تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش منافق در زبان او و دانش مؤمن در كردار اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820961154




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

درامتداد تاريكي


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: درامتداد تاريكي
رضا آذريان-از وقتي دبيرستان رفتم پدر مي گفت اوقات بيكاري ات رابه مغازه بيا تا با فضاي بازار آشنا شوي و با تجربه وتمرين بيشتري وارد اجتماع شوي. طلافروش بود. كار تميز و سطح بالايي داشت . از حضور در مغازه خوشم مي آمد. كار هم ياد گرفته بودم . گاهي پدر مغازه را به من و شاگردش محمود مي سپرد و دنبال كارهاي ديگرش مي رفت . خريد و فروش و تعويض و تحويل و ...را ياد گرفته بودم و با شگرد هاي اين صنف آشنا بودم. محمود پسر فعال و كوشايي بود، ولي قدري سر به هوا بود. من با وجود اين كه پول تو جيبي كه از پدر مي گرفتم برايم كافي بود اما مي خواستم به همكلاسانم بگويم چون پدرم طلا فروش است وضعيت ما با آنها خيلي فرق دارد و سطحمان خيلي بالاتر است، براي همين گاهي خرده ريزه هايي از مغازه پدر برمي داشتم و در مغازه هاي دور از خودمان مي فروختم و الكي خرج دوستانم مي كردم . خيلي وقتها اين طلاهايي كه برمي داشتم آنقدر كوچك بود كه پدر متوجه نمي شد ولي در مجموع طلاهاي موجود كمبودي احساس و به محمود شك كرد و بعداز مدت كوتاهي عذرش را خواست. يك هفته بعد علي را به شاگردي گرفت كه سال ها در طلا فروشي كار كرده بود و با ضمانت يكي از همكارانش آمده بود. وارد دانشگاه كه شدم پدر برايم خودرويي خريد و هديه قبولي دانشگاه به من داد و من دائم با دوستانم براي تفريح به بيرون شهر و جاهاي مختلف مي رفتيم. هيچ كدام خودرو نداشتند و من با خود مي گفتم بايد خرج كردنم هم به خودروام بيايد. با وجود اينكه پدر پول تو جيبي ام را زياد كرده بود، ولي باز هم به همان كار ادامه مي دادم. ولي اين بار مقدار طلا ها بيشتر و وزن آن سنگين تر بود . اينقدر حرفه اي شده بودم كه سر دوربين هاي مغازه هم كلاه مي گذاشتم. بعدازچند ماه پدر متوجه دزدي شد و سر ميز ناهار اين موضوع را مطرح كرد . من گفتم : پدر جان از شاگرد شانس نداري ، هر كس به مغازه ات مي آيد از سادگي ات سوء استفاده مي كند. باز پدر به علي شك كرد ، مراقبش بود ولي نمي توانست چيزي پيدا كند . به محض اينكه متوجه گم شدن چند النگوي مستعمل شد بي وقفه او را هم بيرون كرد. پس ازآن حامد را به مغازه آورد كه همكارانش اورا براي رفع شك هاي پدرم به شاگردانش نزد او فرستاده بودند. در مدت زمان كوتاهي به من شك كرد و بالاخره در حين برداشتن قطعه اي طلا مچم را گرفت. از ترس به سرعت فرار كردم ولي با نگهبان طلا فروشي كناري مان در گير شدم و با قطعه طلا در دست دستگير شدم. ديگر پدر به من اعتماد نداشت ،آبرويش در بازاررفته بود. بعداز اين همه مدت ديگر نه مي توانستم اعتماد پدر را جلب كنم و نه كاري را كه در حق آن ۲ نفر كرده بودم، جبران كنم.

سه شنبه 19 آذر 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 79]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن