واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: نمونه های جالبی از خرید و فروش بابک زنجانی
یه روز که داشت تو خیابون استانبول قدم میزد جمشید بسم الله را دید که روی یه سه پایه ایستاده بود و دلار وسکه و از این چیزها خرید وفروش میکرد. اشک تو چشماش جمع شد و با خودش گفت: منم یه روز داشتم دلار میفروختم.
از آن جایی که چندی پیش بابک زنجانی گفته بود « من اینی که میبینید نیستم من فقط یه ویترینم که یه عده دیگه پشت من پنهان شدن» و اخیر یک نماینده مجلس نیز درباره وی گفته است که «جایی نبوده که این آقا سرک نکشیده باشد» به همین خاطر به نظر میرسه که ایشون به هرجایی سرک میکشیده و افراد مختلفی را برای پنهان شدن پشت سرش خودش انتخاب میکرده است. امیر فضل الهی نوشت: از جمله این که ایشون یه روز که رفته بود تامین اجتماعی کار بیمه بیکاری اش را درست کنه همینجوری گفت:« آقا این جا چند؟» یک نفر از کارمندان که میدونست رئیس به دنبال فروش شرکتهای سازمان تامین اجتماعی میگرده اونو برداشت برد پیش رئیسش. رئیس هم اول دستور داد که براش قهوه آوردن. بعد گفت: آقا شرکتای ما رو میخرین؟ اون هم گفت چرا که نه؟ همونجا چند (تا) فقره چک نوشت داد دست رئیس و بلند شد. وقتی از در میخواست خارج بشه رئیس گفت: آقا شما چیزی هم باشه میفروشین. اونم که نه تو کارش نبود گفت: آره. این بود که او وصل شد به برخی دیگه از مسئولینی که این روزها پشت ویترین پنهانن. بعد شروع کرد به فروختن نفت و بلیت هواپیما و خرید باشگاه.یک روز که داشت با سرمربی یک باشگاه تخته نرد میزد یک مدیر عامل اومده بود و با سرمربی مشهور کار داشت. بهش گفت: آقا شما چیکار میکنین گفت: من بیکارم. فقط گاهی وقتا نفت میفروشم. هواپیما میخرم که بلیتاشو بفروشم.باشگاه میخرم که بازیکناشو بفروشم. گفت باشگاه مارو میخری؟ اون درحالی که داشت تاس میانداخت،جفت شیش آورد، به فال نیک گرفت وگفت: آره چرا که نه. البته وقت نکرد این یکی باشگاه را بخره. یک روز هم یکی از دوستای دوران مدرسه اش که هنرپیشه شده گفت: بیا تو سینما سرمایه گذاری کن. باهم بلند شدن رفتن یه سینما فیلم هم ببینن. وقتی دید که سالن تاریکه گفت: خیلی خوبه آدم تو تاریکی بهتر میتونه سرمایه گذاری کنه. دوست هنرپیشه اش گفت: نه منظورم سالن سینما نیست، منظورم کل سینماست. او هم گفت یعنی چی؟ گفت مثلا فیلم بسازی. گفت میتونم هنرپیشه هاشو هم ببینم.گفت: آره چرا که نه؟ گفت: خب باشه. این بود که رفت چند تا ازشرکتها شو فروخت و پولاشو جمع کرد و چندتا از آدمهای سینما را هم برای پنهان شدن پشت ویترینش انتخاب کرد. یه روز که داشت تو خیابون استانبول قدم میزد جمشید بسم الله را دید که روی یه سه پایه ایستاده بود و دلار وسکه و از این چیزها خرید وفروش میکرد. اشک تو چشماش جمع شد و با خودش گفت: منم یه روز داشتم دلار میفروختم. که موبایلش زنگ خورد. یه نفر از پشت خط گفت: آقا طلاها را بارزدیم با هواپیما داریم میریم ترکیه. اون هم جواب داد: برین به سلامت.به رضا هم سلام برسون و بهش بگو به «ابرو» بگه من اینجا تو ایران، جنس صداشو دوست دارم. او آدمهایی خارج از کشور را هم برای پنهان شدن پشت ویترینش جمع میکرد. او داشت به جاهای دیگری سرک میکشید. میخواست آدمهای بیشتری جمع کنه که پشت ویترین پنهان بشن. ولی دیگه جا نبود و اونا هم داشتن اون پشت خفه میشدن. این بود که مجبور شد دستگیر بشه و بره زندان.
1393/01/27
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]