واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
لقمه نان نویسنده : فاطمه جعفری معرفینامه را بهدست مرد عینكی داد. مرد نگاهی به كاغذ و جوان كرد. پوشه زردی از كشوی میز بیرون آورد. نامه را به ورقهای سنجاق كرد. گوشی تلفن را برداشت، چهار را چرخاند. پنكهای بالای سرش ناله میكرد و میچرخید.ـ آقا مخلصم.... قربونت .... مداركش كامله. وسایل بهش بده شروع كنه... آره خیلی جوونه. حواست بهش باشه... چی؟ .... استخر؟ من مایو ندارم... كی؟... باشه. ساعت پنج كنار سرویس. قربون تو.گوشی را گذاشت. روی تكه كاغذ آبی رنگ چیزی نوشت و به جوان داد: برو ساختمون سفید. پشت اینجا. اینو بده به آقای ستونی. وسایلت رو بهت میده و میری تو. كارت خیلی آسونه، زود یاد میگیری. برو!جوان، ساختمان سفید را دید. نور خورشید از میان برگهای سوزنی كاجهای بلند رویش میپاشید. پرندگان بالای سرش میچرخیدند و میخواندند.در ساختمان سفید، آقای ستونی پشت میز كارش صبحانه میخورد. از مرد عینكی چاقتر بود. كاغذ را گرفت. بدون آنكه نگاهش كند، درون كشو انداخت و با دهان پر گفت: شماره پا؟جوان گفت: چهل و دو!آقای چاقتر، انگشتانش را لیسید و درون كمد پشت سرش را گشت و تكرار كرد: چهل و دو، چهل و دو. چهل و دو نداریم. چهل و چهار داریم. فعلاً بپوش تا آخر هفته كه برامون میآد. زیاد فرقی نداره.مرد چاقتر، از پشت میز بیرون آمد و جوان دید كه از مرد عینكی بلندتر است. چكمههای بلند سیاه كنار میز روی هم افتادند. از كمد دیگر، پیراهن و شلوار سفید و دستكش زرد را برداشت و روی میز گذاشت.گفت: اینا وسایلته. برو تو. كبلهای كمد و رختكن رو نشونت میده. بعد میگه چی كار كن. فقط مواظب باش. یه كم عصبانیه. حق داره بنده خدا. بیست ساله اینجاست.مرد چاقتر و بلندتر همانطور كه حرف میزد پشت میزش برگشت و مشغول خوردن نان و عسل شد. جوان در بزرگ قهوهای را باز كرد. گرما و بویی تند به صورتش خورد. نفس عمیقی كشید و وارد شد. پیرمردی تی میكشید و آهنگی غمگین را زمزمه میكرد. جوان سلام كرد. پیرمرد نشنید. جلوتر رفت و دوباره سلام كرد.و بار سوم بلندتر گفت: سلام!پیرمرد به طرفش برگشت. سر تا پایش را نگاه كرد و گفت: كمد سیزده. دست چپ. رختكن ته سالنه.جوان بهطرف كمدهای فلزی گوشه سالن رفت. پیرمرد زیر لب گفت: این ریقو رو نیگا. من دو برابرش سنم بود وقتی اومدم. بیچاره مردم. هی، هی، روزگار!جوان به رختكن رفت تا لباس كار بپوشد. رختكن، اتاق چهارگوش و كوچك و سفید بود. دریچهای نزدیك سقف، آسمانی را نشان میداد كه آبی نبود. كنار كمدها چندین جالباسی به دیوار كوبیده بودند. چسبیده به هم. لباس كارش را پوشید و وسایلش را درون كمد گذاشت و قفل كرد. پیرمرد هنوز زمزمهكنان تی میكشید. به طرف در شیشهای كنار كمدها رفت. شیشه تار بود. آرام در را باز كرد. بخار داغ به صورتش خورد. بویی تند توی گلویش گیر كرد. چشمش سوخت. با دست چشمانش را خاراند. بوی پلاستیك دستكش دلش را بهم زد. آن را از دستش بیرون آورد و محكم چشمانش را خاراند.ـ هشه! چیكار میكنی؟ بی بیرون. فعلاً نباس بری تو. دِ، بی بیرون!كبلهای، جوان را به بیرون در شیشهای هُل داد. جوان خواست چیزی بگوید.كبلهای گفت: چند تا چی رو هیچ وخ یادت نره. اول اگه میخوای بمونی باس به قانون اینجا احترام بذاری. دویم همیشه ازقدیمیا بپرس چكار كنی چكار نكنی. سیوم دستكش از دستت بیاد بیرون اخراجی! خر فهم!جوان نتوانست حرفی بزند. دهانش پر بود از بوی تندی كه فكر كرد تیزآب است. كبلهای تیای به جوان داد و گفت: مشغول شو. من یه بار كشیدم. كارت راحته. بكش تا منم یه سیگار تیار كنم.پیرمرد به رختكن رفت و در را محكم بست. جوان شروع كرد. یاد سمانه افتاد. یاد خندههای شیرینش و دلش غنج رفت. حال كار پیدا كرده بود و دیگر میتوانست به خواستگاریاش برود. فكر عروسی و بچهدار شدن سرمستش كرده بود. حالا داشت آهنگ شادی را زمزمه میكرد.كبلهای فریاد زد: هشه! خوش ندارم كسی ادامو دراره. بی اینجا بینم!جوان تی به دست جلو رفت. بوی سیگار فضای اطراف كبلهای را پر كرده بود. حرف كه میزد گوشه سبیلهای زرد شدهاش تو دهانش میرفت. نگاهی به زمین انداخت و گفت: بدك نیست. خوش داشتم وردستم میموندی. اما بینم آشنایی، چیزی داری؟ نیومده گفت نبری قسمت شستوشو. شاید دوره دیدی؟ هان؟ به من مربوط نیست. برو اما حواست باشه. اینجا همه باید به من احترام بذارن وگرنه خودم میشورمشون. خر فهم!و با چشم به در شیشهای اشاره كرد. جوان تی را به گوشه دیوار تكیه داد و به طرف در رفت. در از قبل سنگینتر باز شد. بخار كم شده بود و دیگر بوی تند چشم را نمیسوزاند. تعجب كرد كه چقدر زود به محیط عادت كرد. صدا هواكشها بلند بود. چند مرد درون وانهای سفید مشغول كار بودند. سلام كرد. یكی از مردها سرش را به طرف او چرخاند و فریاد زد: كمكی اومد مشدی؟مشدی انتهای سالن بود. جلو آمد. صدای چرق و چرق چكمههای بلند و سیاه مشدی روی زمین خیس تو سالن پیچید.جوان فكر كرد «چكمههای مشدی هم برای پایش بزرگ است.» سلام كرد. مشدی سری تكان داد. نگاهی سرد به سر تا پای جوان انداخت. اشاره كرد كه دنبالش برود. در انتهای سالن، كمدی بود پر از پارچههای سفید و بستههای پلاستیكی پر از پودر.مشدی گفت: از كجا اومدی؟جوان گفت: اداره كاریابی فرم پر كردم. بعد از پنج ماه انتظار، فرستادنم اینجا.مشدی دوباره جوان را برانداز كرد: چند سالته؟جوان گفت: نوزده.مشدی یاد پسر سربازش افتاد. گفت: دیپلمه؟جوان سر به زیر انداخت: نه تا سوم راهنمایی خوندم بعدش مجبور شدم جای بابام كه تصادف ....مشدی گفت: خُب! حالا هر چی. گوشتو وا كن چی میگم.جوان به مشدی نزدیكتر شد تا صدایش را بهتر بشنود.مشدی گفت: اینارو مثل نمونه كه برات میذارم باید تكه كنی. مرتب میچینی روهم. هر كدوم از بچهها خواستن، بهشون میدی. حسابش رو نگه میداری كه به كی چند تا دادی. خوب فهمیدی؟!جوان پرسید: اینا چیه؟مشدی بلند خندید: نمیدونی چیه؟ مگه مسلمون نیسی؟ اصلاً میدونی كجا اومدی؟جوان گفت: اداره متوفیات.مشدی دستش را روی شانه جوان گذاشت: آباریكلا. پس میدونی كجا اومدی. خوب بگو ببینم متوفیات یعنی چه؟جوان شانه بالا انداخت.مشدی به شانه جوان كوبید و گفت: متوفیات. یعنی تو. یعنی مرده. فهمیدی؟ تا حالا مرده دیدی؟ جوان اطراف را نگاه كرد. دورن وانهای پر از آب، جسد چند مرد افتاده بود. با لبهای سفید و چشمهای بسته و دست و پای خشك شده عین چوب. و چشمانش دیگر چیزی ندید.منبع: مجله ادبیات داستانی - شماره 85
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]