت آش و سه نوبت آب چوب!» البته همین نامه باعث شد که غذایش همین بشود که نوشته بود. نتوانسته بود پیام خود را به رمزی زیبا تبدیل کند. در جواب عراقی ها که پرسیده بودند این چیست، گفت: «می خواستم بنویسم آبگوشت، به اشتباه نوشتم آب چوب!»

منبع: سایت جامع آزادگان




1393/2/7





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن