واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: زنی را میشناسم من...
آنچه در ادامه میآید شعرهایی از فریبا شش بلوکی و کتاب شبانه این شاعر نام آشناست. شعر آخر با عنوان «زنی را...» یکی از شعرهای زیبا و به یادماندنی این شاعر زن پارسی گو و ایرانی است که به اشتباه در بسیاری از سایتها به نام بانو سیمین بهبهانی درج شده است.
آنچه در ادامه میآید شعرهایی از فریبا شش بلوکی و کتاب شبانه این شاعر نام آشناست. شعر آخر با عنوان «زنی را...» یکی از شعرهای زیبا و به یادماندنی این شاعر زن پارسی گو و ایرانی است که به اشتباه در بسیاری از سایتها به نام بانو سیمین بهبهانی درج شده است.دوستت دارماز بس که آسمان دلم ابریستتمام خاطراتم نمناک شده استنمی دانم چرا؟دریا را هم که دیدمبه یاد تو افتادمروی ماسه های ساحل نوشتماگر طاقت شنیدن داریمن شهامت گفتن دارمدوباره به دریا نگاه کردمباز برگشتماین بار روی ماسه ها نوشتمدوستت دارم*************صدایم کنهر شب، هر نیمه شبمن منتظرمتا کسی مرا صدا بزندکسی مرا صدا نمی زنداما من منتظرم*صدایم کن*بگذار مثل کودکی شادشتابان به سوی تو بدوممثل دختر بچه ای خندانبا دامنی پر چینروی دیواری کوتاهراه روم*و شعر های کودکانه بخوانمو سر انجاماز آن دیوار کوتاه بپرم پایینو لی لی کنان به سیبی شیریندندان بزنمو به دانه های انگوربوسه بزنمو چشم هایم را ببندمو دوباره شعر های کودکانهو بچرخم در بادصدایم کن************زنی را...زنی را می شناسم منکه شوق بال و پر داردولی از بس که پر شور استدو صد بیم از سفر دارد*زنی را می شناسم منکه در یک گوشه ی خانهمیان شستن و پختندرون آشپزخانه*سرود عشق می خواندنگاهش ساده و تنهاستصدایش خسته و محزونامیدش در ته فرداست*زنی را می شناسم منکه می گوید پشیمان استچرا دل را به او بستهکجا او لایق آنست*زنی هم زیر لب گویدگریزانم از این خانهولی از خود چنین پرسدچه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟*زنی آبستن درد استزنی نوزاد غم داردزنی می گرید و گویدبه سینه شیر کم دارد*زنی با تار تنهاییلباس تور می بافدزنی در کنج تاریکینماز نور می خواند*زنی خو کرده با زنجیرزنی مانوس با زندانتمام سهم او اینستنگاه سرد زندانبان*زنی را می شناسم منکه می میرد ز یک تحقیرولی آواز می خواندکه این است بازی تقدیر*زنی با فقر می سازدزنی با اشک می خوابدزنی با حسرت و حیرتگناهش را نمی داند*زنی واریس پایش رازنی درد نهانش راز مردم می کند مخفیکه یک باره نگویندشچه بد بختی چه بد بختی*زنی را می شناسم منکه شعرش بوی غم داردولی می خندد و گویدکه دنیا پیچ و خم دارد*زنی را می شناسم منکه هر شب کودکانش رابه شعر و قصه می خوانداگر چه درد جانکاهیدرون سینه اش دارد*زنی می ترسد از رفتنکه او شمعی ست در خانهاگر بیرون رود از درچه تاریک است این خانه*زنی شرمنده از کودککنار سفره ی خالیکه ای طفلم بخواب امشببخواب آریو من تکرار خواهم کردسرود لایی لالایی*زنی را می شناسم منکه رنگ دامنش زرد استشب و روزش شده گریهکه او نازای پردرد است*زنی را می شناسم منکه نای رفتنش رفتهقدم هایش همه خستهدلش در زیر پاهایشزند فریاد که بسه*زنی را می شناسم منکه با شیطان نفس خودهزاران بار جنگیدهو چون فاتح شده آخربه بدنامی بد کارانتمسخر وار خندیده*زنی آواز می خواندزنی خاموش می ماندزنی حتی شبانگاهانمیان کوچه می ماند*زنی در کار چون مرد استبه دستش تاول درد استز بس که رنج و غم داردفراموشش شده دیگرجنینی در شکم دارد*زنی در بستر مرگ استزنی نزدیکی مرگ استسراغش را که می گیردنمی دانم؟شبی در بستری کوچکزنی آهسته می میرد*زنی هم انتقامش راز مردی هرزه می گیرد...زنی را می شناسم من
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]