تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس امر به معروف كند به مؤمن نيرو مى بخشد و هر كس نهى از منكر نمايد بينى منافق را ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845626226




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه « قدر دارایی‌هایتان را بدانید » نوشته دیل کارنگی


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: داستان کوتاه « قدر دارایی‌هایتان را بدانید » نوشته دیل کارنگی

داستان کوتاه « قدر دارایی‌هایتان را بدانید » نوشته دیل کارنگی

می‌گفت من ماه را می‌شناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شب‌ها نمی‌آید کافی‌ست چشم‌هایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش...

روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی می‌زیست که آفتابِ کافی به‌‌آن نمی‌تابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی می‌کرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند.روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیش‌ترِ شب‌ها، موقعِ خواب می‌خندید.روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش می‌زدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را می‌دید، شاد می‌شد.می‌گفت من ماه را می‌شناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شب‌ها نمی‌آید کافی‌ست چشم‌هایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی می‌خوابم چشم‌هایم را توی خواب حسابی باز می‌کنم و بعد با او به‌‌گردش می‌روم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم می‌دهد.مردم ازش می‌پرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»و میشل مورن جواب می‌داد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی به‌‌خواب می‌رفت. مردم می‌گفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر می‌کنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرف‌ها را می‌زدند، میشل مورن می‌شنید و ازخواب بیدار می‌شد.بعد مردم ازش می‌پرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می‌بینی؟»- خیلی چیزها می‌بینم، از جمله آدم‌ها را که باعث خنده‌ام می‌شوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم می‌کنند، اما هرگز گریه‌ام نینداخته‌اند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را می‌بینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم می‌کنند. مردم می‌پرسیدند: «مثلاً چه‌طوری؟» و او می‌گفت که مامان و بابا را دوباره می‌بینم و مردم می‌گفتند: «آخر تو چه‌طوری می‌تونی اون‌هارو ببینی در حالی که تا حالا قیافه‌شونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»- من از همون اول شناختمشون.- آخه چه‌طور تونستی اون‌هارو بشناسی؟- برای اینکه شبیهِ منند.- همسالِ منند.بابا یک بچه ماه بودمامان هم یک دختر بچهٔ آفتاب بودیک روز که داشتند می‌رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمهٔ آب که مثل آنها می‌خندید و آواز می‌خواند، و آن‌ها هم از بس شاد بودند با چشمه هم‌آواز شدند و چشمه هم با آنها رقصید. اما یک روز بدبختی روی آورد. چشمه رفت. مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند. توی بدبختی افتادند و من هم با آن‌ها. خودِ شماها این قصه را این جوری برایم تعریف کردید. خُب کاری از دست‌شان ساخته نبود، نمی‌دانستند چه باید بکنند. یک دفعه بزرگ شده بودند، اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی‌اند و در حالی که لبخند می‌زنند، به‌‌هم سلام می‌کنند.مردم به‌‌حرف های میشل لبخند می‌زدند، چون بالاخره باید یک جوری وقتشان را می‌گذراندند.بعد پرسیدند: «خُب، دیگه چی دیدی؟»- اُپرا دیدم.- اپرای پاریس رو؟- عجب سؤالی! البته که نه، اپرای ماه رو دیدم.- چه جوری بود؟- به‌هیچ چیز شبیه نیست، شکلش هم دائم عوض می‌شه و تازه وقتی هم شکل اپرای پاریس بشه باز از اون قشنگتره. تو اپرای ماه، پرده وجود نداره.- کسی ازت نپرسید چه چیزهائی وجود نداره، پرسیدیم چه چیزهائی وجود داره.تو اپرای ماه همه چیز هست، اما خیلی قشنگتر از اون چیزهائی که برام تعریف‌کرده‌ین. تصورش رو هم نمی‌تونین بکنین. لُژ و مبل و میان پرده وجود ندارد، دستشوئی و راهرو و لوسترهای بزرگ هم نداره. با ستاره‌های کوچیک روشن می‌شه. همهٔ مردم هم روی صحنه میرن تا بخونن و برقصن. و حتی وقتی که ماه گِرد و کامل نیست، اپرا تموم و کامله. و وقتی می‌بینین که ماهِ تموم سرخه به‌‌خاطر روشنی‌های سرخ اپراست که همه جای ماه رو پوشونده.هر روز جشنه و در تموم محله‌های ماه، موسیقی پخش می‌شه. دیدم روی دریا گوسفندها آواز می‌خوندن و بالباس پشمی روی موج‌ها، باله می‌رقصیدن.مردم می‌پرسیدن آیا برّه کوچولوهای سفید شعر «در روشنایی ماه» را می‌خوندن؟نه، این آواز قشنگی است اما مال زمینی‌هاست و آن بالابالاها از این آوازها وجود نداره.- پس چه می‌خوندن؟- آهنگی که می‌خونن خیلی مشکل نیست. و بعد شروع به‌‌خواندن کرد:ژاک پرورژاک پروردر روشنائی زمیناو آواز می‌خواندچوپان چه زیباستاو می‌خواند، چوپان چه زیباستچه قدر همه چیز همه جا زیباستچه قدر همه شاد و سرحالندامروز دیروز شدهاما فردا هنوز سر جایش است.همه از کلبه‌ها بیرون بیائید،ای گوسفندان سیاه و بُزهای خاکستری!ای فیل‌ها و خرها!ای روباه‌ها و موش‌ها!همه بیائید و ببینید که چوپان چه زیباستچه قدر همه چیز همه جا زیباست.و سفیدی هلال ماهدر عظمت روز چه زیباستماه هر روز صبح در قهوهٔ سیاهِ شبحمام می‌کندو بعد به‌‌غروب شب‌بخیر می‌گویدو به‌‌رعدی که می‌گذرد سفربخیر می‌گویدو عقربک‌های ساعت، زمان خوش شب و روز را به‌‌هم می‌بافندگاهی اوقات، مردم با او هم‌آواز می‌شدند و از این کار لذت می‌بردند و همین باعث تغییری در زندگی‌شان می‌شد. اما میشل مورن به‌‌خواندن ادامه نمی‌داد چون به‌‌نظر می‌آمد که مردم به‌‌جای خواندن، دارند درس پس می‌دهند. البته آن‌ها حسابی سعی خودشان را می‌کردند، اما خُب کمی ناراحت‌کننده بود. میشل مورن هم به‌‌آن‌ها می‌گفت لزومی ندارد با من هم‌آواز شوید، بگذارید بدون لالائی بخوابم، بگذارید راحت به‌‌ماهِ خودم برگردم، دوباره فردا خواهم آمد و برای زودتر رسیدن سوار یک سیّاره خواهم شد.- یک سیّاره؟ چه طوری؟- سیّاره‌های کوچکی هستن که مثل تاکسی مسافر سوار می‌کنن.- حتماً قیمت‌های فضائیِ سرسام‌آوری هم دارند.- نه، در حالی که حرکت می‌کند می‌شود سوارش شد و یا از آن پیاده شد. و هرگزم بابتِ سواری چیزی از آدم نمی‌گیرن.- اما شاید این طوری آدم یه دفعه بیفته و دردش بگیره.- وای تو را به‌خدا راحتم بگذارید، بگذارید برگردم به‌‌ماه. آفتاب رو هم با خودم می‌برم، چون تمومِ روز سردم بود.- چرا مگه مدرسه‌ات گرم نبود؟- چرا یه کمی گرم بود، اما توی سرم سرد بود و هنوزم سرده. روزهای جشن رو خیلی دوست دارم، اون روز درِ زندان‌ها رو باز می‌کنن و همه جا چراغونی می‌شه، تمومِ شب کوچه‌ها پُرِ رقص و آواز می‌شَن و ماه هم به‌‌آوازهاشون روشنی می‌بخشه.- ماه هم هیچی آواز می‌خونه؟- نه او هیچی نمی‌گه، فقط فکر می‌کنه. به‌‌این فکر می‌کنه که نور خورشید رو برامون بفرسته، و هر چیَم بیش‌تر فکر کنه بیش‌تر نور برامون می‌فرسته. نورِشَم همیشه شاد و زیباست.البته معروفه که میگن هر چی بدرخشه طلاست! نه اصلاً این طور نیست. هیچ چیزِ ماه از طلا نیست، اما حسابی می‌درخشه. می‌دونین، توی ماه کسی هیچ وقت، زیاد خسته نمی‌شه زیادی هم کار نمی‌کنه، همه‌شون مشغول کارَن امّا خودشون رو خسته نمی‌کنن.- چه کار می‌کنن؟- ماهِ نو رو می‌سازن.- یعنی ماه رو تر و تمیز می‌کنن؟- نه، احتیاجی به‌‌تروتازه کردن ماه نیست، او هیچ وقت تازگی‌شو از دست نمی‌دِه.- پس چکارِش می‌کنن؟- خوشگلش می‌کنن. گروهی روزها کار می‌کنن تا شب رو خوشگل کنن، گروهی شب‌ها کار می‌کنن تا روز رو خوشگل کنن.- هرگزم با هم دعواشون نمی‌شه؟- نه، هرگز زیاد کار دارن و خوشگل کردنِ ماه همهٔ وقت‌شون رو می‌گیره. احتیاجی هم به‌‌دعوا کردن ندارن. به‌‌هیچ چیز احتیاجی ندارن.و وقتی ماه نو کارش تموم شد، به‌دوردست ها میرَن تا ماه نو رو ببینن و نتیجهٔ کارشون رو قضاوت کنن بعد هم میرَن به‌‌تعطیلات- کجا میرَن؟- هرجا که دلشون بخواد.هرجا که دوست داشته باشن.و حتی یک بار برای تعطیلات رفتن به‌‌کنارِ زمین!اما مدت زیادی اونجا نموندن.- از اونجا خوششون نیومد؟- چرا خوششون اومد. از گُلا و رَنگای دریا و آوازِ پرنده‌ها و سرو صدای بچه‌ها خوششون اومد. براشون تازگی داشت. خیلی هم خوشحال بودن.- پس چرا رفتن؟- به‌خاطرِ سروصدا.- چه سر و صدائی؟- صدای ماشین‌هائی که همه چیزرو از جاشون می‌کَندن وخراب می‌کردن. صدای ماشین‌هائی که جنگ به‌‌راه می‌انداختن. ماشین‌هائی که بچه‌های زمین را می‌کُشتن. و مِثِه مورن در حالی که داشت به‌‌خواب می‌رفت در ادامهٔ حرفش این چنین گفت:- اونا رفتن. آواز خوندند و رفتند و گفتند اینجا قشنگه امّا ما می‌ریم و هر وقت زمینِ تازه‌ئی پیدا کردین اون‌وقت دوباره برمی‌گردیم.
سال‌هاست که «هارولدابوت» را می‌شناسم. او در شهر «ویب» ایالت میسوری زندگی می‌کند، او سابقاً مسئول امور مربوط به جلسات سخنرانی و کنفرانس‌های من بود. یک روز او را در یکی از خیابان‌های شهر کانزاس دیدم. او به من پیشنهاد کرد که حاضر است با اتومبیلش مرا به مزرعه‌ام در ناحیه‌ی «بیلتون» میسوری برساند. در طول راه از او سئوال کردم: چطور خودت را از نگرانی دور نگاه می‌داری؟‏هارولد در پاسخ، داستان الهام‌بخشی را برایم تعریف کرد که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم. هارولد می‌گفت: من بیش از اندازه نگران می‌شدم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری سال 1934 ‏زمانی که مشغول پرسه زدن در یکی از خیابان‌های شهر ویب بودم منظره‌ای دیدم که نگرانی را برای همیشه به دست فراموشی سپردم. همه‌ی آن اتفاق بیشتر از ده ثانیه طول نکشید ولی بیشتر از ده سال به من درس زندگی داد و تجربه کسب کردم. دو سالی می‌شد که در آن شهر یک مغازه‌ی خواربار فروشی را اداره می‌کردم. ولی یک هفته‌ای می‌شد که مغازه را تعطیل کرده بودم، چون در تمام آن دو سال نه تنها سودی نبرده بودم که مقداری هم مقروض شده بودم. برای پرداخت بدهی‌هایم، چنانچه افزایش نمی‌یافت هفت سال وقت لازم داشتم. همان روزها در پی آن بودم که به بانک تجارت و معدن رفته و تقاضای وام کنم. تا با گرفتن وام، برای یافتن کار به «کانزاس»بروم و کار دیگری دست و پا کنم، مثل آدم‌های خسته و وامانده در خیابان قدم می‌زدم و توانایی مبارزه و قدرت ایمان و امیدم را از دست داده بودم.‏در همین هنگام توجهم به مردی بی‌پا جلب شد که روی یک تکه چوب کوچک که چهار چرخ داشت نشسته بود و به کمک دو چوبی که در دست‌هایش بود، خود را به جلو می‌کشانید و سعی داشت عرض خیابان را طی کرده و به طرف دیگر خیابان برود. من زمانی به او رسیدم که از خیابان رد شده بود و حالا تلاش می‌کرد که خود را بلند کرده و وارد پیاده‌رو شود. ایستادم و شاهد تلاش کردن او بودم، که نگاه او در زمانی که چوب‌ها را در گوشه‌ای از جعبه قرار می‌داد با نگاهم برخورد کرد. مرد همراه با لبخند زیبایی سلام کرد و گفت: «صبح زیبایی‌ست! اینطور نیست؟» با سر حرف او را تأیید کردم و به سرعت خود را در ذهنم با او مقایسه کردم و متوجه شدم که در قیاس با او چقدر ثروتمندم. من صاحب دو پای سالم بودم و به راحتی می‌توانستم به این‌طرف و آن‌طرف بروم و با این مقایسه از خودم شرمگین شدم به خود گفتم: او با وجود نداشتن پا می‌تواند این‌طور خوشحال و شاداب باشد و از زندگی خود لذت ببرد پس چرا من با وجود داشتن دو پای سالم نمی‌توانم اینگونه باشم؟ با چنین افکاری بود که احساس کردم نیرویی تازه در وجودم ریشه دوانده است. من تصمیم گرفته بودم از بانک یکصد دلار وام بگیرم ولی با دیدن آن مرد دارای چنان جرأت و جسارتی شدم که تصمیم گرفتم دو برابر آن مبلغ را وام بگیرم. قبل از آن می‌خواستم برای پیدا کردن کار به کانزاس بروم ولی پس از دیدن آن مرد تصمیم گرفتم که سر و سامانی به شغلم همان خواربار فروشی بدهم و مجدداً آ‏ن را انجام بدهم.‏وجود آن مرد باعث شد که با تجدید نظر در گرفتن میزان وام، توان و قدرت روحی‌ام افزایش یافته و نیرویی تازه برای از نو شرع کردن در من ایجاد شود. اکنون این جملات را بر روی آئینه‌ی حمام چسبانده‌ام تا هر روز آن را ببینم و بخوانم.









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 106]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن