واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کلارا و آرمادیلو
کلارا در ایالت ریو نگرو (رود سیاه) در کوه های کلمبیا زندگی می کند. او به پدر و مادرش در مزرعه ی قهوه کمک می کند و به مدرسه هم می رود.او در مدرسه از کلاس های کاردلینا و هیلما لذت می برد چون درباره ی گیاهان و حیوانات صحبت می کنند. کلارا عاشق حیوانات است. روزی کلارا در مزرعه ی قهوه متوجه ی آرمادیلویی شد که زمین را بو می کشید. او به سمت آرمادیلو رفت اما آرمادیلو متوجه اش نشد تا اینکه به پای کلارا خورد.آرمادیلو ترسید و گفت " وای ! "کلارا گفت " نترس ، من به تو آسیبی نمی رسانم. " کلارا به دنبال آرمادیلو رفت، اما اون در چاله ای پنهان شد.
بعد از ظهر روز بعد، کلارا به نهر رفت تا آرمادیلو را پیدا کند. به نظر کلارا آرمادیلو با بینی نوک تیزش بسیار بامزه بود. کلارا نام دزی را برایش انتخاب کرد. او آهسته آهسته به آرمادیلو نزدیک شد تا اینکه توانست به آن دست بزند.آرمادیلو ترسید و پا به فرار گذاشت.کلارا به دنبال آرمادیلو رفت و گفت " فرار نکن، دزی، فقط می خواستم باهات دوست بشم. "آرمادیلو رفت و رفت تا اینکه به سنگ بزرگی رسید. او نمی توانست از سنگ بالا برود، برای همین خودش را به شکل یک توپ در آورد و گفت " لطفا " مرا نخور ! "کلارا کنار آرمادیلو زانو زد و گفت " ای آرمادیلوی ترسو. من که نمی خواهم تو را بخورم. فقط می خواهم با تو دوست شوم. اصلاً خوب نیست که همیشه فرار کنی، دزی. "توپ گفت " مم، مم، چه، ..."کلارا نزدیک رفت و گفت " چی ؟ "کلارا گفت " من نمی شنوم تو چی می گی، از حالت توپ خارج شو! "آرمادیلو گفت " اسم من دزی نیست. "کلارا گفت " ای وای، پس اسمت چیست؟ "او گفت " آرتورو آنتونیو آرمادیلو "کلارا گفت " من اسم دزی را بیشتر دوست دارم. "آرمادیلو از کلارا پرسید: " چرا همیشه مرا می ترسانی "کلارا گفت " من نمی خواهم تو را بترسانم فقط می خواهم با تو دوست بشم. "
آرمادیلو گفت " اگر می خواهی دوست من باشی، منو تنها بذار، خیلی سرم شلوغه .بعد دوباره آرمادیلو شروع به بو کشیدن زمین کرد. " من باید زمین ها را بکنم تا حشرات و گیاهان خوشمزه برای خوردن پیدا کنم.کلارا با اعتراض گفت " اما تو نباید این طوری با من رفتار کنی. سپس یک سنگ رو بلند کرد و از زیر اون یک کرم چاق پیدا کرد. "آرتورو با خوشحالی فریاد زد " عجب کاری کردی! "کلارا گفت " قابلی نداشت "کلارا از کرم ها خوشش نمی آمد، اما روز بعد یک کرم دیگر پیدا کرد و به آرتورو داد. آرتورو خیلی خوشحال شد و اجازه داد تا کلارا نوازشش کند. هر روز کلارا برای پیدا کردن حشرات، قارچ ها و هر چیز دیگر به آرمادیلو کمک می کرد. او در مورد آرمادیلو با کسی صحبت نمی کرد، چون همسایه اش آرمادیلوها را شکار می کرد. تا اینکه یک روز برادر کوچکش سانیتاگو او را تعقیب کرد. او به سمت آن ها آمد.آرتورو فریاد زد " یکی به سمت ما می آید " بعد دوباره خود را به شکل توپ در آورد.سانیتاگو از کلارا پرسید " چی کار می کنی؟ "کلارا گفت " هیچی "
سانتیاگو با دیدن آرمادیلو که به شکل توپ درآمده بود گفت " یک توپ فوتبال " و می خواست به اون لگد بزند.کلارا فریاد زد " صبر کن! این یک توپ نیست ! "آرتورو از حالت توپ خارج شد.سانیتاگو گفت " وای ! "کلارا با بداخلاقی به برادرش گفت " داشتی به دزی لگد می زدی، از اون عذرخواهی کن. "سانیتاگو گفت " ببخشید دزی. "آرتورو گفت " اسم من دزی نیست. "سانیتاگو قول داد در این مورد با کسی حرف نزند، اما کلارا خیلی نگران بود. او از آقای همسایه شان خیلی می ترسید، چون او همیشه با سگ هایش به شکار می رفت. اگر او دزی را می دید، حتماً شکارش می کرد. یک بار آرتورو درباره ی زندگی پر خطرش به کلارا توضیح داد: " بعضی وقت ها زندگی من خیلی وحشتناک است. سگ ها مرا تعقیب می کنند. پسر بچه ها به طرفم سنگ پرتاب می کنند. آدم های بزرگ می خواهند مرا شکار کنند شما تنها فرد خوب و مهربان در جهان هستی.کلارا گفت " من نمی دونم، اما هیلما و کارولنیا هم آدم های خیلی خوبی هستند. آن ها مسئول پارک بزرگ در بالای کوه هستند و در آنجا از حیوانات محافظت می کنند. "آرتور گفت " چقدر خوب! "یک دفعی، کلارا صدایی از پشت سرش شنید. یک سگ به سمت آن ها می آمد. کلارا گفت " هیس!"آرتورو به شکل توپ در آمد و گفت " من می ترسم، خیلی وحشتناکه! "سگ به سمت آرتورو آمد و شروع کرد به پارس کردن.کلارا گفت " برو عقب!کلارا سگ را شناخت، اون برای آقای همسایه بود.
کلارا صدای پارس های بیشتری را شنید. از بین درخت ها آقای همسایه را دید که به سمت آن ها می آمد.کلارا فریاد زد " نه! دزی تو باید فرار کنی! "آرتورو حرکتی نکرد. او از ترس می لرزید.کلارا به آن طرف نگاهی انداخت. آقای همسایه هر لحظه نزدیک تر می شد. سگ دیگرش هم به سمت آن ها می آمد. کلارا به دزی گفت " به خاطر جونت فرار کن. اما دزی حرکتی نمی کرد. حالا هر دو سگ پارس می کردند. کلارا چه کار می توانست بکند؟کلارا آرتورو را داخل لباسش قرار داد و آن را بلند کرد. او شروع به دویدن کردن اما سگ ها تعقیبش می کردند. کلارا به سمت آن ها سنگ پرتاب کرد تا آن ها را دور کند.آرتورو خیلی سنگین بود اما کلارا دست از دویدن بر نمی داشت. کلارا از میان مزارع و چمنزارها گذشت. او از زیر حصارها عبور کرد و برای عبور از رودخانه از سنگی به سنگ دیگر پرید تا به پارک جنگلی بالای کوهستان رسید.کلارا آرتورو را روی زمین قرار داد و گفت " دزی " این خانه ی جدید توست. این جا کسی نمی تواند تو را شکار کند.آرتورو به حالت عادی خود برگشت و به اطراف نگاه کرد. گیاهان زیبا و قشنگ همه جا روئیده بودند و پرندگان بالای درختان آواز می خواندند. آرتورو به سمت یک قارچ رفت و یک گاز بزرگ از آن زد و گفت " خیلی خوشمزه است! "کلارا آرتورو را نوازش کرد و گفت " دزی خیلی دلم برات تنگ می شه. "آرتورو گفت " منم خیلی دلم برات تنگ می شه. تو بهترین آدم روی زمین هستی حتی اگر اسم من را دزی صدا کنی. "کلارا لبخند زد و گفت " تو هم بهترین آرمادیلوی جهان هستی. "حالا کلارا باید بر می گشت. او دوباره از میان مزارع، نهرها گذشت. تا به خانه رسید. او خیلی خسته و گرسنه بود. خوشبختانه مادرش غذایی را که کلارا خیلی دوست داشت برای شام درست کرده بود. کلارا گفت " شما بهترین مادر دنیا هستی و مادرش را محکم بغل کرد. "گروه کودک و نوجوان سایت تبیان_ترجمه و تنظیم:نعیمه درویشیمطالب مرتبطقصّهی قورباغه سبز همسایه کوچولو در انتهای کلاس ! شکوفه ی سیب مغروردندان لق من کی میافتد مزرعه?ی پنبه? دکمهی گمشده با یک گل بهار نمیشود یک شب ترسناک درختی برای بابابزرگ?
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 359]