واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: گام سوم- دنياي مدرسه: بركت مدرسه از حضور كودكان خيابان
دنياي مدرسه اينجا رنگ ديگري دارد. رنگ دلهره، دلهره اين كودكان از دست دادن مدرسه است. از دست دادن نيمكتهايي كه نقش استراحتگاه را براي آنها دارند. اينجا هر كس جاي مخصوص به خود را دارد. هر كسي حق دارد روي نيمكت بنشيند. هيچ كس مجبور نيست سر چهار راه بايستد و به ديگران التماس كند. اينجا سقف دارد و برف و باران و آفتاب پوستشان را آزار نميدهد.
اينجا خانه امني است. اينجا خانم معلم محبت فراموش شده مادر را جبران ميكند. اينجا يك نفر هست كه هر روز اسمشان را صدا كند، نه براي اينكه از كارشان بپرسد بلكه براي اينكه از حالشان بپرسد. اسمشان را صدا ميكنند تاببينند هستند يا نه! زهرا محسنزاده! حاضر. مريم غفوري: حاضر! مهدي احمد؛ حاضر! معين عليزاده؛ حاضر! اينجا نام بچهها در دفتري ثبت شده، دفتر حضور و غياب. بچههايي كه نامشان در جاي ديگري ثبت نيست. در هيچ دفتري حتي ثبتاحوال. اين بچهها از داشتن شناسنامه هم محرومند. نه آمدنشان در جايي از دنياي ما ثبت ميشود و نه رفتنشان و نه حتي كسي حضور و غياب ميكند، بودنشان را در خيابانها! يادشان دادهاند كه فقط براي كار آمدهايد. پس بدون اعتراض بايد كار كنيد.
مريم و زهرا درست نميدانند هر شب چند كيلو سبزي پاك ميكنند، فقط اين را ميدانند كه پاك كردن سبزي وظيفه آنهاست. 20 كيلو، 30 كيلو، 50 كيلو و به گفته خودشان ماه رمضانها تا 200 كيلو هم سبزي پاك كردهاند. نميدانم جاي اين همه سبزي در اتاقهاي كوچك خانهشان كجاست؟ زهرا و مريم اما وقت پاك كردن سبزي كتابهايشان را كنارشان ميگذارند و نصف حواسشان به درسشان است و نصف ديگر به دسته سبزيها كه كم و زياد نشود.
هيچ گلهاي هم ندارند، آنقدر اظهار رضايت ميكنند كه بعضي وقتها شك ميكنم كه نكند ما غيرعادي زندگي كردهايم كه اينقدر ناراضي هستيم از روزگار و سازهاي ناكوكش. به راستي اينها زيادي قانعند يا ما زيادي ناشكريم؟ شايد نميبينيم نعمتها را كه اين چنين عصيانگر شدهايم در مقابل نعمتهاي خدا. آن طرف روي نيمكتهاي چوبي مدرسه، كودكاني نشستهاند كه شايد تصور يك روز زندگي كردن در شرايط آنها برايم وحشتناك باشد اما در قيافههايشان بدبختي موج نميزند، اين كودكان در اوج رويدادهايي كه ما آنها را بدبختي ميدانيم شاكرند و شادي كودكانه خود را حفظ كردهاند.
خانم ناظمشان ميگفت: رفتار با اين كودكان خيلي دشوار است.
اينها نه كودكند كه با آنها مثل كودكان عادي رفتار كنيم و نه آدم بزرگند كه انتظار يك آدم بالغ را از آنها داشته باشيم. اينها كودكاني هستند كه زودتر از سنشان بزرگ شدهاند و بزرگاني كه هنوز جثه كودك دارند.
معلمهايشان همگي بر اين باورند كه اين كودكان در هر شرايط خانوادگي كه باشند در يك چيز مشتركند؛ همگي آنها كمبود محبت دارند.
تعداد آنها در خانوادهها آنقدر زياد است كه پدر و مادر ما فرصتي براي محبت كردن به آنها ندارند، كه خود پدر و مادرهايشان هم محبتي نديدهاند از پدر و مادرهايشان كه رسم محبت كردن به كودكانشان را بياموزند. آنها هم قربانيان قربانيان هستند.
فاطمه كريمي معلم كلاس پنجم است كه زهرا و مريم و معين از شاگردان او هستند.
او از دنياي زيباي اين بچهها حرف ميزند و از عواطف كودكانهشان ميگويد كه چطور به معلم خود وابسته ميشوند و محبت مادر را در نگاه معلمشان جستجو مي كنند.
به گفته او روزهاي اول بچهها اذيت ميكردند و من را به عنوان معلم خود نميپذيرفتند اما كمكم كه با آنها اخت شدم همه چيز تغيير كرد و حالا به تكتك اين بچهها حس مادري دارم.
كودكان معصوم كار، خيلي زود جذب محبت ميشوند، آنقدر كه تمام عشقشان را در طبق اخلاص ميگذارند اگر محبتي از كسي ببينند. فاطمه كريمي از عشق خالصانه اين بچهها حرف ميزند و ميگويد: يكبار يكي از شاگردانم يك دسته سبزي برايم آورد و وقتي خواستم پول سبزي را به او بدهم گفت: خانم اين هديه من به شماست، پول هديه را كه نميدهند! به گفته معلم كلاس پنجم، تمام عشق يك كودك در اين دسته سبزي نهفته بود و خانم معلم خوب ميدانست كه اين سبزيها چند ميارزند. شايد در ظاهر ارزش مادي نداشته باشند اما اگر كمي بصيرت داشته باشي، همان سبزي ناچيز يك دنيا سرسبزي در خاطرت ايجاد خواهد كرد. چرا كه آن تمام دارايي يك كودك است كه خالصانه به كسي ميبخشد كه عاشقانه دوستش دارد.
به گفته او، بعضي از بچهها با پولهايي كه از راه كار به دست ميآورند براي همكلاسيهايشان بستني و شيريني ميخرند و دوستان كوچكشان را در داراييهاي اندكشان شريك ميكنند.
اينجا دنياي جالبي دارد. دنيايي كه تا پا به آن نگذاري دركش نخواهي كرد. يك NGO كه براي كودكان بازمانده از تحصيل راهاندازي شده، دنيايي كه ساكنانش معناي نداشتن را با تكتك سلولهاي وجودشان درك كردهاند.
نداشتن پول، نداشتن شناسنامه، نداشتن هويت، نداشتن حق كودكي و نداشتن يك سهم كوچك از محبت!
خارج از دنياي مدرسه، اين كودكان كنار ما زندگي ميكنند، در همين شهر و در همين خيابانها! هر روز ميبينيمشان و با عجله از كنارشان ميگذريم. در حالي كه آنها ماندگارند... ماندگاران خيابان!
دوشنبه 25 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]