-درامتداد تاريكي
رضا آذريان-از وقتي دبيرستان رفتم پدر مي گفت اوقات بيكاري ات رابه مغازه بيا تا با فضاي بازار آشنا شوي و با تجربه وتمرين بيشتري وارد اجتماع شوي. طلافروش بود. كار تميز و سطح بالايي داشت . از حضور در مغازه خوشم مي آمد. كار هم ياد گرفته بودم . گاهي پدر مغازه را به من و شاگردش محمود مي سپرد و دنبال كارهاي ديگرش مي رفت . خريد و فروش و تعويض و تحويل و ...را ياد گرفته بودم و با شگرد هاي اين صنف آشنا بودم. محمود پسر فعال و كوشايي بود، ولي قدري سر به هوا بود. من با وجود اين كه پول تو جيبي كه از پدر مي گرفتم برايم كافي بود اما مي خواستم به همكلاسانم بگويم چون پدرم طلا فروش است وضعيت
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان