واضح آرشیو وب فارسی:فارس: لحظههای انقلاب
نمیشد نام بازرگان را کنار نام خمینی آورد/ پسرها به صورت دخترها نگاه نمیکردند
گفتم میخواهم آقای خلخالی را ببینم. هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم. خلخالی با دقت گوش کرد و بعد گفت: «همانجا کارش را تمام میکردید. چرا آوردید اینجا توی دانشگاه؟».
![خبرگزاری فارس: نمیشد نام بازرگان را کنار نام خمینی آورد/ پسرها به صورت دخترها نگاه نمیکردند خبرگزاری فارس: نمیشد نام بازرگان را کنار نام خمینی آورد/ پسرها به صورت دخترها نگاه نمیکردند](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/11/20/13921120000315_PhotoA.jpg)
خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ سال پیش صفحه ادبیات انقلاب اسلامی خبرگزاری فارس برش هایی از کتاب گرانسنگ «لحظه های انقلاب» سید محمود گلابدره ای را منتشر نموده بود. به بهانه ایام الله دهه فجر و تقارن خاطرات پر تب و تاب گلابدره ای با روزهای انقلاب، گلچینی از برش های کتاب را به همراه لینک ده مطلبی که در این صفحه منتشر نموده بودیم را تقدیم شما می کنیم. * به خانه که رسیدم اخبار هشت و نیم شروع شد. اخبار امشب اخبار ترس و وحشت و بدبختی و بی غذایی و بی نانی و بی آبی و بی برقی است - انگار همه چیز در ایران تمام شده و همین. دیروز دولت ناگهان متوجه شده بود که انبار سیلوها خالی و مخازن بنزین و نفت خالی منبع آب خالی است و از فردا همه باید بنشینند و منتظر مرگ باشند. ... در دل خندیدم و پیش خودم گفتم: باز هم اشتباه. اشتباه روی اشتباه. این فکر فکر امریکایی است. ... شنبه صبح زود راه افتادم - انگار اگر یک دقیقه دیرتر می رسیدم از حقوقم کسر می شد - انگار سر کار می رفتم. امروز 9 دی سالگرد کشتار قم و چهلم شهدای مشهد، «آقا» عزای عمومی اعلام کرده. ترس و دودلی ها از جانم کنده شده بود. سبک و قبراق از خانه زدم بیرون. ... (ص111) * چقدر دختر؟ معلوم بود از اینجا و آنجا و از همه جا آمده اند و ... دخترهای بی چادر هم بودند. آدم دیگر به دخترها نمی توانست نگاه کند. می دیدم هیچ پسری به صورت هیچ دختری نگاه نمی کند. این عجیب بود. هیچ کس هیچ توجهی به دخترها به عنوان دختربودن یا زن بودن نمی کرد. (ص116) * می گفت: «اگه شاه بره و خمینی بیاد، بدبختی شروع می شه. اگه انگلستان لوازم یدکی نفرسته و مخالفت کنه، خوب معلومه واضحه در کارخونه بسته می شه. و دوازده هزار کارگر بیکار می شن. وضع بدتر می شه. یه آخوند که فقط بلده بره سر منبر و روضه بخونه و وعظ کنه، از کارخونه و کارگر و مونتاژ و لوازم یدکی موتور و گیربکس و سیاست و این چیزا که سررشته نداره! … (ص162) * این رنگ عوض کردن ها در هر جبهه ی بی جبهه ای هست. می بینید توده ای ها چگونه حالا به مشی مبارزه ی مسلحانه معتقد شده اند؟ کسانی که تا دیروز مخالف بودند – البته باز در چنین شرایطی هم از همان دورادور دستور می دهند. شاید راه شان درست باشد. کسی چه می داند؟ شاید با خمینی بیایند! شاید اگر خمینی بیاید و این طور که مردم می گویند بناست از فرودگاه تا قم را پیاده برود، در صف اول باشند و توی صحن مطهر حضرت معصومه در صف اول نماز جماعت درست پشت سر آقا بایستند! … سیاست که عاطفه و احساس ندارد و کسی که این دو را دارد، سیاست ندارد! (ص166) * شاه هنوز دست-دست میکرد که چه بکند. بختیار، این باهوشترین و زرنگترین فرد جبهه ی ملی و این نماینده ی تمام و کمال همه ی این آقایان، دل دل میزد که کی شاه میرود و او سر ضرب بزند و جمهوری اعلام کند و خود هم رئیس جمهور بشود. این موضوع را شاه خوب فهمیده بود و با اینکه شنیده بود بختیار گفته: «شاه ایران نقشی مانند ملکه الیزابت انگلستان در حکومت و سیاست دارد»، باز هنوز باور نکرده بود و ارتشبد شفقی را وزیر جنگ کرده بود. از طرفی امروز آمریکا اعلام کرده بود که شاه کارش تمام است و ارتش باید از بختیار حمایت کند. (ص186) * ... گفتم با آقای منتظری کار دارم. هی گفتند بگو، گفتم با خودشان کار دارم و هر جوری بود خودم را رساندم به آقای منتظری. جریان (دستگیری تیمسار توسط مردم) را گفتم و جریان افسر روز یکشنبه ی دود و آتش تهران را هم گفتم که چطور افسر آمد و بعد ساواک انداختش توی آمبولانس و بردش و حالا هم باز همان کار تکرار شده و این بار به دست یکی از عمامه به سرها صورت گرفته. آقای منتظری سرش پایین بود و گوش می کرد و بعد گفت: توطئه ست، توطئه ست. و گفت: مهم نیست، مهم نیست. ناامیدانه دویدم به طرف اتاق دفتر. گفتم می خواهم آقای خلخالی را ببینم. هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم. خلخالی با دقت گوش کرد و بعد گفت: «همانجا کارش را تمام می کردید. چرا آوردید اینجا توی دانشگاه» بعد جریان یکشنبه و افسر را گفتم و گفتم آقایی مردم را کشاند به دانشگاه! خلخالی تعجب کرد و پسری را صدا زد و گفت: «با این آقا برو ببین اون آقایی که با بلندگو مردم و تیمسار را کشانده به دانشگاه که بوده؟» (ص292و293) * ... ناگهان شعار عوض شد: «خمینی، بازرگان پیروز است. پهلوی، بختیار نابود است». من نمی دانم چرا ته دلم راضی نمی شد نام بازرگان را کنار نام خمینی به زبان بیاورم؟ شاید ریشه در سال های سرد دور داشت. ... در هر صورت من از آن آدم هایی نبودم که از مردم کنار بکشم و غر بزنم. در دسته بودم و پیش خودم می گفتم: شاید امام این مرد را در این برهه از زمان جلو انداخته تا مرحله ی بعدی یکی مثل خودش قاطع و انقلابی را معرفی کند. (ص339و340) * دسته ی بچه ها را دیدم که شعار می دادند و شعر می خواندند: « ایران ایران ایران. ایران ایران ایران.» پیمان توی دسته بود. جدا شد و آمد. دسته هم آمد. همه شان دختر پسر های ده دوازده ساله بودند. دور هم جمع شدند. همه چشمشان به اسلحه بود. نمی دانم چه شد که ضامن را زدم و خشاب را برداشتم و اسلحه را دادم به دست پیمان و گفتم: «بیا بگیر! تازه اول بسم الله ست. برو بابا! برو.» پیمان دو دستی اسلحه را بالای سر گرفت و دوید. بچه ها حالا مطمئن و مصمم فریاد می زدند: «بعد از شاه نوبت امریکاست.» و می دویدند. انتهای پیام/
92/11/20 - 12:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 168]