واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
نسخه ی شلاق برای آبگوشت خورها
سرهنگ خسته بود. فقط گفت: «شما پیرمردها، جوان ها را نصیحت نمی کنید، هیچ؛ خودتان هم نامه های سیاسی و ممنوعه می نویسید؟ برو؛ اما دیگر از این جور نامه ها ننویس!»
به گزارش نامه نیوز، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده یعقوب مرادی است:
در این چهار ماه، رابطه ی خود را با مأموران صلیبی قطع کرده بودیم؛ نه ما اعتماد داشتیم، نه آنها کارایی. ماهی یک بار نیز افراد شش آسایشگاه را در محوطه ای گرد می آوردند و سرهنگ فرمانده خط و نشان می کشید؛ بی فایده و اثر. حتی یک نفر هم راضی نمی شد با او گفت و گو کند. هر چهار بار همین طور شد. آخرین بار، ستوان یار عراقی – احمد نام – آمد. گفت و چون جوابی نشنید، عصبانی،کلاه عقاب دارش را از سر برداشت، محکم به زمین کوفت و رفت.
دکتر تنومند زندان هم نسخه ی شلاق می نوشت؛ سروان بود و سر سپرده ی حکومت بعثی. اوایل که بچه ها نمی شناختنش نزدش رفته و از بیماری خود گفته بودند. پرسیده بود: «از کدام آسایشگاهی؟» گفته بودند: «شماره شش.» گفته بود: «دوای بیماری شما زندان انفرادی است و کابل!» سپس نگهبانان را صدا کرد و گفته بود: «این دو را سه روز بینداز زندان، به این یکی پانزده تا، به آن یکی بیست کابل هم بزن!»
تفتیش های بی مورد دیگر عادت عراقی ها و ما شده بود. در این چهار ماه، افزون تر از پیش و پس. می آمدند، وسایل را بیهوده بر زمین می ریختند، پایمال و پراکنده می کردند و می رفتند. یکسانی رنگ و شکل و اندازه ی لباس ها، دردسر ساز بود، برای آنهایی که علامت مشخصه ای برای لباس خود تهیه نکرده بودند.
بارها شاهد بودم کسی در پی قاشق خود می آمد، یکی یکی قاشق ها را به دقت نگاه می کردند، اگر قاشق خود را نمی یافت، بقیه را رها می کرد و می رفت؛ گر چه شکسته و ناقابل بود. راضی نمی شد با قاشق دیگری غذا بخورد؛ گرچه شکسته. گاهی این اضافه ها می ماند تا عراقی ها می بردند و آتش می زدند.
صبح روزی آمدند اسم هایی را برابر لیست خواندند و گفتند: «صاحب هر اسمی در این آسایشگاه ها هست، آمده باشد برای خروج !» ۶۳ نفر شدیم؛ از همه ی آسایشگاه ها و میان اردوگاه ها ایستاده ایم. یکی حاضر نبود؛ پروین حسینی. همه متحیر بودیم که پروین حسینی دیگر کیست! ناگاه بغل دستی من گفت: «فلانی جریان این اسم را می دانی؟»
ـ نه !
ـ راستش را بخواهی، پروین خاله ی من و ساکن تهران است. حدس می زنم برایم نامه نوشته و حتماً سیاسی و ممنوع بوده. اینها، هم اسم گیرنده را نوشتند، که من هستم، هم فرستنده اش را. حالا هم در به در دارند در پی اش می گردند. به نظر تو چه کنم؟
ـ ماجرا را به فلانی بگو تا به عراقی ها بگوید. جریان را گفت و او هم خود را با اجازه به عراقی ها رساند و ماجرا را باز گفت که یک بار شلیک خنده شان به خاطر این حماقت به آسمان برخاست. بعد، از عراقی ها پرسیده بود: «با این ها چکار دارید؟» گفته بودند: «نامه های شش ماه پیش اینها را به بغداد فرستاده اند و امروز فرمانده می خواهد با آنها صحبت کند!»
برابر مقر فرماندهی بر زمین نشاندندمان. یکی یکی به اتاق سرهنگ می بردند. هر نفر هم که کارش تمام می شد با سربازی به آسایشگاه باز می گشت. ساعت یک بعد از ظهر بود که نوبت به من رسید؛ آخرین نفر. سرهنگ خسته بود. فقط گفت: «شما پیرمردها، جوان ها را نصیحت نمی کنید، هیچ؛ خودتان هم نامه های سیاسی و ممنوعه می نویسید؟ برو؛ اما دیگر از این جور نامه ها ننویس!» برگشتم که از اتاق خارج شوم، صدا زد: «ارجع!» بازگشتم. گفت: «از این تاریخ به بعد دیگر نامه ی تو به دست خانواده ات نمی رسد؛ نامه ی آنها هم همین طور! حالا برو؟!» چاخان گفت؛ فقط شش ماه این طور بود.
یکی از بچه ها هم در جواب مادرش که پرسیده بود غذایتان چیست، نوشته بود: «مادر عزیزم، ما در اینجا هر ۲۴ ساعت پنج نوبت غذا می خوریم؛ دو نوبت آش و سه نوبت آب چوب!» البته همین نامه باعث شد که غذایش همین بشود که نوشته بود. نتوانسته بود پیام خود را به رمزی زیبا تبدیل کند. در جواب عراقی ها که پرسیده بودند این چیست، گفت: «می خواستم بنویسم آبگوشت، به اشتباه نوشتم آب چوب!»
منبع: سایت جامع آزادگان
1393/2/7
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]