محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1842719630
خوابنما
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خوابنما نويسنده:احمد شاکری جیران چراغ گردسوز را خاموش كرد. خلخالها را از پا بیرون آورد و خود را بر بستر خواب رها كرد. صدای جیرجیركها از پنجره، به اتاق میریخت.گمان كرد جیرجیركها برای جفتشان آواز سر دادهاند. به این فكر كرد كه چگونه جیرجیركها یكدیگر را دوست میدارند.یكیشان حتماً زیر پنجره میان بوتههای خشك، در همین نزدیكی ها بود و بیمهابا جفتش را فریاد میزد:جیجیجیجی جیران، جیجیجی جی جیران. ........جیران سرش را روی بالشت به سوی پنجره چرخاند. طوری كه خرمن موهایش بر پشت بالشت بریزد و كاسه سر، در گودی بالشت بنشیند. دستها را بر سینه به یكدیگر گیراند. احساس كسی را داشت كه چیزی را گم كرده است. دستهایش این را به او میگفتند. سبك بودند. خالی بودند. چون عضوی زاید به نظر میآمدند كه نمیدانست آنها را باید به كجا بند كند. به یاد نمیآورد به چه كار میآمدند. گویا تازه به دنیا آمده بود. این دو عضو بلند و باریك كلافهاش میكردند. تا آنجا كه تصور میكرد چون چلیكههای خشكیده تنها به كار سوختن میآیند.چگونه باید از دستشان خلاص میشد. چرا امشب به فرمانش نبودند. شب پیش هم. و شبهای پیش. با این شب یكهفته بود كه قوت و اختیار آنها را از دست داده بود. دستها بیاختیار، شبها از هم باز میشدند و حجم موهومی از فضای مقابلش را میجستند. فضایی كه تا هفته پیش موج دمادمی از بوی گس مردش را متراكم كرده بود. بوی قبای بمانعلی، دستار سیاه و سپیدش و موهای مواج سرش، كه دندانههای هیچ شانهای را طاقت نمیآورد. تنها دستهای او بود كه موهای پیچاپیش را به راه میآورد و چین و شكنش را در زیر انگشتانش آرام میساخت. بمانعلی در كنارش نبود. زمان به كندی سپری میشد. چشمهایش را بست.بمانعلی، در كوره راههای سخت كوههای پامیر به پیش میرفت. از گردنه سالنگ بالا میكشید. در میان برف یخچالهایی كه سرتاسر تابستان سرد بودند مانده بود. شاید هم از گذرگاه گذشته بود، رسیده بود به آن سوی مرز. اگر مانده بود برای قشلاق میرفتند به بامیان، به ده پدریاش كه آب و هوای خنكتری داشت.بستر خالیاش را از هنگامی كه رفته بود، به هوای اینكه سحری باز خواهد گشت در كنار خود پهن میكرد. بالشتش را كه رویه متخال قرمز رنگی داشت میچسباند به متكای خودش و بچه را روی آن میخواباند، بمانعلی عادت داشت بالشتی سخت را كه تویش دو برابر دیگر بالشتها پر تپانده بود زیر سر بگذارد. بالشت پر بود از بوی مردانگی و عرق تنش كه بوی آغل و گیاهان صحرایی میداد. بالشت او را در كنارش گذاشته بود تا حضور مردش، در فضای خالی خانه بپیچد و بیدار خوابی را از سرش بیرون بریزد. تا آن غریبه كه شب پیش در خواب و بیداری به اتاقش آمده بود و چون بختكی راه نفسش را بسته بود، دیگر نیاید. بستر خواب را بر خلاف آن شبها كه در میان اتاق میانداخت، در كنار پنجره پهن كرده بود تا راه گریزی باشد از خیالات شبانهاش. تا نگاه نقرهای ماه، جای نگاه گیرای بمانعلی را پر كند. بر پهلوی چپش غلتید. قرص ماه در پشت حریر شیری رنگ ابر، هالهای رنگارنگ یافته بود. بدن یخ زده و تاخوردهاش را میان روانداز پنهان كرد.ـ به چه فكر میكنی جیران؟ به چه؟ به چه؟ـ به چه؟ بچه! بچهمان دیكر كرده، نمیدانم تا كی میخواهد در خفا بماند.ـ ببرمت شفاخانه شار پیش حكیم مصلحت كنی؟!ـ نی، ننه بنیاد علی گفت شفاخانه شار، حكیم مرد، دوا مینویسد.ـ ها والله، ای والی هرات موگویه قانون طالبان گفته سیاه سرها از تو قلا بیرون نیان... حالا موخوای ای گیس رو بگیرانم بالاتر؟ـ ها، گایی تنم مور مور میشه بمان، مه هراس دارم.ـ از چه امشو ای طور میگی؛ از بچه هراس داری؟!ـ نی، بری خون كوه، هوا كه تریك میشه.ـ خو!؟ـ از ما بهترون میین اینجه!ـ دستات مثل آیین سرد شده! اینها اوسانه است، راست نیه. از ما بهترون والی قُندوز و بامیانه، از ما بهترون، طالبانه!ـ اگه میشد بمانی.... بمان، برا ای بچه بمان!ـ اگه بمانعلی بمانه، كی قومانده به عسكر ببره، جیییییراااااان؟ـ ای بچه چه گناهی كرده كه باید حصهاش مرمی باشه؟ـ ................ .كودك را كه نفسهای شمردهای داشت به طرف خودش برگرداند و به چشمهای كودك خیره شد. دست كودك را در دستهای حنا بستهاش گرفت و آن را بر گونهاش گذاشت تا گرمایش را با تمام وجود احساس كند.ـ دستای بچهام رو میبینی بمان؟!ـ نی، ولی موفامم، كَل كَل تكان میخوره.سعی كرد چشمهایش را ببندد و با لمس انگشتان كودك آنها را بشمرد: یك، دو، سه، چهار، چهار .... چهار.... پنجمی نبود.چشمهایش را گشود. كودك، با دهانی باز كه از آن بوی خام شیر به مشام میرسید بیحركت مینمود. دست كودك را از روی گونهاش برداشت. آن را روی دهانش گذاشت و بوسید.این كار را چند بار انجام داد. بوسید و به كودك نگاه كرد. بوسید و دلش لرزید. بوسید و اینبار لبهایش را بیش از قبل، بر دستها نگاه داشت. لبهایش را بر دستهای كودك سائید:ـ دلم دیوانه بود دیوانهتر شدرباط كهنه بود ویرانهتر شدبه روی سینهام بود زخم كاریبه روی زخمكا زخم دیگر شدلالا لالا لالالالا لالا لااااااااااااااازانوها را در شكمش جمع كرد. مانند جنینی در خودش مچاله شد. از تماس كف پاهای برهنهاش به یكدیگر چندشش شد. چقدر پاهایش سرد بودند. در نبود بمانعلی گویا برهنه بود. هیچ چیز گرمش نمیكرد. پاهایش مثل دو تكه آهن سرد و سنگین بودند. مانند دستهایش، هر دو مال او نبودند. گویا روح آنها همراه بمانعلی رفته بود. دستها و پاهای بیروح، او را به این اندیشه میانداخت كه چگونه زندگی كرده است. چگونه تا به حال به این فكر نیفتاده كه دیگر نیست. تنها بمان است. اگر دستهای او هم جنبشی دارد از گرمای دستهای بمان است. اگر پاهایش اینگونه نمیلرزیدهاند به این خاطر بوده كه بمان را در كنار خود داشته است. آیا مرده بود. بمان تركش كرده بود، یا جانش بود كه او را با بدنی سرد و نافرمان تنها گذاشته بود. احساس بدی داشت. یكی از پاهایش از آن كس دیگری بود. ما خودش نبود. احساس اینكه پاهایش جای خای پاهای بمانعلی را پر كرده باشند. اینكه بخواهند او را فریب دهند. شمد را به میان پاهایش كشید تا حایلی بر این سردی باشد. پاهایش را تاب داد. آرام آرام، طوری كه گویی كسی او را در ننویی تكان میدهد.ـ لالا لالا لالا لالا لالا لاااااااااانگار كودكی است كه بر پای مادرش خوابیده است. خانه و قشلاق هم با او تكان میخورد. زمین با او به حركت درآمده بود. شب هم با جنبش زانوانش میلرزید. صدای جیرجیركها هم. ماه هم. كوه پاده وان هم. كودك هم، همهمه بود. همه به همنوایی با او آمده بودند.چیزی را گم كرده بودند.شب قبل، همین هنگام بود كه زانوانش از حركت افتاده بودند. پاسی از شب گذشته بود كه كسی در میانه اتاق به او نزدیك میشد. نگاه گرمش را حس كرده بود. به همین خاطر بود كه تنش به عرق نشست و شمد تابستانی برایش چون كوهی سنگین شد. اما جرئت نكره بود بلند شود، به طرفش برگردد، فریاد بزند و یا حتی چشم باز كند.ـ نگذار از ما بهتران در خانهات جا بگیرند.ـ اشتو خور گل زهره؟!نبایست بفهمند كه بمانعلی تو قلا نیست.ـ ها ااااا بیبی ملیحه، شوم شویت تو قشلاق نباشه چه میكنی؟ خوف نمیكنی؟ـ نی، مه یه افغانی هم تو قلام نیه، دختر مقبول هم نیم كه گزمههای طالبا دنبالم كنند.ـ ننه مریم، از اموشو كه بمانعلی رفت، آسمون كه تریك میشه، موفامم كه یكی مثل خفتو میید تو قلا!ـ چیزی هم مو گریه؟ـ نی!ـ مردهها خواب نمایت كردهاند جیران. چیزی میخواستند بهت بوگوند. مردهها خبرها را جا به جا میكنند. اگه موخواهی راحت بشی براشون فاتیا بخون، فاتیا!ـ بسمالله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین.....لبهایش به حركت در آمد. چه خبری بود كه او باید میدانست. چه چیزی را باید بر بستر شوهرش مینشاند. چرا تنها هنگامی كه چشمهایش را میبست قدم برمیداشت؟ كه بود این روح سرگردان، این از ما بهتران؟«چرا جواب نمیدهی؟» از خود پرسید؟ كسی این سؤال را در گوشش نجوا كرد؟شمد را بالاتر كشید. یك دست را حایل كودكش قرار داد. كودك در پناه او بود و او خود را در آغوش كودك مخفی میكرد. بر شدت تكانهای مدام پاها افزود. به یاد میآورد زمانی كه بمانعلی هنوز نرفته بود، شبها كوتاه بودند كوتاهتر از درد دلها و صحبتهایی كه تنها به بمانعلی میگفت.آن شبها، عمر لبخندی بر لبانش به نیمی از شب میرسید و نگاهی كه در عمق چشمهای بمانعلی گم میشد به اندازه ساعتی ثابت میماند. دوست داشت بخواند و احساس كند بمان دارد نگاهش میكند. در زیر نگاه او به خواب میرفت و سحرگاهان در زیر نگاه خیسش بیدار میشد و میدید چقدر بمان كوچك و قابل ترحم شده است. چشمهای ملتهبش چه نگاه مبهمی دارند و گویا نگاه ابر آلودش از پشت پردهای مه به او دوخته شده است. از خواب برمیخاست، در حالی كه احساس میكرد بدن چهارشانه و سینه فراخ بمانعلی چون سدی او را در پناه خواهد گرفت. از روزی كه او رفته بود گویا چهار ستون خانه ویران شده بود. شبهای خیالانگیز و آسمان مخملگون و پر ستارهاش تبدیل به كابوسی میگشت كه نگران آمدنش بود و هنگامی كه میآمد به انتظار پایانش لحظهشماری میكرد.شب، غلیظ و كدر بود. آن قدر كه بشود با كارد بریدش، تكهتكهاش كرد. مثل دودهای متراكم كه به تن و بدن میچسبد و سنگینیاش را میشد احساس كرد. شب خود را به صورتش میكشید و پنجه در میان موهایش كه بر بالشت رها شده بود انداخته بود. بدنش را حركت داد، تا طاق باز بخوابد. اینطور بهتر میتوانست اتاق را زیر نظر بگیرد. با پاهایش گنبدی شمدی ساخته و لبه شمد را تا بینیاش بالا كشید. حالا آونگ زانوها میرفت و میآمد. چون عروسكی كه چادری سرش كنند و برقع بر موهایش بكشند. پاهایش غریبه بودند.آن قدر كه او را به توهم میانداخت شاید كسی در زیر آنها خیمه زده باشد. شاید او نباشد كه پاها را به حركت در میآورد. شاید همان روح سرگردان باشد. شاید هم از ما بهتران .... .ملیحه گفته بود میتواند شبها را به خانهاش بیاید. اما او ترجیح داده بود تنها باشد. تنها بر بستر بمان بود كه آرامش مییافت. تنها بر متكای پر مرغ او بود كه میتوانست خوابهای خوش ببیند. رختخواب های ملیحه بوی تازگی میدادند. بوی چلوارهای طرحدار و چینچین جمعه بازار هنگی، كه پر از پنبه شده بود. آن قدر كه دست ها و پاها در نرمیاش فرو میرفت و تكان خوردن را مشكل میكرد. و او نمیتوانست همانند زیرانداز نمدی خودشان هر وقت كه اراده كند جا به جا شود و تا صبح باید بیدار خوابی میكشید.صدای جیرجیركها قطع شده بود. آونگ زانوانش، لحظاتی بود بدون اختیار میجنبید. هر موقع كسی از كنار جیرجیركها میگذشت ساكت میشدند. شب به یكباره سكوتش را به رخ او میكشید. گوشهایش را تیز كرد. صدای نفس كشیدن كودكش را هم نمیشنید. كودك را به طرف خودش كشید. دست به سینه و صورت كودك گذاشت. گوشش را به نزدیك دهان كودك برد. صدایی نمیآمد. او را از خود جدا كرد. از او هم هراس داشت. بدنش گرم بود، اما دیگر خرخر نمیكرد. تكانش داد تا حركتی كند. تا امیدوار باشد موجود زندهای را در كنارش دارد و به آن دلخوش باشد. به اینكه اگر او نتواست فریاد بزند كودك گریه كند. اگر او نتوانست كمك بخواهد، او جیغ بكشد. كودك دهان جنباند. و صدای گریهاش برخاست. پوست تنش از هول و هراس مثل پوست مرغ دانهدانه شده بود. بدنش به خارش افتاد. كودك را به خود چسباند دهان كودك برای خوردن شیر به جنبش افتاد. گویا هراس را از درون سینهاش میمكید. غمش جرعهجرعه میشد و سینهاش سبك میگشت. حالا گرمتر بود. موهای كودك به بازی گرفته بود موهای پیچاپیچی كه به بمان رفته بود. چشمهایش را كه میبست بمان را میدید. در رفت و آمد پلكهای سنگینش بمان از كوه سرازیر میشد و با همان گامهای بلند راه خانه را در پیش میگرفت. او كودك را در آغوش گرفته بود تا بمان بیاید تا نامی برای كودكش انتخاب كند. گامهای بمان نزدیكتر میشدند. صدای صدای پای بمان نبود. صدای گام اسبی بود كه گویا بر نمد پا میگذاشت. هوا تاریك بود. صدای قدمها در جایی متوقف شدند. سوار چون ابری به زیر آمد. صدایی را در آستانه در شنیده بود؟ـ كینی تو؟! .... بیبی ملیحه؟ ..... گل زهره؟......فكر از ما بهتران آزارش میداد. در بر پاشنه چرخید. بمان در آستانه در بود. تكیه داده بود بر چهارچوب در.ـ توییی بمااااان؟بمان نبود. سربرگرداند، به عقب. بمان كودك را در آغوش گرفته بود. بمان همان بمان بود؟ به پاهایش نگاه كرد. به دستهای گرهدارش. به شانه پهن و استخوانیاش. به ریشهای تنكش. به موهای شانه خوردهاش كه رنگ خضاب داشت. دستارش همان دستار بود. قبایش بوی غریبی داشت. نگاهش همانطور خیس بود. نگاهش به كودك بود كه در آغوشش آرام گرفته بود.ـ تو بمان مه ای؟! تو بابه بچه مه ای ی ی؟!ـ ..... .ـ چری گل شدی؟ از مه دل اوگاری؟!ـ هیچ سیاه سری مثل جیران تو قشلاق خنك جان نیه. ای بچه برای تو میمانه جیران. بمان میماند.بمان كودك را بر زمین گذاشت. جیران به زمین دوخته شده بود. بمان به سوی در رفت.ـ بیا ای سو، كجا میروی؟ـ بود باش مه اینجا نیه ... .برخاست تا قبای بمان را بفشارد. بمان نبود. چراغ خاموش بود و صدای جیرجیركها از پنجره به اتاق میریخت. روانداز را به كناری زد. كنار در بود. در نیمه باز بود.بیرون از اتاق تا چشم كار میكرد تاریكی بود. دستها را به سینه زد و بازوانش را فشرد. بدنش كرخت شده بود. صدای گریه كودك از اتاق بیرون ریخت.ـ بمان!چرا گفته بود بمان؟ نمیدانست. پیش پایش سمچالهای بر خاك پاخورده زمین نقش بسته بود. سمچالهها در خطی به سوی افق كشیده میشدند. جیرجیركها میخواندند به این فكر كرد كه جیرجیركها چگونه یكدیگر را دوست میدارند. یكیشان حتماً زیر پنجره بود. و بی مهابا جفتش را صدا میزد:ـ جی جی جی جی جیران! جی جی جی جی جیران!منبع:ادبیات داستانی
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 368]
صفحات پیشنهادی
ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده
ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده-ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده قهرماني استقلال و پرسپوليس در جام ...
ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده-ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده ورزش - فتحاللـهزاده: داريوشخان خوابنما شده قهرماني استقلال و پرسپوليس در جام ...
خوابنما
خوابنما-وقتی افتان و خیزان از دالان امامزاده بیرون آمد، مردم دورش را گرفتند. دست هریک قیچی یا چاقویی بود، پیراهنش را تكهتكه كردند. او همچنان آرام و عرقكرده روی پله ...
خوابنما-وقتی افتان و خیزان از دالان امامزاده بیرون آمد، مردم دورش را گرفتند. دست هریک قیچی یا چاقویی بود، پیراهنش را تكهتكه كردند. او همچنان آرام و عرقكرده روی پله ...
خوابنما
خوابنما-خوابنما نويسنده:احمد شاکری جیران چراغ گردسوز را خاموش كرد. خلخالها را از پا بیرون آورد و خود را بر بستر خواب رها كرد. صدای جیرجیركها از پنجره، به اتاق ...
خوابنما-خوابنما نويسنده:احمد شاکری جیران چراغ گردسوز را خاموش كرد. خلخالها را از پا بیرون آورد و خود را بر بستر خواب رها كرد. صدای جیرجیركها از پنجره، به اتاق ...
ميرحسين:به ما دستور ندادند كه از طريق خوابنما شدن جهان را اداره كنيم - واضح
ميرحسين:به ما دستور ندادند كه از طريق خوابنما شدن جهان را اداره كنيم-ميرحسين:به ما دستور ندادند كه از طريق خوابنما شدن جهان را اداره كنيم ما نيامديم پيشبيني كنيم كه كدام ...
ميرحسين:به ما دستور ندادند كه از طريق خوابنما شدن جهان را اداره كنيم-ميرحسين:به ما دستور ندادند كه از طريق خوابنما شدن جهان را اداره كنيم ما نيامديم پيشبيني كنيم كه كدام ...
در گفت و گو با فارس بني اسد: شفق خوابنما شده است
27 جولای 2008 – در گفت و گو با فارس بني اسد: شفق خوابنما شده است خبرگزاري فارس: مديرعامل تيم فوتبال ابومسلم مشهد گفت: ناصر شفق خوابنما شده كه حرف از ...
27 جولای 2008 – در گفت و گو با فارس بني اسد: شفق خوابنما شده است خبرگزاري فارس: مديرعامل تيم فوتبال ابومسلم مشهد گفت: ناصر شفق خوابنما شده كه حرف از ...
نشست خبري تشكل هاي دانشجويي دانشگاه آزاد- 3 منتظري ...
14 سپتامبر 2008 – نشست خبري تشكل هاي دانشجويي دانشگاه آزاد- 3 منتظري: جاسبي گفت براي كانديداتوري هنوز خوابنما نشدهام خبرگزاري فارس: سخنگوي سازمان اسلامي ...
14 سپتامبر 2008 – نشست خبري تشكل هاي دانشجويي دانشگاه آزاد- 3 منتظري: جاسبي گفت براي كانديداتوري هنوز خوابنما نشدهام خبرگزاري فارس: سخنگوي سازمان اسلامي ...
در بيست و چهارمين قسمت از مجموعه يوسف پيامبر (ع)؛ آمن هوتپ ...
4 دسامبر 2008 – در بيست و چهارمين قسمت از مجموعه يوسف پيامبر (ع)؛ آمن هوتپ چهارم بعد از تاجگذاري خوابنما مي شود-در بيست و چهارمين قسمت از مجموعه يوسف پيامبر ...
4 دسامبر 2008 – در بيست و چهارمين قسمت از مجموعه يوسف پيامبر (ع)؛ آمن هوتپ چهارم بعد از تاجگذاري خوابنما مي شود-در بيست و چهارمين قسمت از مجموعه يوسف پيامبر ...
بيش از 70 درصد آموزشهاي فني حرفه اي در بخش غيردولتي ارائه ...
سيد جلال خوابنما روز دوشنبه در آستانه روز ملي مهارت، کارآفريني و آموزشهاي فني و حرفه ... خوابنما با اشاره به تنوع و گستردگي آموزشهاي فني و حرفه اي در استان گفت: ...
سيد جلال خوابنما روز دوشنبه در آستانه روز ملي مهارت، کارآفريني و آموزشهاي فني و حرفه ... خوابنما با اشاره به تنوع و گستردگي آموزشهاي فني و حرفه اي در استان گفت: ...
مهارت آموزي مبناي اشتغال پايدار است
مهارت آموزي مبناي اشتغال پايدار است-سيدجلال خوابنما روز چهارشنبه در نشستي خبري به مناسبت ششم مرداد ماه روز ملي مهارت گفت:بايدافزايش مهارت هاي فني و حرفه اي ...
مهارت آموزي مبناي اشتغال پايدار است-سيدجلال خوابنما روز چهارشنبه در نشستي خبري به مناسبت ششم مرداد ماه روز ملي مهارت گفت:بايدافزايش مهارت هاي فني و حرفه اي ...
دو هزار نانوا در اين استان آموزش مي بينند
دو هزار نانوا در اين استان آموزش مي بينند-سيد جلال خوابنما روز چهارشنبه در گفت و گو با خبرنگار ايرنا افزود: طي تفاهمنامه ميان سازمان آموزش فني و حرفه اي و وزارت ...
دو هزار نانوا در اين استان آموزش مي بينند-سيد جلال خوابنما روز چهارشنبه در گفت و گو با خبرنگار ايرنا افزود: طي تفاهمنامه ميان سازمان آموزش فني و حرفه اي و وزارت ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها