تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816941947




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کلارا و آرمادیلو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کلارا و آرمادیلو
آرمادیلو
 کلارا در ایالت ریو نگرو (رود سیاه) در کوه های کلمبیا زندگی می کند. او به پدر و مادرش در مزرعه ی قهوه کمک می کند و به مدرسه هم می رود.او در مدرسه از کلاس های کاردلینا و هیلما لذت می برد چون درباره ی گیاهان و حیوانات صحبت می کنند. کلارا عاشق حیوانات است. روزی کلارا در مزرعه ی قهوه متوجه ی آرمادیلویی شد که زمین را بو می کشید. او به سمت آرمادیلو رفت اما آرمادیلو متوجه اش نشد تا اینکه به پای کلارا خورد.آرمادیلو ترسید و گفت " وای ! "کلارا گفت " نترس ، من به تو آسیبی نمی رسانم. " کلارا به دنبال آرمادیلو رفت، اما اون در چاله ای پنهان شد.
آرمادیلو
بعد از ظهر روز بعد، کلارا به نهر رفت تا آرمادیلو را پیدا کند. به نظر کلارا آرمادیلو با بینی نوک تیزش بسیار بامزه بود. کلارا نام دزی را برایش انتخاب کرد. او آهسته آهسته به آرمادیلو نزدیک شد تا اینکه توانست به آن دست بزند.آرمادیلو ترسید و پا به فرار گذاشت.کلارا به دنبال آرمادیلو رفت و گفت " فرار نکن، دزی، فقط می خواستم باهات دوست بشم. "آرمادیلو رفت و رفت تا اینکه به سنگ بزرگی رسید. او نمی توانست از سنگ  بالا برود، برای همین خودش را به شکل یک توپ در آورد و گفت " لطفا " مرا نخور ! "کلارا کنار آرمادیلو زانو زد و گفت " ای آرمادیلوی ترسو. من که نمی خواهم تو را بخورم. فقط می خواهم با تو دوست شوم. اصلاً خوب نیست که همیشه فرار کنی، دزی. "توپ گفت " مم، مم، چه، ..."کلارا نزدیک رفت و گفت " چی ؟ "کلارا گفت " من نمی شنوم تو چی می گی، از حالت توپ خارج شو! "آرمادیلو گفت " اسم من دزی نیست. "کلارا گفت " ای وای، پس اسمت چیست؟ "او گفت " آرتورو آنتونیو آرمادیلو "کلارا گفت " من اسم دزی را بیشتر دوست دارم. "آرمادیلو از کلارا پرسید: " چرا همیشه مرا می ترسانی "کلارا گفت " من نمی خواهم تو را بترسانم فقط می خواهم با تو دوست بشم. "
آرمادیلو
آرمادیلو گفت " اگر می خواهی دوست من باشی، منو تنها بذار، خیلی سرم شلوغه .بعد دوباره آرمادیلو شروع به بو کشیدن زمین کرد. " من باید زمین ها را بکنم تا حشرات و گیاهان خوشمزه برای خوردن پیدا کنم.کلارا با اعتراض گفت " اما تو نباید این طوری با من رفتار کنی. سپس یک سنگ رو بلند کرد و از زیر اون یک کرم چاق پیدا کرد. "آرتورو با خوشحالی فریاد زد " عجب کاری کردی! "کلارا گفت " قابلی نداشت "کلارا از کرم ها خوشش نمی آمد، اما روز بعد یک کرم دیگر پیدا کرد و به آرتورو داد. آرتورو خیلی خوشحال شد و اجازه داد تا کلارا نوازشش کند. هر روز کلارا برای پیدا کردن حشرات، قارچ ها و هر چیز دیگر به آرمادیلو کمک می کرد. او در مورد آرمادیلو با کسی صحبت نمی کرد، چون همسایه اش آرمادیلوها را شکار می کرد. تا اینکه یک روز برادر کوچکش سانیتاگو او را تعقیب کرد. او به سمت آن ها آمد.آرتورو فریاد زد " یکی به سمت ما می آید " بعد دوباره خود را به شکل توپ در آورد.سانیتاگو از کلارا پرسید " چی کار می کنی؟ "کلارا گفت " هیچی "
توپ
سانتیاگو با دیدن آرمادیلو که به شکل توپ درآمده بود گفت " یک توپ فوتبال " و می خواست به اون لگد بزند.کلارا فریاد زد " صبر کن! این یک توپ نیست ! "آرتورو از حالت توپ خارج شد.سانیتاگو گفت " وای ! "کلارا با بداخلاقی به برادرش گفت " داشتی به دزی لگد می زدی، از اون عذرخواهی کن. "سانیتاگو گفت " ببخشید دزی. "آرتورو گفت " اسم من دزی نیست. "سانیتاگو قول داد در این مورد با کسی حرف نزند، اما کلارا خیلی نگران بود. او از آقای همسایه شان خیلی می ترسید، چون او همیشه با سگ هایش به شکار می رفت. اگر او دزی را می دید، حتماً شکارش می کرد. یک بار آرتورو درباره ی زندگی پر خطرش به کلارا توضیح داد: " بعضی وقت ها زندگی من خیلی وحشتناک است. سگ ها مرا تعقیب می کنند. پسر بچه ها به طرفم سنگ پرتاب می کنند. آدم های بزرگ می خواهند مرا شکار کنند شما تنها فرد خوب و مهربان در جهان هستی.کلارا گفت " من نمی دونم، اما هیلما و کارولنیا هم آدم های خیلی خوبی هستند. آن ها مسئول پارک بزرگ در بالای کوه  هستند و در آنجا از حیوانات محافظت می کنند. "آرتور گفت " چقدر خوب! "یک دفعی، کلارا صدایی از پشت سرش شنید. یک سگ به سمت آن ها می آمد. کلارا گفت " هیس!"آرتورو به شکل توپ در آمد و گفت " من می ترسم، خیلی وحشتناکه! "سگ به سمت آرتورو آمد و شروع کرد به پارس کردن.کلارا گفت " برو عقب!کلارا سگ را شناخت، اون برای آقای همسایه بود.
شکارچی
کلارا صدای پارس های بیشتری را شنید. از بین درخت ها آقای همسایه را دید که به سمت آن ها می آمد.کلارا فریاد زد " نه! دزی تو باید فرار کنی! "آرتورو حرکتی نکرد. او از ترس می لرزید.کلارا به آن طرف نگاهی انداخت. آقای همسایه هر لحظه نزدیک تر می شد. سگ دیگرش هم به سمت آن ها می آمد. کلارا به دزی گفت " به خاطر جونت فرار کن. اما دزی حرکتی نمی کرد. حالا هر دو سگ پارس می کردند. کلارا چه کار می توانست بکند؟کلارا آرتورو را داخل لباسش قرار داد و آن را بلند کرد. او شروع به دویدن کردن اما سگ ها تعقیبش می کردند. کلارا به سمت آن ها سنگ پرتاب کرد تا آن ها را دور کند.آرتورو خیلی سنگین بود اما کلارا دست از دویدن بر نمی داشت. کلارا از میان مزارع و چمنزارها گذشت. او از زیر حصارها عبور کرد و برای عبور از رودخانه از سنگی به سنگ دیگر پرید تا به پارک جنگلی بالای کوهستان رسید.کلارا آرتورو را روی زمین قرار داد و گفت " دزی " این خانه ی جدید توست. این جا کسی نمی تواند تو را شکار کند.آرتورو به حالت عادی خود برگشت و به اطراف نگاه کرد. گیاهان زیبا و قشنگ همه جا روئیده بودند و پرندگان بالای درختان آواز می خواندند. آرتورو به سمت یک قارچ رفت و یک گاز بزرگ از آن زد و گفت " خیلی خوشمزه است! "کلارا آرتورو را نوازش کرد و گفت " دزی خیلی دلم برات تنگ می شه. "آرتورو گفت " منم خیلی دلم برات تنگ می شه. تو بهترین آدم روی زمین هستی حتی اگر اسم من را دزی صدا کنی. "کلارا لبخند زد و گفت " تو هم بهترین آرمادیلوی جهان هستی. "حالا کلارا باید بر می گشت. او  دوباره از میان مزارع، نهرها گذشت. تا به خانه رسید. او خیلی خسته و گرسنه بود. خوشبختانه مادرش غذایی را که کلارا خیلی دوست داشت برای شام درست کرده بود. کلارا گفت " شما بهترین مادر دنیا هستی و مادرش را محکم بغل کرد. "گروه کودک و نوجوان سایت تبیان_ترجمه و تنظیم:نعیمه درویشیمطالب مرتبطقصّه‏ی قورباغه سبز همسایه کوچولو در انتهای کلاس ! شکوفه ی سیب مغروردندان لق من کی می‏افتد مزرعه?ی پنبه? دکمه‏ی گمشده با یک گل بهار نمی‏شود یک شب ترسناک‏ درختی برای بابابزرگ?





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 356]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن