-درامتداد روشنايي
رضا آذريان- دستانش مي لرزيد ورفتارش بسيار كند بود وآرام آرام راه مي رفت. هر روز صبح كتش را مي پوشيد و به طرف مغازه به راه مي افتاد. فقط وقتي آه مي كشيد معلوم مي شد خسته شده وگرنه يك بار هم از خستگي شكايت نمي كرد . يك سال بود كه بعداز تمام شدن درسم مدام با او به مغازه مي رفتم. خيلي از كارها را به دست گرفته بودم و كلاً آنجا را اداره مي كردم. هيچ دخالتي در كارهاي من نمي كرد حتي خيلي وقت ها هر موضوعي پيش مي آمد مي گفت: سعيد بهتر مي داند. تا اينكه صداي دوستانم در آمد، كه توچرا با حاجي به در مغازه مي آيي؟ آنها به خاطر خودشان مي گفتند، وقتي پدر آنجا بود نمي توانستند زياد بمانن
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان