واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: درامتداد روشنايي
رضا آذريان- دستانش مي لرزيد ورفتارش بسيار كند بود وآرام آرام راه مي رفت. هر روز صبح كتش را مي پوشيد و به طرف مغازه به راه مي افتاد. فقط وقتي آه مي كشيد معلوم مي شد خسته شده وگرنه يك بار هم از خستگي شكايت نمي كرد . يك سال بود كه بعداز تمام شدن درسم مدام با او به مغازه مي رفتم. خيلي از كارها را به دست گرفته بودم و كلاً آنجا را اداره مي كردم. هيچ دخالتي در كارهاي من نمي كرد حتي خيلي وقت ها هر موضوعي پيش مي آمد مي گفت: سعيد بهتر مي داند. تا اينكه صداي دوستانم در آمد، كه توچرا با حاجي به در مغازه مي آيي؟ آنها به خاطر خودشان مي گفتند، وقتي پدر آنجا بود نمي توانستند زياد بمانند، پرحرفي كنند و مسخره بازي درآورند. اين قدر به اين مسئله ايراد گرفتند كه من شروع كردم به انتقاد از اين رفتار پدر، كه چرا با من به مغازه مي آيد؟ مگر به من اعتماد ندارد؟ من كه خودم از پس كارها برمي آيم... ولي او مي گفت: مرد با كار زنده است، ولي من همچنان پاپيچش مي شدم كه هر كاري سن خودش را مي طلبد. شما براي اين كار پير شده ايد، تا اينكه يك روز كه دوستانم باز فشار آوردند كه پسر بابا، تو بدون پدرت نمي تواني راه بروي و من كه ديگر نمي توانستم تحمل كنم به پدر گفتم : چرا در خانه استراحت نمي كني؟ اينجا فقط دست و پا گير هستي. كاري هم كه از دستت برنمي آيد. او ناراحت شد و از روز بعد به مغازه نيامد و من دوستانم را جمع كردم تا مثلاً كمي تفريح كنيم. مي ديدم مشتري هايي كه خانم هستند چون مغازه شلوغ بود به داخل نمي آمدند ولي اهميت نمي دادم و ساعت هاي طولاني را با دوستانم كه حالا پاتوقي براي تلف كردن اوقات بيكاريشان پيدا كرده بودند، مي گذراندم. اوضاع كارهرروز با وجود آنها بد و بدتر مي شد ولي من اصلاً رعايت نمي كردم و مغازه سوپري ما تبديل به بنگاهي شده بود كه از صبح تا غروب جوانان محل درآن جمع مي شدند. يك روز رحيم آقا همسايه مغازه مان سراغ حاج آقا را گرفت و گفت شنيده است كه مريض شده و مي خواهد به ديدنش بيايد. گفتم نه حالش خوب است ولي او به خانه مان آمد و من تازه متوجه شدم كه پدر در خانه بستري است. رحيم آقا جلوي خودم گفت: وضع مغازه خيلي بد است، هيچكس رغبت ندارد براي خريد به آنجا بيايد، اصلاً از وقتي حاجي نمي آيد چقدر درآمد داشته اي؟ كار و بارت چطوراست؟ و من سرم را پايين انداختم تا نگاه پدر را نبينم... وقتي او رفت باز پدر سكوت كرد. واقعاً از وقتي پدر را خانه نشين كرده بودم وضع مغازه افتضاح شده بود و فقط به دليل جمع شدن دوستانم در آن محل بود، به خود آمدم. از فردا پدر را كه از ماندن در خانه مريض شده بود به اصرار به در مغازه بردم . دوستانم ازديدن پدر يكي يكي پراكنده شدند، كم كم جان گرفتيم و باز پدر رونق كارمان شد.
سه شنبه 26 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]