تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر جوانى كه در سن كم ازدواج كند ، شيطان فرياد بر مى‏آورد كه : واى برمن ، واى بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1842206001




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

درامتداد روشنايي


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: درامتداد روشنايي
رضا آذريان- دستانش مي لرزيد ورفتارش بسيار كند بود وآرام آرام راه مي رفت. هر روز صبح كتش را مي پوشيد و به طرف مغازه به راه مي افتاد. فقط وقتي آه مي كشيد معلوم مي شد خسته شده وگرنه يك بار هم از خستگي شكايت نمي كرد . يك سال بود كه بعداز تمام شدن درسم مدام با او به مغازه مي رفتم. خيلي از كارها را به دست گرفته بودم و كلاً آنجا را اداره مي كردم. هيچ دخالتي در كارهاي من نمي كرد حتي خيلي وقت ها هر موضوعي پيش مي آمد مي گفت: سعيد بهتر مي داند. تا اينكه صداي دوستانم در آمد، كه توچرا با حاجي به در مغازه مي آيي؟ آنها به خاطر خودشان مي گفتند، وقتي پدر آنجا بود نمي توانستند زياد بمانند، پرحرفي كنند و مسخره بازي درآورند. اين قدر به اين مسئله ايراد گرفتند كه من شروع كردم به انتقاد از اين رفتار پدر، كه چرا با من به مغازه مي آيد؟ مگر به من اعتماد ندارد؟ من كه خودم از پس كارها برمي آيم... ولي او مي گفت: مرد با كار زنده است، ولي من همچنان پاپيچش مي شدم كه هر كاري سن خودش را مي طلبد. شما براي اين كار پير شده ايد، تا اينكه يك روز كه دوستانم باز فشار آوردند كه پسر بابا، تو بدون پدرت نمي تواني راه بروي و من كه ديگر نمي توانستم تحمل كنم به پدر گفتم : چرا در خانه استراحت نمي كني؟ اينجا فقط دست و پا گير هستي. كاري هم كه از دستت برنمي آيد. او ناراحت شد و از روز بعد به مغازه نيامد و من دوستانم را جمع كردم تا مثلاً كمي تفريح كنيم. مي ديدم مشتري هايي كه خانم هستند چون مغازه شلوغ بود به داخل نمي آمدند ولي اهميت نمي دادم و ساعت هاي طولاني را با دوستانم كه حالا پاتوقي براي تلف كردن اوقات بيكاريشان پيدا كرده بودند، مي گذراندم. اوضاع كارهرروز با وجود آنها بد و بدتر مي شد ولي من اصلاً رعايت نمي كردم و مغازه سوپري ما تبديل به بنگاهي شده بود كه از صبح تا غروب جوانان محل درآن جمع مي شدند. يك روز رحيم آقا همسايه مغازه مان سراغ حاج آقا را گرفت و گفت شنيده است كه مريض شده و مي خواهد به ديدنش بيايد. گفتم نه حالش خوب است ولي او به خانه مان آمد و من تازه متوجه شدم كه پدر در خانه بستري است. رحيم آقا جلوي خودم گفت: وضع مغازه خيلي بد است، هيچكس رغبت ندارد براي خريد به آنجا بيايد، اصلاً از وقتي حاجي نمي آيد چقدر درآمد داشته اي؟ كار و بارت چطوراست؟ و من سرم را پايين انداختم تا نگاه پدر را نبينم... وقتي او رفت باز پدر سكوت كرد. واقعاً از وقتي پدر را خانه نشين كرده بودم وضع مغازه افتضاح شده بود و فقط به دليل جمع شدن دوستانم در آن محل بود، به خود آمدم. از فردا پدر را كه از ماندن در خانه مريض شده بود به اصرار به در مغازه بردم . دوستانم ازديدن پدر يكي يكي پراكنده شدند، كم كم جان گرفتيم و باز پدر رونق كارمان شد.

سه شنبه 26 آذر 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن