واضح آرشیو وب فارسی:ايران: گفتوگو با امير عشيري روزنامه نگار پيشكسوت در آستانه 90 سالگي زندگيام از راه نويسندگي ميگذشت
ساير محمدي
ارج نهادن به هنرمندان، نويسندگان و روزنامهنگاران، احترام به فرهنگ كشور است. امير عشيري روزنامهنگار و رماننويسي كه در دهه 30، 40 و 50 براي علاقهمندان ادبيات و مطبوعات نامي آشنا بود، امسال در آستانه 90 سالگياش مجله فرهنگي – ادبي شوكران مراسم بزرگداشتي عصر جمعه 17 آبان برگزار و از او تقدير كرد. امير عشيري متولد 1303 تهران فعاليت مطبوعاتياش در مجله «آسياي جوان» آغاز شد. نخستين كتاب او در سال 1328 منتشر شد. اما عمده فعاليتش در اطلاعات هفتگي و نوشتن پاورقي بود. عشيري بيش از 58 عنوان كتاب در كارنامهاش دارد كه «لبخند در مراسم تدفين»، «جاي پاي شيطان»، «معبد عاج»، «پاترونا»، «قلعه قهقهه» و ... از آن جمله است.
آقاي عشيري، شما ابتدا مطبوعاتي بوديد بعد نويسنده شديد يا در نويسندگي به شهرت رسيديد و جذب مجلات شديد؟
من ابتدا در وزارت صنايع و معادن كار ميكردم اما اين كار به عنوان شغل دوم من محسوب ميشد. كار در مطبوعات براي من ارجح بود و روزنامهنگاري همه چيز من بود و به عنوان كار اول من محسوب ميشد.
زندگي شما از راه قلم تأمين ميشد؟
بله. زندگيام از اين راه تأمين ميشد. حقوقي كه از وزارتخانه ميگرفتم جبران كم و كسريها را ميكرد. من سالها در اطلاعات هفتگي بودم. مدتي هم با چند مجله مثل سپيد و سياه و روشنفكر و تهران مصور همكاري ميكردم كه آقاي مسعودي مدير مؤسسه مخالفت كرد و گفت چرا رفتي و براي چي رفتي؟ البته مرا منع نكرد، خودم احساس كردم كه ديگر با آن مجلات كار نكنم و صرفاً در اطلاعات هفتگي باشم.
بعد از نوشتن رمان «جاسوس چشمآبي» چرا تصميم گرفتيد در آلمان اقامت كنيد؟
چنين تصميمي گرفته بودم اما بعد عليه مصدق كودتا شد و دوستاني كه ميخواستند مقيم آنجا باشند، برنامهشان به هم خورد و برگشتند و ما هم برگشتيم. كودتاي تابستان سال 32 را ميگويم. رمان جاسوس چشمآبي را براساس يك رويداد واقعي و مستند نوشته بودم و آن را تحويل مجله آسياي جوان دادم و بعد رفتم.
بعد از انقلاب با مجلات همكاريتان را ادامه نداديد؟
بعد از انقلاب با مجله اطلاعات هفتگي كار نكردم. مدتي مجله جدول بود و با آقاي ناصري كار ميكردم، مجله سرگرمي خانواده هم بود. فقط با اين دو تا مجله كار كردم. روزنامهها هم كه از ما دعوت به كار نكردند و من هم به سراغشان نرفتم.
در سالهاي قبل از انقلاب من در هفته چهار پاورقي مينوشتم. حالا ديگر بساط پاورقينويسي جمع شده و مجلات عموماً ماهانه چاپ ميشوند. آنها بايد براي همكاري دنبال من ميآمدند كه اين اتفاق نيفتاد و من هم نميتوانستم بلند شوم بروم از آنها تقاضاي كار بكنم. حالا كه ديگر بازنشسته شدم. آن موقع مگر چندنفر پاورقينويس داشتيم. من بودم و آقاي ارونقي كه امروز در امريكاست، دو سه نفر ديگر هم بودند كه فوت كردند. يك سال بعد از انقلاب كارم در مطبوعات تمام شد يعني ديگر نخواستند.
ما در ادبيات فارسي و در بين نويسندگان ايراني، نويسنده رمان و داستان پليسي نداشتيم و هنوز هم نداريم. چرا؟
من پليسي نويس بودم. آن موقع مرحوم جمالزاده كتابهاي مرا ميخواند. ناشر كتابهاي من در آن زمان مرحوم معرفت بود، ايشان به ژنو ميرفت و جمالزاده را ميديد و كتاب برايش ميبرد. وقتي كتاب «سياهان» مرا خواند، گفت عشيري الكساندر دوماي ايران است.
در آن دوران آثار كدام نويسندگان را ميخوانديد؟
آثار هيچ نويسندهاي را نميخواندم. ميترسيدم اگر آثار نويسندگان را بخوانم ناخودآگاه برداشتي از داستانهايشان بكنم و اين برداشت برايم گران تمام شود.
شما به كافه نادري و كافه فيروز، پاتوق نويسندگان و شاعران هم ميرفتيد؟
من بيشتر با بر و بچههاي مؤسسه اطلاعات حشر و نشر داشتم. اهل هيچ مجلس و محفلي هم نبودم. سراغ كافه نادري و كافه فيروز هم نميرفتم. شبها دوره نداشتم و من آن دورهها را نميرفتم.
الآن با همكاران قديمي رفت و آمد داريد. خبري از هم ميگيريد؟
بله با چند تن از اين دوستان ارتباط داريم. پيش از تماس شما با آقاي انتظاري صحبت ميكردم كه ايشان معاون آقاي ارونقي بود، ايشان هم پس از مدتي كه با امور مالي يكي از رسانهها همكاري ميكرد، الآن خانه نشين است.
شما به نوشتن رمانهاي تاريخي هم علاقهمند بوديد و آثاري مثل عقابالموت، جلاد پاريس، قسطنطنيه در آتش و... را نوشتيد.
نوشتن رمانهاي تاريخي هم جزو علايق من بود. موضوعي اگر به سراغ من ميآمد، مينوشتم. آخرين كارم «سرانجام ماري آنتوانت» همسر لويي شانزدهم بود كه با استقبال خوبي هم روبهرو شد.
شما كه كتابهاي تاريخي و داستاني نميخوانديد، چطور و چگونه داستانهاي تاريخي و رمان پليسي مينوشتيد؟
البته در حوزه تاريخ، اطلاعات اوليه و مختصري داشتم و براي نوشتن داستان تاريخي سوژهاي پيدا ميكردم و با تأمل مينوشتم. كتابهاي تاريخي را هنوز هم دوست دارم. كتاب «شاه عباس» را در دو جلد نوشتم كه 2100 صفحه شده بود يا مثلاً «سرانجام ماري آنتوانت» كه آخرين كارم بود، حوادثي كه بر او در فرانسه گذشت، به صورت خلاصه در يك صفحه خواندم و بعد آن را به شكل يك رمان درآوردم.
الآن چه ميكنيد، آيا توان نوشتن داستان و رمان را داريد؟
نه. زماني نويسنده به جايي ميرسد كه ديگر توان نوشتن ندارد. ممكن است طرح رمان يا داستاني را در ذهن بپرورد ولي توان به روي كاغذ آوردن آن را ندارد. بعد از انقلاب 12-10 كتاب مرا نشر دبير چاپ كرده دو رمان يكي «چنگيزخان» كه ميخواهم اسمش را عوض كنم و رمان ديگر «حسن صباح» را در دست ويرايش دارم كه بزودي چاپ ميكنم، اين رمانها مربوط به كارهاي قبل از انقلاب من است كه پر از غلط چاپي و دستوري بود، مرحوم معرفت اين كتابها را بدون ويراستاري به دست چاپ ميسپرد و اعتبار نويسنده زير سؤال ميرفت.
شنبه 23 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]